شعر، خواب، کتاب و آنچه از ما به جا می‌ماند

ساعت از نیمه شب گذشته و من در حالی که دارم از خستگی روی صندلی چرخانم به خواب می‌روم با خود می‌گویم امروز شنبه بود باید برای سایت یادداشت می‌نوشتی. باید بنویسی و بخوابی. اینطوری که نمیشه. با تمام عطوفت و مهربانی که نسبت به خود دارم دست نوازشی روی سرم می‌کشم و می‌‌گویم کمی از خودت بگو امروزت چطور گذشت؟

آنچه گذشت

صبح در خلوتی دو ساعته به کارهایم رسیدگی کردم و بعد از صرف ناهاری که به تنهایی نوش جان شد خانه را به مقصد جلسه‌ای ترک کردم. حس نوشتن نامه‌های ادبی و فدایت شوم به من دست داد.

شاید دلیلش این باشد که مدتی‌ست در سایتم یادداشتی هوا نکردم. از من بعید است. کسی که یک سال پشت سر هم هر روز تمام تلاشش این بود که یادداشتی در خور شان منتشر کند حالا آنقدر سرش شلوغ شده که وقت نمی‌کند یک چیز مفید اینجا بگذارد تا حداقل مورد استفاده‌ی افراد جستجوگر قرار گیرد. ولی خودم خوب می‌دانم بالاخره آدم می‌تواند وقتی گیر بیاورد چون ما در طول روز خیلی از وقت‌هایمان را تلف می‌کنیم.

کتابسرا

امروز به دیدن دوستی که در کتابفروشی کار می‌کند رفته بودم و چون همیشه سرزده می‌روم این بار دیدم نیست. دو کتابی که مدنظرم بود را از میان قفسه‌ها پیدا کردم. سپس شروع کردم به تورق کتاب‌های دیگری که به چشمم خوش می‌آمدند. به سمت قفسه‌ی شعر رفتم چون جدیدن به خواندن شعرهای نو بیشتر علاقه‌مند شدم. البته یکی از دلایلش هم این است که خواندن شعر نیاز به زمان زیادی ندارد. تو می‌توانی یک کتاب شعر را اگر بخواهی طی چند ساعت بخوانی. اما لذت شعر خواندن به این است که ذره ذره کلماتش را بچشی و آرام مزه مزه‌اش کنی تا بر جانت بنشیند.

چند بار با دقت چشمانم را روی کتاب‌ها به پیاده‌روی بردم. بالاخره روی یکی از آن‌ها ایستاد و دستم آن را بیرون کشید. کتاب اسکی روی شیروانی‌ها از رسول یونان. شعرهای این شاعر را قبلن از جاهای مختلف خوانده بودم. ولی بخاطر فامیلی خاصی که دارد فکر می‌کردم خارجی است. رفتم و سرچیدم و فهمیدم که نه مال ایران خودمان و اصالتن اهل دهکده‌ای در حوالی دریاچه ارومیه است. اما تهران زندگی می‌کند. چه کسانی هستند و ما درباره‌شان هیچ نمی‌دانیم. حیف نیست؟

تصویر از خود

آن روزی را می‌بینم که خیلی‌ها کتاب‌هایم را می‌خرند و می‌خوانند و دلشان می‌خواهد بیشتر درباره‌ی زهرا صلحدار بدانند اینکه کیست؟ مال کجاست؟ و ویکی پدیا زهرا صلحدار را نویسنده، سخنران و مشاور کسب و کار معرفی می‌کند که اهل روستای صلحدارکلا و شهر بهارنارنج است.

هزاران درود به آن روز و به امروز که باید از خود آن شخصیت را بسازیم. چرا که قدم‌های بزرگ نیاز به اقدامات کوچک دارد. حدود هفت ماه و خورده‌ای است که دارم تجربه‌ای را کسب می‌کنم، مهارتی را بدست می‌آورم و روی خودم کار می‌کنم و فهمیدم تنها عاملی که موجب موفقیتمان می‌شود ساختن ذهنیتمان است و اینکه الگوهای درست را جایگزین الگوهایی که از کودکی داشتیم بکنیم.

راستش نمی‌خواستم این متن یک چیز آموزشی یا نصیحتی باشد برای همین زیاد این قسمت را توضیح نمی‌دهم. شاید در پست‌های بعدی بیشتر درباره‌اش بگویم.

کتابخانه و سوسک‌های شاخدار

مدتی بود که دلم می‌خواست به کتابخانه بروم و ساعاتی را در آنجا خلوت کنم. دفترم را باز کردم و پنج صفحه پشت سر هم نوشتم. انگشتانم درد گرفته بودند و دیگر متوقف شدم. انگار تازه قلمم داشت چیزهای خوبی می‌تراوید. هر چه بیشتر می‌نویسی بیشتر به این اصل پی می‌بری.

اگر میان نوشتن سوال‌های درستی بپرسی و جوابش را هم بگیری دیگر معرکه می‌شود. این خودش یک فضلیت است که از درون جاری می‌شود. چون جواب تمام سوالاتمان درونمان هست.

راستی در پایان این یادداشت به یک چیز مهم هم اشاره کنم. امشب دو سوسک شاخدار بزرگ که تنشان از تمیزی برق می‌زد را به قصد کشت زدم. ابزار قتاله هم دمپایی عزیزم بود که بعد از این کشتار شستمش. نمی‌دانم چرا حس می‌کردم باید خودم انجامش دهم. قبلن اگر بود همه را صدا می‌زدم که بیایید اینجا یه سوسک گنده هست. گویا شجاعتم بیشتر شده است ولی هنوز راه دارم تا جسورتر هم شوم.

مطالب مرتبط

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *