یادداشت‌های پراکنده‌ی بارانی

باران بی‌امان می‌بارد

مقابل پنجره‌ی مشرف به درخت خرمالوی حیاط نشسته بودم. داشتم کتاب عطر خوش مرگ را می‌خواندم. سکوتی در کار نبود. صدای توله سگ‌های همسایه می‌آمد و تمرکزم را بر هم می‌زد. بارانی که ناگهان شروع کرد به باریدن و صدای زیر و آرام ریز کردن لوبیا سبز توسط مادر.

میان خواندن، ذهنم مرا سمت نوشتن یادداشتی سوق می‌داد اما من زمانی تعیین کرده بودم و باید بیست و پنج دقیقه پشت سر هم کتاب می‌خواندم. حالا که دارم می‌نویسم باران شلاق‌گونه زمین و درختان را آبیاری می‌کند. یاد ماجرایی که در کتاب خواندم می‌افتم.

رامون و آدلا و عشقی که میان نامه‌های آدلا قد کشیده بود. عشقی که رامون از آن بی خبر بود اما با خواندن نامه‌هایی که مادر آدلا به او داده بود، دریافت که آدلا واقعن به او علاقه داشته اما هیچوقت حرفی به او نزده بود.

نامه‌های یک نوجوان با خط خرچنگ قورباغه و جمله بندی‌های درهم و شلم شوربایی که بار گذاشته بود. عطر آدلا همه جا با رامون بود. رامونی که حتا یک بار هم او را در آغوش نگرفته بود. اما چرا خاطرات نداشته‌اش داشتند یکی یکی مرور می‌شدند. آدلا را در چهره‌ی پدرش می‌دید که لبخند می‌زد و موهای شانه زده‌اش را در عکس می‌دید. باید بفهمم که رامون چرا از این عشق بی خبر بود. آدلا به دست چه کسی و چرا کشته شده بود.

همیشه داستان از جایی شروع می‌شود که اتفاقی برای شخصیت اصلی می‌افتد و او را از سیر معمولی زندگی وارد یک ماجرای خاص می‌کند و جرقه‌ای برای یافتن آنچه رخ داده، زده می‌شود.

وضعیت اولیه تغییر می‌کند. حادثه‌ای رخ می‌دهد و در آخر وضعیت جدیدی مقابلمان قرار می‌گیرد.

غرق خواندن بودم. تازه دارم نفس تازه می‌کنم. می‌خوانم، می‌نویسم، فیلم می‌بینم، زندگی می‌کنم و امید دارم که این خزان، بذر عشق، امید و جاودانگی‌مان آبیاری خواهد شد.

خرد کردن لوبیا و گوش دادن به پادکست

مادر به کمک احتیاج داشت و من به محض خواندن کتاب و نوشتن یک صفحه یادداشت از جایم بلند شدم و به هال رفتم. او همچنان مشغول خرد کردن لوبیا سبز بود. خسته شده بود و رفت دراز کشید. حدودن نیمی از لوبیاها را خرد کرده بود و باقی برای من مانده بود. یک ربع بود که مشغول شده بودم. با قیچی لوبیاهای قلنبه را از بندهای محوی که بینشان بود، با خرچ خرچ ریز می‌کردم. انگار دیگر وقت جدایی فرا رسیده بود و هر لوبیا باید به تنهایی درون قابلمه قرار می‌گرفت و می‌پخت تا به رسالتش که خورده شدن توسط انسان هست،می‌رسید. با خودم گفتم خب چرا وقتم را هدر بدهم، همزمان می‌توانم به پادکستی گوش بدهم.

***

گوشی‌ام را برداشتم و وارد کست باکس شدم. قسمتی از رادیو راه را دانلود کردم. عنوان آن قسمت یک تاریخ امیدبخش بود. همچنان که لوبیاها قابلمه را پر می‌کردند، ذهن من از کلماتی که مجتبی شکوری می‌گفت پر می‌شد. از تاریخ و انسان‌ها و اینکه چرا همگی می‌گویند انسان‌ها موجوداتی وحشی هستند که می‌خواهند خون همدیگر را بریزند. در حالی که انسان‌ها موجوداتی هستند که اگر با یکدیگر همکاری کنند می‌توانند بهترین جامعه را بسازند.

در ابتدا یک کتاب به نام یک تاریخ امیدبخش معرفی کرد. و بر اساس مطالعه‌ی آن کتاب بحث شکل گرفته بود. دلم خواست کتاب را تهیه کنم و بخوانم. به نظرم جالب آمد. تقریبن یک ساعت از آن را گوش کردم و بالاخره لوبیاها به ته رسیدند. قابلمه هنوز پر پر نشده بود اما کوهی از لوبیاهای تنها، روی هم افتاده بودند. برایم سوال شد که چرا انسان لوبیا را با قلاف یا پوستش می‌خورد. شاید این را هم از اجداد و گذشتگان غارنشین یاد گرفتیم.

کتابی دیگر به نام سالار مگس‌ها را هم معرفی کرد که در رابطه با چند پسر جوان بود که وارد جزیره‌ای می‌شوند و به دلایلی در آخر به گمانم همه‌شان می‌میرند.

 

این یادداشت برای پانزدهم مهر ماه است. همینطور که داشتم دفترچه‌ام را ورق می‌زدم به آن رسیدم و دلم خواست اینجا منتشرش کنم. عجیب است، گاهی نوشتن همچین یادداشتی هم برایم سخت می‌شود.

مطالب مرتبط

5 پاسخ

  1. چقدر ساده و روان نوشته بودی زهرا
    به به شمام پنجرتون مشرف به خرمالو ( ایموجی بزن قدش)

    این خاطره روزانه تو شبیه خاطره روزانه من بود.
    سبزی پاک کردن، خرد کردن لوبیا و … کمک به مادر

  2. منم خرمالو می خوام. خوبه دوتا زهراها انقدر دل منو آب نکنین.
    حالا که اینطوریه پنجره ما هم نشرف به درخت انجیر سرو قده. خوبتون شد😅؟
    زهرا جان لذت بروم از حس و حال متنت. خیلی زیبا نوشته بودی.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *