در شهر، تنهایی یعنی نبود دیگران یا دور بودن شان از پشت دیوار یا درِ خانه ات اما در مکان های دور افتاده تنهایی نه از جنس غیاب، که از جنس حضور دیگر است، نوعی سکوت نجواگر که در آن گویی تنهایی همان قدر ذاتیِ گونه ی توست که هر گونه ی دیگر. واژه ها همچون سنگ های ناآشنایی می شوند که شاید زیر و رویشان کنی و شاید هم نه.
– نقشه هایی برای گم شدن | ربکا سولنیت |
گذشته ی ملال انگیز
به من گفته بود هر زمان که ذهنش دارد اذیتش می کند صدایش را پایین می آورد. اما من هر وقت خواستم امتحانش کنم نشد. می خواستم از او بپرسم که چطور این کار را انجام می دهد اما دیگر پیدایش نشد. از این سرزمین پرواز کرد و رفت. هر کجا به دنبالش می گشتم تنها خاطره ای از او مرا دچار غمی بی انتها می کرد.
ملالی وجودم را دربرگرفت. حس می کردم تمام روحم از بدنم دارد جدا می شود. پس این روحی که داشتم با او زندگی می کردم چه کسی بود؟ خودم بودم اما به روحش گره خورده بود. او که ناگهان رفت این گره باز نشد و آنقدر کشیده شد تا جدا شود. پاره و نخکش شده بود و من این را زمانی دریافتم که هر چه گشتم پیدایش نکردم. راستش یاد آن شبی افتادم که تا سحر در کلبه ای جنگلی بیدار مانده بودیم. من از رفتن حرف زدم اما تو رنجیدی و گفتی این حرفا رو دیگه نزن. اگه قرار باشه کسی زودتر بره اون منم.
سکوت کردم. کمی ترسیده بودم. بعد همه چیز را کنار گذاشتیم و فقط خندیدیم و لذت بردیم. همه چیز در این جهان به سرعت می گذرد. تلخ یا شیرین فرقی ندارد. از لحاظ گذشتن هر دو یکسان هستند.
فقط ما فکر می کنیم شیرینی ها بخاطر لذتشان سرعت بیشتر دارند وگرنه تلخی ها هم همین سرعت را دارند و چون ما باید تحمل کنیم کندی زمان شدت می یابد.
تجربه ی ربکا سولنیت در جستار دو سر پیکان
چقدر دقیق و کامل آنچه تجربه کرده را توصیف می کند. آدمی که چنین اتفاقی را از سر گذرانده باشد خوب می تواند تک تک کلماتش را درک کند.
دوران عیش و عشرت بنا نبود تا همیشه دوام بیاورد. آن دوران تا مدتی ابدی به نظر می رسید، اما بعد همه چیز کم کم فرو ریخت. قصه اش گفتنی نیست، چرا که رابطه ی بین دو انسان در واقع قصه ای ست که با هم می سازید و در آن خانه می کنید، زیر سقف خانه ای از جنس قصه. قصه ای می بافی از این که چطور دست تقدیر سرنوشت تان را مانند پیچک روی ایوان در هم تنیده، خودت را با چشم اندازی وسیع تر در همین مسیر تطبیق می دهی.
چشم اندازی که لزوما چشم نواز نیست، شاید درگاهی که برای رد شدن از آن باید سرت را خم کنی، شاید پنجره ای که لنگه اش گیر کرده، قصه ی این که چطور تصورت از خودت تاثیر می گذارد بر تصوری که تو از او داری و تصور او از تو؛ قلعه ای میان ابرها ساخته شده از بازدم نمناک رویاپردازان. وقتی خودت را دوباره بیرون از خانه و تنها می یابی یکه می خوری. تصورش برایت دشوار است که چطور توانسته ای در خانه ی دیگری زندگی کنی، خانه ای بزرگ تر از خانه ی کوچک خودت ، خانه ای کوچک تر از خانه ی بزرگ خودت. دشوار است وقتی بدنت تمام زیر و بم راه پله هایش را یاد گرفته طوری که حتی در خواب هم می توانی از آن ها بالا و پایین بروی، دشوار است وقتی خودت آن را از صفر ساخته ای و نامش را خانه گذاشته ای، دشوار است تصور کنی که بخواهی از نو بسازی. اما خود تو بودی که آتش به جان آن خانه انداختی و ویرانش کردی. |
تنهایی را یاد بگیر
مگر می توان فراموش کرد که آن روز در جنگل چه آوازی سر داده بود. همه محو او شدند و من حسادتم گل کرد. هیچوقت دلم نمی خواست کسی توجهش به او جلب شود. احساس خطر می کردم و می خواستم آن خلوت دونفره تمام نشود. شور و حالی به مراتب بیشتر از آنچه در جمع تجربه می کردیم. هرزمان از این ها می نویسم قلبم می لرزد. انگاری ناگاه خالی خالی می شود. و دلم می خواهد تا ابد او سکنه ی جدی قلبم باقی می ماند. کسی که هیچوقت پرواز نکند و اگر پروازش گرفت، دست مرا هم بگیرد و با خویش ببرد.
فهمیدم هر چه قلبمان پر از آدم باشد باز هم تنهایی بخش عظیمی از جهان ماست که باید با آن خو بگیریم. که اگر بلدش نباشیم یک روز ممکن است آسیبی جدی بهمان وارد شود.
عشق نافرجام
|
تکه قصه ها ابزار هایی هستند که ما همچون لاکی بر دوش، سپری دفاعی، چراغی چشمک زن و گه گاه نقشه و قطب نما با خودمان به هر کجا می بریم. آدم های نزدیک به تو حکم آینه ها و دفترچه های خاطراتی را دارند که می توانی سرگذشتت را در آن ها ثبت کنی، ابزارهایی که به تو کمک می کنند خودت را بشناسی و به خاطر بسپاری و تو هم حکم همین ها را برایشان داری. وقتی این آدم ها از دیده بروند، فایده و فهم و درک آن سرگذشت های مختصر، تکیه کلام ها و لطیفه ها نیز از بین می روند، حکم کتابی را می یابند که بسته شده یا سوخته؛ هر چند من از آن خانه تحول یافته، قوی تر و استوار تر از قبل بیرون آمدم و شناختم از خودم، از مردها، از عشق، از صحراها و از برهوت ها بیشتر شد. |
|
آخرین دیدگاهها