از جوانه ای نورسته به سروی بلند قامت

دیروز جوانه ای نوظهور بود اما امروز به سروی بلند قامت بدل شده است. به راستی گذر زمان به اندازه ی همین دیروز و امروز است. چشم برهم بزنی کودکی که دو سالش بود، ده سالش می شود و کسی که بیست سالش بود به سی سالگی می رسد.

مهم این است در طی این سال ها چقدر برای بهتر شدن تلاش کند. نه اینکه با گذر سن هنوز هم همان جوانه ی نورسته بماند و منتظر کسی یا چیزی باشد که او را به رشد برساند.

شاید هزار بار این را از زبان روانشناسان و حتی مردم عادی شنیده باشیم که همیشه باید به خود متکی بود زیرا این ما هستیم که موجب تغییرات اساسی در خود می شویم.

از بس گفتیم تنها باید روی خودمان حساب باز کنیم، دیگران برایمان غریبه شدند. غریبه هایی که هر کدام نقابی به صورت زده اند و می خواهند شخصیتشان را از ما پنهان کنند. اما ای کاش به قول شاعر: مردم دانه های دلشان پیدا بود. آنوقت ساده تر به هم اعتماد می کردیم و می دانستیم در دل طرف چه می گذرد و چجور آدمی است.

دیگر نگران آینده و تغییر رفتار و نمایش دادن لایه های زیرین وجودی اش نبودیم.

عوض شدن برخی آدم ها در مقابل دیدمان آنقدر اذیت کننده است که دلمان می خواهد تنهای تنها در جهان بیاساییم اما کسی را شریک زندگیمان نکنیم. می دانی چه می گویم؟ وقتی از جوانه ای کوچک و نورسته به سروی بلند قامت و زیبا تبدیل می شویم. همه چیز سخت تر هم می شود.

سرو باید عرق بریزد تا تغییراتی اساسی شکل بگیرد و الا چیزی تغییر نمی کند. حالا که سرو شدی باید مقاوم باشی و در مقابل مشکلات بایستی. تمام مشکلات را به سان یک تجربه ببینی و زود مهارشان کنی.

باید از رموز طبیعت آگاه شویم و تک به تک تمام راز ها را برای زندگی بهتر به کار ببریم. به راستی چه راز هایی در پشت این عالم پنهان شده که ما از آن خبر نداریم.

وقتی می نشینیم به فکر کردن دلمان می خواهد از برخی چیز ها آگاه شویم اما گاهی ندانستن برخی چیز ها به نفعمان است. شاید دانستنشان موجب شود که دیگر آنطور که باید نتوانیم زندگی کنیم و تمرکزمان از آنچه که هست از دست برود.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *