با عکس ها شروع به نوشتن کن

تا به حال شده یک عکس تو را وارد یک داستان کند. چنان که خیال کنی وارد محیطی شدی که عکس در آن مکان گرفته شده و داری از نزدیک صحنه ها را تماشا می کنی؟

برخی عکس ها داستانی بسیار دراز پشتشان پنهان شده است. ممکن است هر کسی هم به شیوه و برداشت خودش آن را تصور و تعریف کند.

فکر می کنی ایده برای نوشتن کم است؟ می توانی از برنامه ی پینترست چند عکسی که فکر می کنی می توانند قصه ساز باشند را انتخاب کنی و بعد رها و آزاد هر آنچه که از ذهنت عبور می کند را بنویسی. مهم نیست چه باشد.  فقط بنویس تا ببینی با نوشتن قرار است سر از چه جاهایی در بیاوری.

من به عنوان نمونه درباره ی عکسی که کاور این پست است نوشتم. تو نیز یک صفحه درباره اش بنویس.

می توانی اول نوشته ی مرا بخوانی و بعد شروع کنی.

.

.

برداشت آزادانه ی من و داستانی که شکل گرفت:

دوستم داشت. اما من نه. برایم گل که می خرید به زور لبخندی مصنوعی تحویلش می دادم . ولی یک روز فهمید واقعا آن حسی که می خواهد بینمان نیست. دسته گلی با رز های صورتی خریده بود .

در چشمانم نگاه کرد و گفت می دانم دوستم نداری اما چرا هر بار وانمود می کنی که حالت خوب است.

چرا یک بار در چشمانم نگاه نمی کنی و نمی گویی مرا نمی خواهی. اینگونه هر دویمان داریم زجر می کشیم.

گل ها را با حرص از میان دستانم بیرون کشید و در چنان محکم کوبیده شد که بی اختیار دستم سمت گوشم رفت و صورتم از این صدای مهیب جمع شد. از پنجره به رفتنش نگاه کردم. دسته گل را در سطل زباله انداخت و رفت. من تصور می کردم حالا همین گل را می برد و شریک زن دیگری می شود اما اشتباه می کردم. او آنقدر جری شده بود که بخواهد گل را درست در سطل زباله ای که روبروی پنجره ی اتاق خواب است بیندازد. می دانست بالاخره از صبح تا شب یک بار از این پنجره به بیرون نگاه خواهم کرد و با دیدن گل می فهمم همه چیز تمام شده است.

راستی اصلا چرا او را نمی خواستم؟ حتی جوابی برای این سوال ندارم و نمی دانم چه باید بگویم.

از مقابل پنجره به سمت کمد رفتم و ملیح ترین لباسم را به تن کردم. امروز چه روزی بود. به تقویمی که روی میز تحریر بود نگاهی انداختم. هیچ مناسبت خاصی نداشت.

سریع از خانه بیرون زدم. می دانستم هنوز دیر نشده است.  کنار سطل زباله برای چند لحظه توقف کردم. اولش می خواستم برش دارم . دل دل کردم اما دسته اش را رها کردم و  با افکاری آشفته سمت گلفروشی محله رفتم. یک دسته گل با گل های آفتاب گردان سفارش دادم تا خیلی سریع آماده کنند.

ماشین گرفتم و مقابل شرکت پیاده شدم. وارد که شدم به منشی گفتم که با آقای رئیس کار داشتم.

گفت جلسه دارند و چند دقیقه دیگر تمام می شود. به محض تمام شدن جلسه درخواست کردم که ببینمش.

فکر می کردم اگر اسمم را بگوید قبول نمی کند تا مرا ببیند اما منشی گفت می تونید برید داخل.

وارد که شدم چشمش به مانیتور بود. جلو رفتم و گل را مقابلش گرفتم. برای چند لحظه دستم به همان حالت خشک شد اما هیچ عکس العملی نشان نداد.

گفتم متاسفم، اصلا نمی دانم چرا این زندگی را نمی خواستم با خودم امروز خیلی فکر کردم . ببین حتی لباسی که دوست داری را پوشیدم. تو رو خدا یه چیزی بگو.

گل را روی میز رها کردم و نزدیک تر شدم و چند بار روی شانه اش زدم.

بالاخره گفت: هیچوقت شیشه ای که شکست عین روز اولش نمیشه اونو بند زد. چطور ازم میخوای اون همه کم محلی رو ببخشم. من از اولین روزی که باهات آشنا شدم متوجه ی این حس شدم اما مدام می خواستم کاری کنم تا دلت رو بدست بیارم. امروز واقعا فهمیدم بیهوده داشتم تلاش می کردم.

– اما … اما من اشتباه می کردم. انگار بدون فکر داشتم بی محلی می کردم. منو ببخش.

-این گل رو بگیر بندازش توی سطل آشغال و بدون هر کسی برای خودش قابل احترامه پس نمیتونی برای یه مدت بازیش بدی. گوشی اش را درست مقابل صورتم گرفت و گفت این کیه؟

نمیخوام بگی فقط اتفاقی بوده که من چند بار تو رو باهاش دیدم. و دیگه فهمیدم دلیل کم محلی هات چیه.

خیلی راحت میتونستی بیای بگی منو نمیخوای اما انگار قصد داشتی کسیو از دست ندی. حالا هم حتما اون فرد اونچه که میخواستی نبوده که دست از پا دراز تر برگشتی پیش من.

سرم را زیر انداختم اما دیگر تحمل این همه تحقیر را نداشتم. گفتم: باشه اشکال نداره. اما این فردی که توی عکس هست، برادر ناتنی منه کسی که مدتیه پیداش کردم اما فعلا به کسی نگفتم.

واقعا ما به هم نمیخوریم پس بهتره من برم.

دسته گل را برنداشتم و در را باز کردم و بدون حرفی رفتم. بیرون که رفتم تا ساعت ها پیاده خیابان ها را گز کردم. آخر شب به گوشی ام که نگاه کرد یک پیام و چند تماس از دست رفته داشتم.

پیام را باز کردم نوشته بود: معذرت میخوام ازت، بهتره برای شناختن همدیگه به یه مشاور مراجعه کنیم. البته اگه واقعا میخوای این رابطه ادامه پیدا کنه.

نمی دانستم بخندم یا بزنم زیر گریه. در طول یک روز تمام حس ها را تجربه کرده بودم.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *