برنده ی قرعه کشی

هر صبح از خواب برمی خیزی و نمی فهمی چه اتفاقی افتاده است. به ساعت نگاه می کنی و سپس زیر کتری را روشن می کنی. برای روزت هیچ برنامه ای نداری و روی مبل ولو می شوی. خسته تر از دیروزی. انگار تمام بدنت کرخت است و نتوانسته خوب استراحت کند. گویا کسی در خواب تو را آنقدر با چوب زده که بدنت این چنین کوفته است. دندان قروچه ای می کنی و سپس به زحمت از جا بلند می شوی.

به شعله های گاز خیره می شوی. یک قاشق مرباخوری چای را در قوری می ریزی و آب جوش اضافه می کنی. در همین هنگام گوشی ات زنگ می خورد. اصلا حوصله ی پاسخ دادن نداری و دکمه ی کنار گوشی را فشار می دهی تا صدای زنگ خفه شود.

شماره ناآشناست و این بیشتر ترغیبت می کند که جواب ندهی. تکه نانی از فریزر بیرون می آوری. یخ های رویش تو را یاد خاطره ای می اندازد. همان روزی که با او به پیست اسکی رفته بودید.

یادآوری یک خاطره

چندین بار محکم زمین خوردی. پایت لیز می خورد و توان کنترل خود را نداشتی. ناگهان او به سمتت می آید و دستت را می گیرد که دیگر سر خوران تالاپی روی برف  و یخ ها رها نشوی. نگاهش می کنی. انگار تمام حس های جهان در قلبت جاری می شود.

دلت می خواهد پاک کن برداری تا این خاطرات را پاک کنی اما گویا ذهن و دل این اجازه را به تو نمی دهد. و اتفاقا بیشتر تو را وارد خاطرات می کنند. از خودت می پرسی. چرا باید با یک نان یخ زده یاد خاطره ای از او بیفتم.

محکم روی اپن میکوبی. دلت می خواهد همه چیز عوض میشد. هزار عکس در ذهنت جاریست. چگونه می توان رودی که به سوی دریا جاریست را سد کرد؟ باید تمام آنچه از او در سر داری را قلع و قمع کنی. راستی چایت دم کشید. کتری دارد خودش را می کشد.

نان را روی گاز می گیری تا یخش وا شود. چای را در فنجان می ریزی. بی اشتها تر از هر روز به نان نیشتر های کوچکی می زنی و در حالی که به یک نقطه خیره شده ای، نان را در دهان می گذاری. صدای زنگ گوشی دوباره تو را از آنچه به آن فکر می کردی بیرون می کشد.

شماره ی ناآشنا

تصمیم می گیری به شماره ی ناآشنا که روی صفحه ی گوشی نقش بسته پاسخ دهی. صدایی از آن سوی خط می گوید: سلام خانم کیوانی شما توی قرعه کشی بانک برنده ی یک ماشین ۲۰۷ شدید. لطفا امروز تشریف بیارید به شعبه ی مرکزی تا تقدیمتون کنیم. تو فریاد می زنی و می گویی من؟ راست میگید؟خیلی ممنونم.

دستت را روی دهانت می گذاری و خودت را کنترل می کنی. چشمانت پر آب شده است. منتظری گوشی قطع شود تا صدایی که در گلویت هست را آزاد کنی.

چه کیفی دارد وسط تمام بی حسی ها کسی تماس بگیرد و بگوید شما برنده شده اید.

بعد از آنکه تمام شوق ات را بیرون می ریزی، سکوتی در فضا حکم فرما می شود. اشک از گوشه ی چشمانت لیز می خورد. غمی پنهان در چهره ات پیداست. نمی دانی خوشحالی یا غمگین. آمیزش این دو حس پریشانت می سازد.

آثار شوک در صورتت نمایان می شود. به نقطه ای خیره می شوی و یک قلپ از چایت را می نوشی و همانطور روی اپن رهایش می کنی. تو هیچوقت گواهینامه نداشتی و نگرفتی و دلت هم نمی خواهد بگیری. هیچوقت هم در قرعه کشی ها اسمت در نیامده بود. امروز بدون اینکه بخواهی این اتفاق رخ داد.

دوباره او

جلوی آینه می ایستی. یک سیلی به صورتت می زنی تا  ازتمام حس های گند بیرون بیایی. کم کم دوباره آثار خوشحالی روی صورتت ظاهر می شود.

خوشرنگ ترین لباست را به تن می کنی و از خانه خارج می شوی. باید به یک نفر بگویی که در قرعه کشی بانک برنده شدی. گوشی را که برمی داری می بینی دارد زنگ می خورد. خودش است. بعد از مدت ها تماس گرفته تا چه بگوید؟ اول نمی خواهی جوابش را بدهی. مکث می کنی و در لحظات آخر دکمه ی سبز را به سمت قرمز می کشی.

نمی دانی خوشحالی  که در قلبت ریخته شده را چگونه توصیف کنی. بی اختیار تمام آن خوشحالی را توی صدایت می ریزی و می گویی: بالاخره توی قرعه کشی بانک برنده شدم. و او از پشت خط با ناباوری تبریک می گوید و می خواهد بیاید تا با هم ماشین را تحویل بگیرید.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *