رخشنده و تخم درخشان

میز را به پنجره نزدیک تر کرد و گفت: این میز دیگه کهنه شده باید به فکر یه نو باشم. سپس پشت میز روی یک صندلی زهوار در رفته نشست و نگاهی به گوشه ی آن انداخت و زیر لب گفت: اینم دیگه عمرشو کرده. نمی دانست خودش هم شبیه آن شده است. آینه ی دستی که روی میز بود را برداشت و به خودش نگاه کرد. دستش را سمت سیاهی و گودی زیر چشمش برد سپی چند تار موی سفید را دید که در آینه خودنمایی می کردند.

همیشه با خودش حرف می زد طوری که اگر کسی در خانه بود حس می کرد او با ارواح در ارتباط است. همچان که آینه دستش بود گفت: چذ چقدر هم سنی از من بگذره نمی تونم خودمو عوض کنم. من شبیه این میز و صندلیا نیستم. البته اینا هم عمری همراهم بودن. ناگهان از جا بلند شد گویا چیزی را کشف کرده باشد و بخواهد بگوید یافتم یافتم.

دستش را روی چوب های میز کشید و سرش را به گوشه ای از میز نزدیک کرد و آرام طوری که دارد با کسی در گوشی صحبت می کند گفت: تو رو نگه می دارم به عنوان یه کلکسیونی برای آینده و حتما توی یه نامه یا یادداشتی می نویسم. این میز برای نویسنده ای سرشناس به نام رخشنده شریفی است. کسی که سال ها پشت این میز می نوشت. یعنی آنوقت کسانی پیدا می شوند که دلشان بخواهد پشت میزم بنشینند؟

چه افتخاری نصیبم خواهد شد. سپس به صندلی نزدیک شد و دستش را روی پشتی اش گذاشت چنان که دستت را روی شانه ی فردی بگذاری و گفت: تو هم غصه نخور. تا عمر دارم نگهتون می دارم. البته شاید دیگه کنارم نباشید ولی میذارمتون توی یه اتاقی که زیاد رفت و آمد نیست. اگه پارچه های سفیدی که روتون انداختم اذیتتون می کنه بهم بگید. البته هر از گاهی بهتون سر میزنم.

بعد از سخنرانی کوتاهش روی صندلی نشست. دفتری از کشوی میز بیرون کشید. روی جلد دفتر نامش حک شده بود. نوازشگرانه رویش دست کشید و لبخندی نخودی گوشه ی لبش جا گرفت. سپس دفترش را گشود. انگار نوری از لتی کاغذ ها به فضا ساطع می شد. به صفحه ای خالی رسید و قلمش را برداشت. نوشتن را آغازید.

پرچم نوشتن را برافراشت. تنها ساعاتی از طول روز را صرف غذا پختن می کرد و البته لا به لای کارش هم برای استراحت به حیاطش می رفت و قدم  می زد تا خستگی اش در برود. یک روزهایی یوگا انجام می داد تا سرحال بیاید.

مشغول نوشتن بود که ناگهان چیزی به پنجره ی اتاق کوبیده شد. طوری که او از جایش پرید. قلم از دستش روی صفحه ای که نوشته بود افتاد و جوهر سیاهش در حال پخش شدن بود. نوشته ها داشتند زیر جوهر غرق می شدند و هر چه کلمات تقلا می کردند نمی توانستند نجات پیدا کنند.

با دلهره پایش را از اتاق بیرون گذاشت. هول و هراس موجب شد پله ها را دو تا یکی کند.به حیاط رسید و سریع پشت آن پنجره رفت. پشت پنجرع یک باغ بود. اولش فقط نگاه می کرد و چیزی نمی گفت انگار شوک شده بود.

سپس آرام جلو رفت و لای سبزه ها دنبال چیزی گشت. دستش به یک چیز سفت خورد. با دست دیگرش سبزه ها را کنار زد و چشمش به تخمی درخشان افتاد. انگار تمام رویش را با طلا طرح و رنگ بخشیده بودند. چشمان هراس آلودش را به آن دوخت.

می خواست بفهمد آن چیست که حین نوشتن مزاحمش شده است. آن را که برداشت ناگاه ابرهای سیاه روی خورشید را گرفتند و چند ثانیه نشده بارانی گرفت که در آن تابستان بی سابقه بود. تخم از دستش رها شد و صدایی گفت: رخشنده تو برای نوشتن به من احتیاج خواهی داشت پس رهایم نکن.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *