نویسنده مشهور و نابغه بودن چطوری است؟| بخشی از نمایشنامه ی مرغ دریایی

داشتم نمایشنامه ی مرغ دریایی چخوف را می خواندم که از این بخشش خوشم آمد.در رابطه  با مشهور شدن نویسنده بود. انقدر دیالوگ بینشان خوب بود نمیشد ازشان گذشت. من یک سری از دیالوگ ها را اینجا ننوشتم چون خیلی زیاد میشد اما همین مقدار هم به اندازه ی خودشان عالی هستند.

راستش من نمایشنامه ی باغ آلبالو و سه خواهر را از چخوف خوانده بودم اما نمی دانم چرا خیلی دوستشان نداشتم اما با این نمایشنامه بیشتر ارتباط بر قرار کردم مخصوصا بخشی  مثل بخش زیر:

 

نینا: می خواهم ببینم نویسنده مشهور و نابغه بودن چطوری است، مشهور بودن چه احساسی در انسان تولید می کند. راستی شهرت چه حالتی در شما به وجود می آورد؟

تریگورین:چه حالتی؟مطمئنم که هیچ! هرگز در این باره فکر نکرده ام.(پس از لحظه ای فکر) این احساس شما دو حالت دارد: یا در شهرت من مبالغه می کنید یا اصلا آن را حس نمی کنید.

نینا:ولی کاش می خواندید در روزنامه ها راجع به شما چه می نویسند!

تریگورین: بله،وقتی تمجیدم می کنند خوشحال می شوم،وقتی هم ازم بد می گویند یکی دو روز کج خلق می شوم.

نینا:چه دنیای عجیبی!نمی دانید چقدر به شما حسادت می کنم! سرنوشت انسان ها چقدر با هم فرق دارد! گروهی به سختی وجود گمنام و یکنواختشان را به پایان می برند. آن ها همه مثل هم اند، همه بدبخت اند. ولی گروهی دیگر -مثلا شما- در هر یک میلیون، یک نفر مثل آن هاست. زندگی شان متنوع، پر از شکوه و درخشندگی است. شما خوشبختید.

تریگورین: من خوشبختم!(شانه هایش را بالا می اندازد.) نه… شما از شهرت و خوشبختی، از درخشندگی و زندگی متنوع حرف می زنید. ولی برای من تمام این کلمات زیبا، مثل غذای لذیذی است که هرگز طعم آن را نچشیده ام. شما جوان و شاده اید!

نینا: زندگی شما عالی است!

تریگورین: چه چیزش واقعا عالی است؟(به ساعتش نگاه می کند.) من باید فورا بروم و بنویسم. معذرت می خواهم، نمی توانم پیش شما بمانم. (می خندد) به قول معروف، شما انگشت روی نقطه حساس گذاشته اید. کم کم دارم دچار هیجان می شوم، حتی کمی هم ناراحت شده ام. ولی بگذارید ادامه بدهیم؛ از زندگی عالی و درخشان من صحبت کنیم… بسیار خوب، از کجا شروع کنیم؟ (پس از اندکی فکر( وقتی یک نفر شب و روز جز به ماه به هیچ چیز دیگر فکر نکند،کم کم یک خیال ثابت، خیال ماه، تمام زندگی اش را در بر می گیرد. من هم برای خودم یک ماه دارم، شب و روز گرفتار یک فکر ثابتم: اینکه باید بنویسم، باید بنویسم، باید…

هنوز یک داستان را تمام نکرده دومی را شروع می کنم، بعد سومی را،چهارمی را، بدون وقفه می نویسم. با عجله پست می کنم، باز می نویسم، نمی توانم طور دیگری بنویسم. از شما می پرسم، کجای این زندگی عالی و درخشان است؟ زندگی پوچی است! الان با شما هستم، یه هیجان آمده ام. با این همه هر لحظه به یاد می آورم که داستانم ناتمام مانده و منتظر من است. اینجا ابری می بینم که مانند یک پیانوی باز و بزرگ است.

به خودم می گویم باید در داستانم از ابری که در آسمان شناور است و مانند یک پیانوی باز و بزرگ است حرف بزنم. بوی گل آفتاب گردان می آید. به سرعت یادداشت بر می دارم: بوی تند و نفرت انگیز زنگ یک بیوه زن. می بایستی این ها را در توصیف یک غروب تابستان بیاورم. هر جمله شما یا خودم را، هر کلمه اش را کش می روم، آن ها را با عجله به گنجینه ادبی مغزم می سپارم. روزی ممکن است به درد بخورند. وقتی کارم را تمام کردم، به سرعت به تئاتر یا به ماهیگیری می روم. تنها به خاطر اینکه استراحت کنم، خودم را فراموش کنم؛ ولی نه، یک موضوع جدید مثل گلوله آهنی به مغزم می خزد، دوباره به سمت میز تحریر می کشاندم باید باز با شتاب بنویسم ، بنویسم و همیشه این زور است!همیشه!

نینا: شما همیشه در حال کار بوده اید . نه فرصت پی بردن به ارزش و اهمیت خود را داشته اید و نه میلش را. ممکن است از خودتان ناراضی باشید، ولی برای دیگران بزرگ و عالی قدر هستید! اگر من نویسنده ای مثل شما بودم، تمام زندگی ام را وقف توده مردم می کردم. ولی می دانم برای آن ها سعادتی بالاتر از  این نیست که خود را به سطح من برسانند و به ارابه ام بیاویزند.

تریگورین: ارابه ام؟ به به! پس من آگاممنون هستم؟

می خندد.

نینا: سعادت نویسنده یا هنرمند بودن آن قدر والاست که حاضرم به خاطر آن فقر و نومیدی و تنفر دیگران را با اشتیاق تحمل کنم. حاضرم در یک اتاق زیرشیروانی زندگی کنم. جز نان جو چیزی نخورم. از خودم ناراضی باشم. نقایصم را بدانم و از همه این ها رنج ببرم. ولی، در عوض، شهرت و افتخار… شهرت و افتخاری حقیقی و پرشکوه نصیبم بشود…

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *