خواب و بیداری این روزهایم چندان مشخص نیست اما روزهای ماه رمضان را دوست داشتم. مثل تمام چیزها این هم تمام میشود. این هم به سر میرسد ما میمانیم ادامهی سال و روزهای همیشگی.
اینکه یک ماه متفاوت با بقیهی سال است زیباست. تصور میکنم آنطور که باید از روزهایش استفاده نکردم هر چند ما همیشه ناراضی هستیم از عملکردمان. باید کمی خودمان را تکان دهیم و بگوییم کمی راضی بودن را تمرین کن. ماه رمضان ماه سمزدایی نفس است.
آدم باید خودش را به نوشتن ببندد. امروز یک ساعت بیوقفه نوشتم و خوش گذشت. تصمیم گرفتم هر روز این یک ساعت را داشته باشم. چون نیاز است برای استفادهی بهتر از روزم با خودم همچین خلوتی داشته باشم. برای این عمر گران یک ساعت که چیزی نیست. اما بعضی اوقات آنقدر بزرگش میکنیم که انجامش نمیدهیم. فقط یک ساعت ناقابل است پس نباید از آن ساده گذشت.
من هنوز آنطور که باید برای هفتهها و روزهایم برنامهریزی نکردم و منتظر بودم ماه رمضان تمام شود و جدی شروع کنم. البته بیحرکت بیحرکت هم نماندم و یک سری روتینها را اجرا کردم و ادامه دادم.
کتاب سمزدایی از دوپامین چند روش برای سمزدایی پیشنهاد کرده بود. سمزدایی دوپامین ۴۸ ساعته که ۴۸ ساعت باید از عواملی که باعث حواسپرتی میشوند باید فاصله گرفت. مثلن موبایل، شبکههای اجتماعی، فیلم، اینترنت و … به نظرم آمد کار خیلی سختیست که دو روز بدون اینها سپری شود اما می دانم ما را نخواهد کشت. پس به قول موراکامی آنچه ما را نکشد قویترمان میکند. بعدی سمزدایی دوپامین ۲۴ ساعته است که شبیه ۴۸ ساعته است فقط زمانش کمتر شده.
سومی سمزدایی دوپامین جزئی است که فقط روی بزرگترین منبعی که تحریککننده و موجب حواسپرتی است تمرکز میکنیم و از آن فاصله میگیریم.
برای من که این منبع اینستاگرام است. بارها به این فکر کردم که مدتی از آن فاصله بگیرم. قبلن برای یک هفته این کار را انجام دادم و هر بار که گوشی را برمیداشتم شرطی میشدم و انگشتم میخواست لوگویش را لمس کند تا برنامه باز شود اما میدیدم دیگر آنجا نیست چون حذفش کرده بودم.
شاید ابتدا با ۲۴ ساعته شروع کنم. کیاش را خدا می داند…
- کتابهایی که از دیجیکالا سفارش داده بودم با بستهبندی خوب و تمیز ارسال شدند. کتاب اثر انتظار، اسب سیاه، خاطرات یک آدمکش.
- چیزی در ذهنم وول میخورد اینکه یک ماه هر روز یک کتاب کم حجم بخوانم. به نظرم خیلی حس خوبی میدهد.
دیگر به چهل صفحهی پایانی کتاب آخرین انار دنیا رسیدم. در این رمان که به سبک رئالیسم جادویی نوشته شده است در ابتدای کتاب با دو داستان به ظاهر متفاوت روبهرو هستیم. هر دو داستان از زبان مظفر صبحدم روایت میشود. داستان در کل با نمادها سر و کار دارد. مثلن به درخت اناری اشاره میکند که نزدیکی قلهای وجود دارد و آنجا که میروند یک حال معنوی خاصی بهشان دست میدهد. حالی که دگرگونشان میکند. این انار چجور اناری است؟ انار معجزهآسا؟ چرا به آن گفتند آخرین انار دنیا؟ انگار نمیتوانی یک بخشهایی از کتاب را شرح بدهی چون پیچیدگی خاصی دارد. اواسط کتاب جریان داستان کند پیش میرود چون سریاس دوم در حال تعریف کردن خاطراتش است. و ما هم ناچاریم همه را بخوانیم.
من اوایل کتاب را بیشتر دوست داشتم چون جریانش نه تند بود نه کند و خوب پیش میرفت و ما را همراه میکرد. یک سری توصیفات و جملات زیبا هم داشت که بیشتر درگیرت میکرد. مظفر صبحدم از ابتدای کتاب همراه ماست او ۲۱ سال زندانی بوده است و بعد از چند فصل بالاخره به کمک اکرام کوهی از قلعهای که یعقوب صنوبر او را در آن زندانی کرده بود آزاد میشود. محمد دلشیشه بخش دیگری از داستان است. او قلب حساسی دارد که با کوچکترین رفتار ناراحتکنندهای ترک برمی دارد. دلش همچون شیشهای نازک است. او دو خواهر لاولاو سپید و شادریا را ملاقات میکند و به لاو لاو علاقهمند میشود. آن دو به یکدیگر قول دادهاند که تا همیشه با هم بمانند و هیچگاه ازدواج نکنند یا تنهایی جایی نروند. وقتی او درخواستش را رد میکند محمد دلشیشه از عشق او بیمار میشود و از قلب شکستهاش خون جاری میشود و هیچجوره قابل بند آمدن نیست. پدرش سلیمان به خواستگاری میرود و خواهش میکند برای زنده ماندن او این ازدواج سر بگیرد اما دو خواهر قانع نمیشوند. آن دو همیشه لباس سفید به تن دارند شبیه دو فرشته که جادوگری هستند برای خودشان.
دو خواهر عهدنامهای نوشتند و زیر آخرین انار دنیا چال کردند که در هیچ شرایطی از هم جدا نشوند و ازدواج نکنند. خانهی آنها در نزدیکی قله است. چند روز پشت سر هم هر روز محمد دلشیشه به دیدنشان میآید و آن دو لب پنجره منتظرش هستند. حتا شتک زدن خون قلب او را میبینند و کاری نمیکنند. آواز میخوانند و بیش از پیش دل او را میبرند.
دیوارهای خانهی محمد دلشیشه هم شیشهای است. و از بیرون هر کسی رد شود میتواند او را ببیند. او بخاطر از دست دادن خون فراوان زرد و زار میشود و دیگر قادر نیست از جایش بلند شود. در آخر جسم بیجانش روی دستان پدرش میماند. او بخاطر این احساسات و عشقی که در قلبش هویدا شده بود جانش را از دست میدهد.
او را دفن میکنند و دو خواهر غمگین میشوند از اینکه دیگر نمیتوانند او را ببیند. هر روز به مزارش میروند و آواز میخوانند تا برای او آرامش بفرستند. هر چند چگونه میشود کسی در حد مرگ عاشقت باشد ولی تو حاضر نشوی بخاطر جان یک انسان از عهدی که بستی بگذری. کاش کسی چنین عهدی با ما ببندد. عهدی که هیچوقت گسستنی نباشد.
یادم نیست چرا خواهرها همچین عهدی بستند حتمن دلیل خاصی داشت. شاید همان ابتدای کتاب دربارهاش نوشته باشد. مظفر صبحدم فرزندی به نام سریاس صبحدم دارد که یک بار هم او را ندید چون تمام آن سالها در زندان به سر میبرد. بعد از چند فصل متوجه میشویم سریاس صبحدم با محمد دلشیشه دوستانی صمیمی بودند. بعد از چندی سریاس صبحدم بزرگ که سر دستهی گاریچیهاست و به افراد بازاری کمک میکند با گلولهای کشته میشود. بعدها مظفر متوجه میشود که سه سریاس وجود دارد. یکی را ندیده از دست میدهد. دیگری هم نگهبان بوده و زندانی میشود و در زندان نوارهایی به مظفر میرساند و از رابطهاش با سریاس بزرگ و محمد دلشیشه و دوستان دیگرشان میگوید. او خودش را به پایینترین حد تنزل میدهد و فقط از سریاس بزرگ و خوبی هایش میگوید.
بعد مظفر سراغ شمس میرود. سریاس دیگری را توسط او مییابد که در بمباران به شدت سوخته است. و در مرکز معلولان به سر میبرد. بخاطر سوختگی قادر به حرف زدن نیست و از همه چیز و همه جا دور شده و در اتاقی پر از همدرد بستری است. مظفر به دیدنش میرود و میگوید تو پسر من هستی. بغل و نوازشش میکند. خیلی دلش میخواهد او را با خودش ببرد. وقتی از آخرین انار دنیا میگوید او چند بار کلمهی انار را به زبان میآورد. جز آن کلمه چیزی نمیتواند بگوید.
او را کول میکند و برای دو روز از آسایشگاه بیرون میبرد. سراغ آخرین انار دنیا میروند. انگار زمانی که کنار درخت است حالش بهتر میشود. یکی از دوستانش که تخت کناری اوست هم همراهشان شده و می گوید قرار است چند روز دیگر سریاس را به اروپا ببرند تا عملش کنند. چه سری در این درخت انار هست که حال همه را دگرگون میکند؟ آخرین انار دنیا چه مفهومی دارد؟ چه معجزهای زیرش پنهان شده است؟
این کتاب یک کتاب نمادین است که از نمادهای مختلفی در آن استفاده شده است که مهمترین نماد آن انار( نماد عشق) است.
- گاهی اوقات دلت میخواهد فقط بخوانی و پیش بروی. یک جور شیفتگی در درونت هست که جنونوار دلت میخواهد کتابها را بخوانی و جهان را درون دستانت بگیری. واقعن میارزد. زندگی بدون کتابها و نوشتن برایم معنایی ندارد. من تا ابد میخواهم میان آن ها نفس بکشم حتا اگر هیچکس سراغم را نگیرد. حتا اگر تنها بمانم و کسی یار لحظاتم نشود.
- زندگی است دیگر گاهی چنان ما را میچزاند که نمیدانیم از کدام سو باید فرار کنیم.
- گاهی آدمهایی را میبینیم که بیاحساسند چنان که داغی هیچ عشقی آنها را تکان نمیدهد و نمیسوزاند. انگار وجودشان فلزیست. چشمانشان از جنس فلز است و چیزی آنها را به وجد نمیآورد. چه میشود که این آدمها به همچین وضعی دچار میشوند چه میشود؟
کاش هیچکس منتظر هیچ چیزی نباشد و انتظار او را درهم نشکند.
آخرین دیدگاهها