قهرمان‌ترین قهرمان

از کجا شروع کنم؟ امروز امروز امروز. گاهی وقتا نمی‌دونی از کجا باید شروع کنی وقتی شروع می‌کنی همه چی راحت جاری می‌شه مثل یه رود روان. مثل خورشید.

امروز اولین جلسه‌ی کلاس موسیقی در سال جدید بود. سعی کردم این مدت کم و بیش تمرین کنم. وارد آموزشگاه که شدم در دفتر گفتگویی برپا بود. به مربی سلام کردم و سال نو را تبریک گفتم سپس وارد کلاس شدم.

همزمان که هنگدرامم را از کاورش بیرون می‌آوردم داشتم گوش می‌کردم چه می‌گویند. آن را روی پایه سوار کردم. همانطور که دستم را گرم می‌کردم صداهای آدم‌ها به گوشم می‌رسید. گویا مادر یکی از هنرجوها بود که داشت درباره‌ی پسرش حرف می‌زد. انگار مدتی‌ست کلاس نمی‌آمد. چندان متوجه نشدم. داشتم مروری می‌کردم. دقایقی بعد مربی وارد کلاس شد. بعد از کمی گفت‌وگو و احوال‌پرسی کنارم نشست و پرسید که درس قبلی چه بود. چون نصف نوت را درس داده بود کاملش را گفت. خیلی با صبر و حوصله از من خواست چیزی که چند بار تکرار کرد را بزنم. اولش اشتباه زدم اما بعد از چند بار تکرار و دوباره دیدن دست مربی، متوجه‌ی ریتم و چگونگی قرار گیری دست شدم. و این بار که انجامش دادم گفت آفرین درسته.

آنقدر نوایش دلنشین بود که دلم خواست مثل مربی بتوانم با تسلط و سرعتی خوب بزنم. می‌دانم با تمرین هر کاری را می‌توان آموخت. بعد از اینکه قسمت اول را متوجه شدم بقیه‌ را درس داد.

چند دقیقه مانده بود کلاس تمام شود که هنرجوی دف که بعد از من کلاس دارد وارد شد. چون همیشه کلاسش همین زمان است همدیگر را می‌بینیم و سلام علیکی داریم. به نظر می‌رسد دختر خوب و مهربانی است. از درس این جلسه فیلم گرفتم و مربی گفت اگر سوالی دارم بپرسم اما من بیشتر اوقات سوالی ندارم چون می‌دانم باید خودم بروم تمرین کنم تا دستم بیاید.

بعد مربی داشت درباره‌ی حمام ثروت(اگر اشتباه اسمش را نگفته باشم) صحبت می‌کرد. به این صورت که زیر دوش آب بروی و چیزهایی را بخواهی و بیرون که آمدی آن آب را از بدنت خشک نکنی و بگذاری بماند.

همینطور صحبت ادامه داشت و اسم قمر در عقرب را آوردند تا اینکه هنرجوی دف که اسمش فاطمه است گفت: وقتایی که حالم یهویی بد می‌شه مامانم می‌گه شاید بخاطر قمر در عقربه و نگاه می‌کنه بهم می گه. گاهی وقتا اون روزا قمر در عقرب هم هست. حالا نمی‌دونم شاید تلقین هم باشه.

گفتم چه جالب می‌دونستم روزایی که قمر در عقربه کارهای مهم و بزرگ نباید انجام داد ولی اینو نمی‌دونستم. چون منم گاهی وقتا یهو حالم بهم می‌ریزه و نمی‌دونم دلیلش چیه. شاید یه وقتایی دلیلش همچین چیزی باشه. خدا می‌دونه.

بعد که رفتم تا حضورم را در دفتر ثبت کنم و امضا بزنم و شهریه را پرداخت کنم، همان خانمی که ابتدای ورودم بود و داشتند حرف می‌زدند همچنان نشسته بود. متوجه شدم پسری دارد که لوله‌کش است و تمام خرج خانه را می دهد. پدرش کار نمی‌کند اما دلیلش را متوجه نشدم. گویا به دلایلی او را از آمدن به کلاس منع کردند یا اتفاقی چیزی افتاد که دیگر نیامد و مادرش به گویش ما بابلی‌ها حرف می‌زد، می‌گفت: از صبح تا شب توی اتاقشه پشت کامپیوتر نشسته فقط بازی می‌کنه. خسته که شد فیلم می‌بینه. خواب و خوراک نداریم. داره افسردگی می‌گیره.

کار هم نمی‌کنه الان دستمون تنگه. همین که چند وقت پیش صدای ارگ(منظورش پیانو بود) رو از توی اتاقش می‌شنیدم خیالم راحت بود. خیلی دوست داره بیاد. آقای ابراهیمی مدیر آموزشگاه مربی پیانو را صدا زد. وسط کلاس بود اما آمد. همان لحظه‌ای که داشتم شهریه را با موبایل پرداخت می‌کردم گوشم پیششان بود. آقای ابراهیمی گفت پسرش دوس داره کلاس بیاد راضی هستی یه مبلغ کمتر بگیری یا بدون شهریه بیاد. (فکر کنم همچین چیزی گفت) از صورت مادر پسر غم می‌بارید. با نگاهی ملتمسانه گفت: می‌شه براش برادری کنین. دایی و عمو و همه ازش رو برگردوندن دیگه هیچکس رو نداره. من که نمی‌تونم ولش کنم، مادرشم. در همین هنگام چشمانش پر از اشک شد و انگار میل داشت از زندان چشم آزاد شود و روی صورت سبزه‌ی زن چادر به سر جاری شود.

آدم از دیدن رنج آدم‌ها غمگین می‌شود. بیرون که آمدم بوی بهار را حس کردم. دقیقن روبروی آموزشگاه فروشگاهی به اسم اردیبهشت خودنمایی کرد. هوا جان می‌داد برای پیاده‌روی اما ساعات پایانی روز بود و روزه‌ انرژی‌ای برایم نگذاشته بود.

همچنان داشتم به آن زن و حسی که داشت فکر می‌کردم. حس مادر به فرزندش. حاضر شده بود برای لبخند و حس خوب پسرش غرورش را زیر پا بگذارد. خیلی وقت‌ها مادرها قهرمان‌ترین قهرمان زندگی فرزندانشان می‌شوند.

مطالب مرتبط

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *