ترمیم من درونی

۱. از اینکه بخواهم همیشه غر بزنم خوشم نمی‌آید. اما خب آدم است و گاهی فقط نق و ناله و غر حالش را اندکی بهتر می‌کند. پس بیا گاهی غر بزنیم. کجا بهتر از اینجا. البته اگر کسی را داشته باشیم که به غرهایمان گوش دهد هم خیلی خوشبختیم.

۲. گاهی آدم دلش می‌خواهد پشت دستش را داغ کند که یک چیز را چند بار تجربه نکند. که نترسد و بگوید نه و تمام. بگوید من آدمش نیستم، اشتباه گرفتی. اما بیهوده می‌ماند و امید دارد که همه چیز خوب شود. خیال‌بافی می‌کند و خودش را خوشبخت‌ترین آدم دنیا می‌بیند. نه نه قرار نیست ما حتمن در کنار بقیه خوشبخت باشیم باید بدانیم که خودمان به تنهایی هم می‌توانیم خوشبختی را تجربه کنیم.

۳. چیزی در وجودم مدام بالا و پایین می‌شود. حالم خوب است و ناگهان بهم می‌ریزد. این نوسان حال را دوست ندارم. این تغییرات درونی و هورمونی گاه به شدت عذاب‌آور می‌شوند برای روح و روانمان.

۴. ماه رمضان خواب‌هایم بهم ریخته است. البته همیشه دلم نمی‌آید که شب‌ها زود بخوابم. دلم می‌خواهد در شب کارهای زیادی انجام دهم. دلم می‌خواهد کتاب بخوانم، فیلم ببینم و بنویسم.

۵.

دیروز که بهم ریخته بودم و تمام خرابکارهای ذهنم حاضر شده بودند تصمیم گرفتم بنویسم. همینطور پشت سر هم نوشتم و نوشتم تا آرام شوم. تا حداقل ذره‌ای بتوانم این حسی که دارم را تسکین دهم. قبل از آن دیده بودم که طاقچه از سر دلتنگی پیامی داده است و می‌گوید کتاب نویسنده شدن دلتنگ شماست تا دوباره سراغش بیایی. استوری‌اش کردم و نوشتم کی به جز طاقچه دلتنگمون می‌شه که پیامی از روی دلتنگی بده.

بعد از چندین دقیقه دیدم گوشی‌ام زنگ خورد. گلی جان بود. می‌گفت وقتی استوری‌ات را دیدم گفتم زهرای نامرد من که همیشه ازش خبر می‌گیرم. خندیدم، راست می‌گفت.

حدودن یک ساعت با هم صحبت کردیم و من به شدت به همچین چیزی نیاز داشتم. البته قبل از این صحبت با آزادنویسی ذهنم که در حال انفجار بود را اندکی آرام کرده بودم.

از اینکه دوستی دارم که حدودن همسن مادرم است خوشحالم. فکر نمی‌کردم روزی بتوانم با شخصی آشنا شوم که کلی با او اختلاف سنی دارم اما علایق مشترک باعث شود که ما چند ساعت بتوانیم با یکدیگر گفت‌و‌گو کنیم. او از تجربیاتش گفت. از اینکه فکر کرد من هم شبیه گذشته‌ی او هستم و خواست کمکم کند تا بتوانم انتظارتم را از آدم‌ها کم کنم.

واقعن همدردی و صحبت خیلی راهگشاست. البته گاهی ممکن است چیزهایی در درونت باشد که نتوانی به کسی درباره‌اش بگویی اما همین که دوستی داشته باشی که پای حرف‌هایت بنشیند و تسکینی برای حال بدت باشد به نظرم در این روزگار غنیمت است.

۶. روی تخت کنار پنجره نشسته‌ام و پاهایم را دراز کرده‌ام. لپ‌تاپم روی پایم است و دارم تند و تند می‌نویسم. صدای باران را می‌شنوم. تازه شروع شده است. لذت شنیدن صدای آن برای من بسیار بیشتر از لذت قدم زدن زیر آن است چون از بچگی خیس شدن را دوست نداشتم.

قول دادم امروز در نوبت‌های بیشتری بنویسم و دست آخر بخش‌هایی را در سایت منتشر کنم.

۷. 

امروز سعی کردم بیشتر کتاب بخوانم. چالش درست‌خوانی را هم انجام دادم. همه چیز خداراشکر خوب است. برای حال خوب همیشه باید شکرگزار باشی. باید حواست باشد امروز بهتر از دیروز بود و این یک خدایاشکر خیلی بلند دارد. آخرین انار دنیا به صفحه‌ی ۳۰۰ رسید. فصلی که در حال خواندنش بودم خیلی طولانی و خسته‌کننده بود. چون هیجانی نداشت و سریاس صبحدم دوم در زندان داشت نوارهایی را برای مظفر صبحدم پر می‌کرد. و تمام آنچه گفت را در فصلی خیلی طولانی آورده بود. به نظرم اگر کمی خلاصه می‌شد دیگر خسته‌کننده نبود و خیلی بهتر می‌شد ارتباط برقرار کرد. فقط می‌خواستم این فصل تمام شود. هنگام خواندن داشتم فکر می‌کردم چطور بعضی‌ها یک کتاب ۳۰۰، ۴۰۰ صفحه‌ای را یک روزه می‌خوانند؟ یعنی تمام روزشان را وقف این کار می‌کنند؟ خب نمی‌شود آدم همه کار را ول کند اما خب بعضی‌ها هم کارهای دیگر را انجام می‌دهند باز هم می‌توانند یک کتاب را به پایان برسانند. واقعن دلم می‌خواهد روزی همچین چیزی تجربه کنم و برای مدتی هر روز یک کتاب بخوانم. مثلن یک ماه. به نظرم چالش جذابی است. ولی خب باید کتاب‌های رمان یا داستانی را انتخاب کرد که قابلیت یک روز خواندن را داشته باشند.

شبیه کاری که نینا سنکویچ انجام داده بود. او حتا یک سایت راه انداخت که مرور و خلاصه‌ی کتاب‌ها را بعد از خواندن آنجا می‌نوشت تا در اختیار بقیه هم قرار گیرد. عجب چالشی می‌شود. انگار نقطه‌ای می‌شود که تو فقط به آن فکر می‌کنی. دیگر حواست پرت چیزهای دیگر نمی‌شود. حالت با آن خوب است. یک روز با یک کتاب رفیق می‌شوی.

برای من گاهی پشت سر هم خواندن یک کتاب خسته‌کننده می‌شود و دلم می‌خواهد کارهای دیگری هم لابه‌لایش انجام دهم. اما خب این کار به نظرم باعث می‌شود خلاقیت و قدرت ذهن هم بالاتر برود.

کتاب جادوی موثر خیال را هم شروع کردم و چند صفحه خواندم. نویسنده کتاب را با روایت شخصی شروع کرده بود و به نظرم همیشه بهر‌گیری از داستان شخصی باعث جذابیت کتاب یا متن می‌شود چون تجربه‌ی ما یک تجربه‌ی یگانه است و با بقیه فرق دارد. البته به صورت کلی خیلی‌ها می‌توانند همزادپنداری کنند و دلشان بخواهد ادامه دهند و از نکاتی که گفته شده استفاده کنند.

 

۸. تمرین تجسم‌نویسی 

تصور کنید در جاده‌ای که منظره‌اش تپه‌های سرسبز است در حرکت هستید. خورشید دارد با شما قایم باشک بازی می‌کند. مدام از میان تپه‌ها سرش را بیرون می‌آورد و روی صورتتان نور می‌پاشد. تپه‌ها هم تغییر می‌کنند. کوچک، بزرگ، کوچک‌، بزرگ و همینطور ادامه دارد. کمی شیشه را پایین می‌کشید. باد خنک بهاری به صورتتان می‌خورد. چشمانتان را لحظه‌ای می‌بندید و لبخندی روی صورتتان نقش می‌بندد. به منظره که نگاه می‌کنید و چشمتان به دشت شقایقی که در دوردست است می‌افتد. توقف می‌کنید. دشت با جاده کمی فاصله دارد. می‌دوید تا به آن برسید. بالاخره می‌رسید. شقایق‌ها با وزش باد به رقص در آمده‌اند. یکی از گل‌ها را میان دستانتان می‌گیرید. با انگشتتان گلبرگش را نوازش می‌کنید. دوربینتان را برمی دارید و شروع به عکاسی می‌کنید. از آن همه زیبایی سیر نمی‌شوید. بین گل‌ها یک مسیر باریکی هست که می‌توانید از آنجا گذر کنید و وسط گل‌ها قرار بگیرید. کمی جلو می‌روید و می‌نشینید. شاهینی وسط آسمان بال‌های بزرگش را گشوده و هنرنمایی می‌کند. دفتری از توی کیف بیرون می‌کشید و شروع می‌کنید به نوشتن. خورشید بهاری از میان تپه‌ها خودش را دوباره نشان می‌دهد و صورتتان را با نورش گرم می‌کند.

 

مطالب مرتبط

2 پاسخ

  1. به خودت فرصت بده، فاصله بگیر، تمام ورودی‌های مربوط به آدم و فضای اشتباهی‌ رو مسدود کن، حالا وقت استراحت و ترمیمه. خرابکارای ذهنت هم همراه با خرابکار(های) واقعی حذف می‌شه. کم‌کم همه‌چیز به حالت قبلی که نه، یه حالت بهتری برمی‌گرده. تادا. دیگه چیزی مدام توی وجودت بالا و پایین نمی‌شه. تبریک می‌گم؛ یه زهرای فوق‌العاده و با ورژن جدید لود می‌شه.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *