میخواستم یکی از همین روزها برای خودم کسی شوم. میخواستم بگویم خب دیگر چه خبر؟ هنوز کتابی ننوشتی؟ و به خودم بگویم کتاب؟ مگر کتاب نوشتن همینطور الکی است که بخواهم هر بار یک کتاب بنویسم؟
اینطوری که نمیشود. گاهی در سرم چیزهایی میچرخد. مثلن اینکه من چرا یک کار جدی انجام نمیدهم. مثلن همین که یک پروژه یا کتابی را شروع کنم. منتظر چه هستم؟ یعنی منتظر معجزه نشستهام که بالاخره اتفاقی رخ دهد و کسی بیاید و مرا از جا بلند کند؟ خب چرا؟
بالاخره خودم باید بلند شوم و کاری بکنم. اینطوری که نمیشود. هر کاری بکنی باز هم فقط خودت و خودت هستی که در کارهای شخصی باید دست خود را بگیری و بلند کنی. برای همین است که ملتی میروند کارمند میشوند تا مجبور شوند طبق برنامه صبحها بلند شوند و سرکار بروند و بعدازظهر برگردند. آنها میخواهند بقیه برایشان برنامهریزی کنند. خب من که این کارها را دوست ندارم پس باید برنامهای برای خودم داشته باشم و همچون رییسی سختگیر به خودم به عنوان کارمند سخت بگیرم و بگویم این کارها باید تا فلان موقع انجام شوند.
به نظرم تنها راه همین است.
در سرم چیزهای زیادی میگذرد. عاشق میشوم. فارق میشوم. کسی را در آغوش میگیرم. گاهی خیالات شیطانی سراغم میآید. وقتی کسی از من تعریف میکند یا حرفی میزند دلم میرود. مثل کودکی خردسال ذوق میکنم.
سردرد نگذاشت بیشتر از امروز بنویسم. اما هر طور شده میخواستم یادداشت امروز هم منتشر شود.
آخرین دیدگاهها