آیا مجازم اینجا نق و نالههایم را بنویسم؟
بله مجازی، اینجا متعلق به خودت است. اصلن مگر کسی این طرفها هم پیدایش میشود.
مثلن اگر بشود هم چه میخواهد بگوید. هیچ چیز. فقط میخواند و میرود. اما همین که میخواند هم بسیار ارزشمند است. دلم میخواهد برای وقت بقیه هم ارزش قائل شوم که حداقل چیزی بخوانند که سودی برایشان داشته باشد. شاید این از آن یادداشتهایی باشد که فاقد فایده است.
کسی که دروغ دیگری را مردود میشمارد از دروغهای خودش سود میجوید. نمیدانم این جمله از کجای مغزم ناگهان آمده است. میخواستم چیزهایی بنویسم اما الان که دستم را روی کیبورد گذاشتم فراموششان کردم. نمیدانم چطور در ذهنم شروعش کرده بودم. بعضی اوقات دچار سندروم گوشی بیقرار میشوم. موبایل که کنارم باشد مدام برش میدارم و چک میکند حتا اگر منتظر چیزی نباشم. نمیدانم این چه مرضیست. بعد میبینم کلی از وقتم را بیهوده در آن سپری کردم.
البته امروز صبح برای کاری که میخواهم بزودی شروع کنم قدمی برداشتم. امیدوارم به شروعش. شور و هیجانی در من است که تا شروع نکردم نمیخواهم به کسی دربارهاش چیزی بگویم چون حسش میپرد.
بعد از ظهر جلسهی بازخورد دورهی سایت نویسنده بود. راستش بودن در این دوره برای من بسیار انگیزهبخش بوده و هست. وجود یک مربی ارزشمند همیشه حس خوبی به آدم میدهد. من نیز آموزش دادن را خیلی دوست دارم. دلم میخواهد افراد زیادی با جان و دل در کلاسم حاضر شوند و این بسیار حال خوبکن است.
باید یادگیرنده باشم و انجامش بدهم. باید بیشتر خودم را در نوشتن و خواندن پیدا کنم. اما دلم نمیخواهد کمالگرایی مانع از انجام کاری شود که دوستش دارم. آدم باید بتواند یک جایی بگوید دیگر بس است این همه آموزش دیدی. حالا در کنار یادگیری بیشتر، قدمی هم برای انتقال تجربیات و آموختههایت بردار چون این رسالتیست که بر دوش توست. انتقال دانش کم از آموختن آن نیست.
غروب هم با دوستم فاطمه به بازار رفتیم تا او خرید کند.
نمیدانم چه حالی دارم. بیقرارم. دارم کتاب میخوانم بعد فکر میکنم چرا امروز کم نوشتم. دارم مینویسم با خود میگویم وای امروز باز هم توی سایت چالش صد روزه را منتشر نکردم. دارم فیلم میبینم میگویم وای امروز هنگدرام تمرین نکردم. دارم در فضای مجازی میگردم میگویم وای خسته شدم، باید این گوشی رو پرت کنم یه جایی تا بشینم با تمرکز کارهایم را انجام بدهم. اصلن همه چیز تقصیر فضای مجازی است. البته نمیخواهم از خوبیهایش بگذرم ولی غر دارم. این غرها را باید به چه کسی بگویم. شاید همین جا جایش باشد. نمیدانم بعضی روزها زمانم چطور میگذرد و تمام میشود. کاش روز نداشتیم که تمام شود. کاش کل امروز ادامه داشت و نمیگفتیم فردا شده، میگفتیم خب الان ساعت ده شبه، میخوابم بقیهاش را ساعت ۸ صبح انجام میدهم. اینکه میگوییم فردا خوب است اما بد هم هست چون فکر میکنیم امروز از دست رفت یا خوب سپری نشد. اصلن ولش کن. من میروم مراقبهی بالن را انجام دهم شاید ذهنم آرام شود.
آخرین دیدگاهها