گاهی اوقات به این فکر میکنی که ما آدمها برای چه پا به این جهان گذاشتیم؟ سپس به دور و اطرافت مینگری میبینی آمدی که زندگی کنی، لذت ببری و یاد بگیری. شاید مهمترین چیز زندگی همینها باشد.
یک روزهایی هم آنقدر درگیر میشوی که یادت میرود لذت ببری. یا شاید اصلن زندگی نمیکنی.
الان که اینجا دارم مینویسم انگار حرفی ندارم. انگار حرفهایم تمام شده است. نمیدانم چرا از دیروز دچار بیحرفی شدم شاید نیاز است بیشتر بنویسم. بیشتر آزادانه بنویسم تا حرفی برای گفتن داشته باشم.
گاهی اوقات هم دلم نمیخواهد خودم را در کلاسهایی که شرکت میکنم غرق کنم. میخواهم آزادتر باشم تا بتوانم اطلاعاتی که تا الان دریافت کردم را استفاده کنم. تمرین کنم تا بهتر شوم سپس دورهی جدید شرکت کنم. اما خب یک سری چیزها که تکرار نمیشوند آدم را وسوسه میکنند.
دلم میخواهد یک برنامهریزی درست و حسابی برای خودم بنویسم تا انقدر سردرگم نباشم. سردرگمی بیقراری میآورد.
قول داده بودم چالش صدروزه را تا پایان سال تمام کنم اما بخاطر فاصلهای که افتاد نمیشود. ولی میتوانم دوباره شروع کنم دیگر مگر نه؟ همین امشب ادامه میدهم و نمیگذارم برای فردا.
گاهی خجالت میکشم از اینکه میبینم بعضیها کلی کار میکنند اما من چهار تا کار انجام میدهم و حس میکنم دیگر وقت ندارم یا نمیکشم…
آخرین دیدگاهها