اولین بار نبود که از منطقهی امنم خارج میشدم اما این با بقیهی مواقع فرق داشت. روبرو شدن با آدمها و شناختنشان برایم جذاب بود. دلم میخواست تجربه بدست بیاورم اما ابتدا با خود گفتم به چه قیمتی؟ یک چیز این وسط مرا عقب میکشید و میگفت: ولش کن، باهاشون صحبت کنی که چی بشه؟ هیچکس دیگه به اینجور کارها علاقه نداره. تو فردی نیستی که بخواد بشینه با آدمهایی که سن، جنس و عقاید مختلف دارن مذاکره کنه و جوری متقاعدشون کنه که همون لحظه تحت تاثیر قرار بگیرن و بگن عالیه پس منم وارد این کار میشم.
انگار خودم نبودم
یکی از بهترین معلمهای دورهی هنرستانم که فرد تاثیرگذاری در زندگیم است، با من تماس گرفت و گفت: زهرا دارم یه کاری انجام میدم میخوام دربارش با تو صحبت کنم.
دیدنش همیشه برایم سرشار از حس خوب بود چون هر بار چیزهای زیادی از او یاد میگرفتم.
در کافهی شهر کتاب قرار گذاشتیم. وقتی رسید همدیگر را در آغوش گرفتیم و روبروی هم نشستیم. منتظر بودم تا از کاری که گفته بود صحبت کند چون در آن برهه کنجکاوتر از همیشه شده بودم و دلم میخواست چیزهای مختلف را امتحان کنم و با چالشها مواجه شوم.
شروع کرد به صحبت کردن. اسم شرکتی را آورد. کمی دربارهاش توضیح داد سپس برگهای از کیفش بیرون آورد. برای اینکه بهتر ببینم رفتم کنارش نشستم.
دیدم در حال نوشتن اعداد و ارقام است. اول یک دایره کشید و سپس هر چه پایینتر میرفت دایرهها بیشتر و بیشتر میشدند. اعداد هم سیر صعودی پیدا کرده بودند. تنها خوبیاش این بود که تا بینهایت نمیرفت و سقفی داشت.
اولش نفهمیدم موضوع از چه قرار است. گیج شده بودم. به من گفت هر سوالی دارم بپرسم تا برایم توضیح دهد. ساختارش را که دیدم یاد ساختارهای هرمی افتادم که قدیمها پول ملت را بالا میکشیدند و طلا و سکه میدادند. اما اینجا باید بعد از ثبتنام یک سری وسیله از شرکت میخریدی و به ازای معرفیاش به آشنایان سودی دریافت میکردی. گفتم باید دربارهاش فکر کنم.
***
به خانه که رفتم برای پدرم توضیح دادم و او گفت اینها به دردم نمیخورد. راستش خودم هم دلم نمیخواست درگیر همچین کارهایی شوم. دربارهاش کمی تحقیق کردم و بیشتر نظرات منفی دیدم. ترسیدم واردش شوم. به معلمم پیام دادم گفتم من فکرامو کردم نمیخوام وارد همچین کاری بشم. دلم هم نمیخواست او از من ناراحت باشد و کلی معذرتخواهی کردم.
شش ماه از آن ماجرا گذشت. به معلمم پیام دادم تا حالش را بپرسم و او بعد از اینکه جوابم را داد در پیام دیگری نوشت: نیومدی با هم کار کنیم. اگه فردا وقت داری بیا با هم صحبت کنیم.
از اینکه پیام دادم به غلط کردن افتادم. نمیتوانستم به این دیدارها نه بگویم. اما ذهنم مدام میگفت عمرن اگر وارد این کار شوم. فردای آن روز رفتم و دوباره صحبت از نتورک شد.
نتورکی که جهان را گرفته است و آدمهای زیادی از طریق آن به درآمدهای بالایی رسیدهاند. از توی سایتی دربارهی افرادی که در این کار موفق شدند برایم خواند. یکی از آنها خانمی ایرانی به اسم الهام دریک بود که خارج از کشور تخصص قلب گرفته بود اما پزشکی را کنار گذاشت و سراغ نتورک رفت و به درآمد زیادی هم رسید. اسم افراد دیگر را هم برایم نوشت و گفت دربارهشان بخوانم.
تصمیمگیری
همیشه ورود به یک کار جدید برایم سخت است مخصوصن اگر علاقهای به آن کار نداشته باشم. انگار در یک دوراهی ایستاده بودم و تصمیمگیری سخت بود. میترسیدم واردش شوم و وسط راه بفهمم چیزی که میخواستم نبود.
تصور میکردم روی لبهی تیغ ایستادهام. اما هر وقت بخواهم به پیشنهاد کسی فکر کنم اول از خودم میپرسم این کار را دوست داری؟ وقتی با یه نه بلند مواجه میشوم کار چنان برایم سخت میشود که اعضا و جوارحم میگویند رهایش کن ما داریم آسیب میبینیم. ببین این تپش قلب اصلن عادی نیست. معده صدایش در میآید: حالم بد است اشتهایم کور شده. داری چه بلایی سرم میآوری؟
و صدایی در تمام وجودم میپیچد ولش کن، انجامش نده. اگر شروع کنی نمیتوانی در نیمهی راه رهایش کنی. آنوقت حس شکست به تو دست میدهد. پس شروع نکن. اینطوری حس بهتری داری.
پدرم اصلن راضی نبود. برای اینکه متقاعدم کند میگفت: این کار سخته باید براش کلی وقت بذاری. اول فکر کن وقتشو داری؟
و دوباره من به فکر فرو میرفتم. فکری که نظم مغزم را بهم میریخت و دوباره میگفتم نه نمیخواهد بروی. از آنجایی که من همیشه قبل از انجام هر کاری به تهش فکر میکنم، از خودم میپرسیدم خب حالا که وارد شدی. بعدش چی میشه؟ بعد و بعدترش چی میشه؟ یعنی چه مدت میخوای انجامش بدی؟ دوباره ترسی عمیق را وسط دلم حس میکردم.
انتخاب من
بالاخره با خواندن و دیدن مطالب خوب و مثبت دربارهی بازاریابی شبکهای واردش شدم. تا مدتی تصور میکردم وارد سیارهای دیگر شدهام چون من بارها به خودم گفته بودم عمرن اگر وارد این کار شوم. همه چیز دست به دست هم داد تا خودم را به چالش بکشم. ابتدا طبق جزوهای آموزشهایی دربارهی صنعت نتورک مارکتینگ، الگوهای ذهنی، پارادایم شیفت و… به من داده شد. اولین و تنها کسی که بدون چون و چرا همراهم شد خواهرم بود.
مدتی گذشت و من از انتخابم راضی بودم چون با این کار داشتم روی خودم و ساختن الگوهای مثبت کار میکردم. این اولین و مهمترین چیزی بود که به آن نیاز داشتم. همیشه از صحبت کردن در جمع واهمه داشتم و سعی میکردم در جمعهای غریبه، بیشتر شنونده باشم.
جمعههای هر هفته، جلسه هفتگی داشتیم و باید آنجا از تجربیاتمان میگفتیم. همین باعث میشد در طول هفته کارهایی انجام دهیم تا تجربهای برای گفتن داشته باشیم. اولین باری که در آن جمع میخواستم از تجربهام بگویم آنقدر استرس داشتم که دستهایم، پاهایم و حتا صدایم میلرزید. اما بعد از اینکه چند جمله گفتم بهتر شدم. هر بار که بلند میشدم و حرف میزدم تغییر را احساس میکردم.
***
مدتها بود تصمیم گرفتم جلوی دوربین بیایم اما مدام از آن فرار میکردم و به روزهای بعد میانداختم. یکی از تاثیراتی که این کار روی من گذاشت این بود که راحتتر جلوی دوربین بروم. چند ماه بعد من دیگر آن زهرایی نبودم که کار را شروع کرده بود.
در هر مرحله باید با ترسی روبرو میشدم. هر کسی باید لیستی از افرادی که میشناخت مینوشت و به آنها درجه و اعتبار میداد. بعد از آن هر روز باید به چند نفر زنگ میزدم و بدون اینکه پشت تلفن دربارهی کار بگویم آنها را دعوت میکردم. کار بسیار سختی بود. مخصوصن برای منی که با پیام و چت همیشه با بقیه ارتباط برقرار میکردم و تا زمانی که ناچار نمیشدم، جز خانواده با کسی تماس نمیگرفتم.
به شخصه تصور میکردم این مرحله خیلی ترسناک است. دلیلش هم این بود که نباید به افراد دربارهی کار میگفتی و باید خلاقیت به خرج میدادی و کنجکاوشان میکردی تا در جلسه حاضر شوند. عدهای هم بودند که پشت تلفن متوجه میشدند چون قبلن افراد دیگری دعوتشان کرده بودند. بیشتر دوستانم در جلسه حاضر شدند ولی جز دو نفر بقیه قبول نکردند. مرحلهی بعدی پیگیری بود که من خیلی در آن ضعف داشتم. قرار نبود آدمها را وادار کنی تا وارد کار شوند بلکه باید در این مرحله مزایای کار را با هدفی که برای خودشان داشتند میآمیختی تا ترغیب شوند قدمی بردارند.
نتورک خوب است یا بد؟
حدودن شش ماه بعد من کار را برای آدمها پرزنت میکردم. قبل از ورود به این مرحله هم سرشار از ترس و نگرانی بودم. تصور میکردم از پسش برنمیآیم اما کافی بود قدم اول را بردارم. مدام هلم میدادند تا کار درست را انجام دهم. جلوی افراد مختلفی نشستم ابتدا سعی کردم اعتماد ایجاد کنم و حس خوبی به طرف مقابلم بدهم سپس از کار بگویم. با شخصیتهای مختلف آشنا شدم. زبان بدنشان را فهمیدم. خیلیها را میدیدم که دست به سینه جلویم مینشستند و مشخص بود از ابتدا گاردشان بسته است. اینجا یاد گرفتم اولین کاری که باید بکنم شکاندن این گارد است. سپس وارد مراحل بعدی شوم. بعضی جاها موفق بودم و بعضی جاها هم نتوانستم تاثیر زیادی بگذارم.
هدفم این بود بتوانم تاثیرگذاری را تمرین کنم. بتوانم با آدمهای مختلف ارتباط درستی برقرار کنم. یاد بگیرم با پرسیدن سوالهای درست آنها را به حرف بیاورم و از زبان خودشان بفهمم چه شخصیتی روبرویم نشسته است. آیا منم منم میکند یا اینکه فاقد اعتماد به نفس است و به توانایی خودش ایمان ندارد.
***
معلمم نقش پشتیبانی را بازی میکرد که مدام برای انجام کارها هلم میداد. باعث شد روی خیلی از ترسهایم پا بگذارم که حتا در زندگی شخصی هم کمککننده بودند.
شاید دربارهی این کار چیزهای بدی شنیده باشیم اما من به عنوان کسی که مدتی این کار را تجربه کرده میگویم نتورک مزایا و معایبی دارد. به نظرم توی ایران خوب اجرا نشده است.
قرار نیست با ورود به کاری یک شبه پولدار شویم این از ذهنیتهای اشتباهیست که خیلی از آدمها داشتند. در هر کار و مسیری ابتدا ما باید روی خودمان کار کنیم تا کم کم به درآمدهای خوبی برسیم.
این کار باعث شد یک سری از ترسهایم را کنار بگذارم و قدم بردارم. باعث شد بیرحمانه با خودم صادق باشم. که خودم را بیشتر دوست داشته باشم. وقتی ارزش خودم را ندانم چطور میتوانم به بقیه بفهمانم که ارزشمند هستند و اگر بخواهند هر کاری را میتوانند انجام دهند.
من از مثبتگرایی صرف خوشم نمیآید چون هر چیزی اگر همراه با عمل نباشد قطعن مردود است.
***
بعد از مدتی در این مسیر آموزشدهنده شدم و جزوهی آموزشی را به افرادی که تازه وارد میشدند آموزش میدادم. برای من که یکی از اهدافم آموزش دادن است این مرحله تجربهی بسیار خوبی بود.
تیم خودم را ساختم و فهمیدم رهبر بودن چقدر دشوار است. گاهی جا میزدم و دلم میخواست دیگر ادامه ندهم اما به اهدافم نگاه میکردم و دوباره از جایم بلند میشدم.
آن ده ماهی که در کار بودم شاید درآمد خاصی نداشتم اما تجربیات بسیاری بدست آوردم که با هیچ چیز عوضش نمیکنم و اصلن پشیمان نیستم زمان گذاشتم چون داشتم روی خودم سرمایهگذاری میکردم.
دربارهی منطقهی امن اینگونه هم میتوان اندیشید
زمانهایی در کار بود که حس زندانی بودن به من دست میداد چون از منطقهی امنم خارج شده بودم.
منی که همیشه در حال خواندن و نوشتن بودم ناگهان بیشتر زمانم برای کار میرفت و زمان کمی برای علایقم داشتم. و این گاهی آزارم میدادم. برای همین پس از ده ماه که دوباره به علایقم برگشتم تصور میکردم منطقهی امن خیلی هم خوب است. باید در منطقهی امن ماند، زندگی کرد و لذت برد.
از یک جایی به بعد متوجه شدم منطقهی امن درست همان جایی است که تو از جایت بلند میشوی و به دل چالشها میروی تا از میان همان سختیها امنیت را بجویی. عدهای از ترس هیچ کاری نمیکنند و ترجیح میدهند بیحرکت در نقطهای بمانند. به همان آب باریکه راضیاند و نمیخواهند قدمی تازه بردارند تا از دلش تجربهای کسب کنند و به درآمد بهتری برسند.
هر چند ممکن است در هر مسیری با شکست روبرو شویم. البته من شکستی نمیبینم چون همه تجربه است تا در مسیرهای بعدی حواست را جمع کنی و بهتر عمل کنی. برای کسی که بخواهد پیشرفت کند هیچ منطقهی امنی وجود ندارد. بحث، بحث انتخابهای ماست که بزرگی و کوچکی هر کدامشان شجاعت و جسارتمان را به رخ میکشد.
اگر از منطقهی امنمان بیرون نزنیم تا همیشه در محدودهی ترس زندانی خواهیم شد و امنیت و آرامش را به معنای واقعی تجربه نخواهیم کرد. شاید حرفهایم کمی ضد و نقیض داشته باشند ولی اگر میخواهیم همیشه در منطقهی امن بمانیم باید روزها، ماهها و سالها در فضاهای مختلف تجربه کسب کنیم و درآمد داشته باشیم تا روزی با آزادی در منطقهی امنمان لم بدهیم و بدون نگرانی لیوانی آب خنک بنوشیم.
6 پاسخ
مقالهی جالبی نوشتی زهرا جانم. خوشحالم در این تجربه خودتو پیدا کردی، در ایران با این باند بازی نمیشه روی سرمایهدار شدن حساب کرد.همونطور که قبلن بهتون گفتم. خیلی چیزها تو این مسیر یاد میگیرن، آدمها رو بهتر میشناسن ولی سرمایه جمع نمیکنند.
خیلی ممنونم گلی جون که وقت گذاشتین و خوندین.
سلام.عزیزم.
خیلی خوب و تر و تمیز.
زهرا جان .من خط به و خط و سطر به سطر خواندم و یادداشت برداری کردم.
زهرا جان .شما جاهایی شکسته نویسی هم داری،؟ این اشکالی ایجاد نمیکنه؟
سلام منصوره جان
ممنونم از توجه و محبتت.
اون قسمتها شبیه مکالمهست. مثلن نوشتم گفت بعدش اون جمله رو آوردم.
اینطوری اشکالی نداره.
سلام زهرا جان
قلمت مرا تا انتها کشاند. چ خوب نوشتی.
لذت بردم و آموختم.
سلام به روی ماهتون
خوشحالم که اسم شما رو دیدم که برام نظر گذاشتید.
ممنونم از مهرتون شادی عزیز.