آبان که گواهینامهام آمد گفتم من مثل بعضیها نمیخواهم آن را بگذارم کنار و بگویم خب خیالم راحت شد که گواهینامه دارم بلکه باید بلافاصله رانندگی را شروع کنم. کمی همراه پدرم در شهر رانندگی کردم تا چم و خم کار بیشتر دستم بیاید. مدتی گذشت و ترس سد راهم میشد که تنهایی ماشین را بیرون نبرم. هر بار هم شدیدتر به ذهنم هجوم میآورد که ولش کن، اگر فلان اتفاق بیفتد چی؟ تنهایی سخت است و کلی چرت و پرت دیگر که مرا از آنچه میخواستم داشت دور میکرد. راستش امنیت تا یک جایی مهم است اما از یک جایی به بعد بیشتر آدم را در قفس تن زندانی میکند و تا میآیی قدمی برداری آژیر خطر را روشن میکند و صدایش مغزت را تکان می دهد: نه نه خطرناکه. تنهایی؟ ابدن. کجا میخوای بری.
اما همین هنگام که چه عوامل بیرونی و چه عوامل درونی تو را از انجام کاری منع میکنند پاشو و انجامش بده. (البته نه هر کاری) چون به قول کارل گوستاو یونگ: رشد تو همان جاییست که از آن میترسی.
فقط کافی بود یک بار پا روی ترسم بگذارم. یک روز که کلاس موسیقی داشتم گفتم میخوام ماشین ببرم. از بس اسنپ گرفتم خسته شدم. با ترس و استرس ماشین را از پارکینگ بیرون بردم.
خیلی زود حرکت کردم و هنوز بیست دقیقه به کلاس مانده بود. ماشین را پارک کردم و به کلاس رفتم. تمام آن نیم ساعت نگران بودم و هر بار حس میکردم ماشین را قفل نکردم. ترس به دلم میافتاد. تمرکزم کمی بهم ریخته بود.
خداروشکر زود کلاسم تمام شد و تا جایی که پارک کرده بودم پیاده مسیری را پیمودم. ماشین قفل بود و نگرانی من بیهوده.
آن روز روز پر افتخاری برایم بود چون بر ترسم غلبه کردم. شاید برای عدهای این تجربهی من خندهدار باشد اما هر کسی ترسهایی دارد. شاید این کار برای بقیه آسان باشد و بگویند این که ترس نداره اما امکان دارد چیزی برای من اصلن ترسناک نباشد و برای دیگری نزدیک شدن به آن شبیه سقوط از پرتگاه باشد. پس هر کسی با توجه به شخصیتی که دارد ترسهایی هم ممکن است داشته باشد و شاید این ترسها بین عدهای مشترک نباشند.
اینها را گفتم تا به تجربهی امروزم برسم. بعد از مدتی رانندگی با خود گفتم مرحلهی بعدی رانندگی تا شهری دیگر است. یک تجربهی طولانیتر که جسارتم را تقویت کند. چند بار میخواستم انجامش دهم اما موانع ذهنی و جسمی نگذاشتند. دیشب آن من درونی که دنبال تجربیات تازه است مدام میگفت فردا بریم دریا، فردا باید بریم دریا.
اولش گفتم خب به خواهرم میگویم تا با هم برویم و خیالم راحت شد.
به خواهرم گفتم و او گفت مهمان دارد و نمیتواند با من بیاید. بعد انگار داشتم منصرف میشدم که ناگهان دوباره من جسورم گفت: فرصت برای تنها رفتن فراهمه. امتحانش کن. و چندین بار تا آخر شب می گفت و من شبیه کودکی شده بودم که ذوق رفتن به جایی را دارد و خوابش نمیبرد. بالاخره خوابیدم. با اینکه دیر خوابیدم اما صبح با زنگ هشدار گوشیام بیدار شدم. شب خانهی خواهرم بودم و همانجا صبحانهام را خوردم و به خانه رفتم. لباسم را عوض کردم. کیف، دوربین، سوییچ و وسایل دیگرم را برداشتم و سوار ماشین شدم و حرکت کردم.
برای اولین بار مسیر بابل تا بابلسر را رانندگی کردم. نمیدانم چقدر طول کشید تا برسم چون وقتی رسیدم یادم رفت به ساعت نگاه کنم. به پارکینگ صفر رفته بودم و دریا را از دور دیدم. ماشین را پارک کردم و دوربینم را برداشتم. همه چیز برای دیدن دریا آماده بود.
روی ماسهها گام برداشتم. کفشم فرو میرفت. بالاخره به ساحل رسیدم. از نزدیک به دریا سلام کردم. دوربین را بیرون آوردم و شروع کردن به عکاسی. حس خیلی خوبی داشت. فکر نمیکردم ظهرهنگام انقدر آدم لب دریا باشند.
داشتم فیلم می گرفتم که مردی از کنارم رد شد و گفت رب انار نمی خواین؟ ول کن نبود. صدایش توی ویدیو ضبط شد. گفتم نه و رفت. جلوتر داشت به خانوادهای دیگر ربانار را نشان میداد و کمی از آن تست کردند.
از او نخریدند. داشت میرفت که صدایش کردند و دوباره آمد و یک ظرف گرفتند. این بار که در حال رفتن بود از او عکس گرفتم. دو سبد در دستش بود.
همینطور پیادهروی و عکاسی با هم ترکیب شدند. کمی میرفتم و چند عکس میانداختم. بعضیها قایق موتوری سوار میشدند. عدهای هم اسبسواری را ترجیح میدادند.
در حال عکاسی بودم که پیرمردی موتورسوار کنارم ایستاد و گفت عکاسی میکنین؟ گفتم بله. گفت: دوربین فروشیه؟ گفتم: نه. با اینکه گفتم نه. گفت: اگه فروشیه من میخرم. تکرار کردم: نه فروشی نیست. گفت: ده تومن می خرم.
خندیدم و گفتم: ارزشش بیشتر از ایناست. سپس او رفت و من هم به راهم ادامه دادم.
دوباره کمی جلوتر چشمم به یک ماشین قدیمی که الان اسمش را فراموش کردم، خورد. ایستادم تا از آن عکس بگیرم که دیدم پیرمردی رو به دریا ایستاده. پالتویی بلند به تن داشت و کلاه لبه دار سرش بود. یک دفتر هم دستش بود. میخواستم از پشت سر عکسی از او بگیرم که رویش را این سمت کرد. زاویهام را تغییر دادم و از ماشین قدیمی و سپس از پسری که کنار قایق ایستاده بود عکس گرفتم.
آنجا ایستاده بودم و داشتم به دریا مینگریستم که پیرمرد به سمتم آمد و گفت: اینجا خیلی تغییر کرده. گفتم: مال اینجا نیستین؟ گفت: چرا مازندرانی هستم. خیلی وقته دریا نیومدم. دوران شاه اینطوری نبود. این همه ساختمون نبود. دریا انگار عقبتر بود. یادتون نیست؟ من چیزی نگفتم. سپس پرسید: شما مال اینجا نیستین؟ گفتم بابلی هستم. گفت منم بابلیام. مکثی کرد و ادامه داد: عکاسی میکنین؟ گفتم بله. میتونم ازتون عکس بگیرم.
گفت نه و خداحافظی کرد و رفت. توی ذوقم خورد. وقتی داشت میرفت از پشت سر از او عکس گرفتم. تصور کردم پیرمردی فرهیخته است. معلم یا استاد بوده یا به هنر علاقه داشته است. نمیدانم اما برای من ظاهر آدمها شخصیت میسازد. کاش از او میپرسیدم شغلش چه بود.
مرغان دریایی به پرواز درآمده بودند و ازشان عکس گرفتم. مسیری طولانی را پیموده بودم. داشتم برمیگشتم. باد سردی میوزید. داشتم یخ میزدم. بینیام را بالا کشیدم. دیدم جلوتر تعدادی مرغ دریایی لب دریا نشستهاند. فرصت را غنیمت شمردم و ازشان فیلم و عکس گرفتم.
حالا هر چه میرفتم به ماشین نمیرسیدم. از سرما نفسم بالا نمیآمد. میان ماسهها قدمهایم کند و سنگین شده بود. به دوردست نگاه میکردم و خداخدا میکردم زودتر برسم. بالاخره رسیدم. سوار ماشین شدم. ماشین زیر آفتاب گرم گرم شده بود. من هم کم کم گرم شدم. چند اسب با صاحبشان جلوی ماشین ایستاده بودند. بیشتر اسبها قهوهای بودند و یکی سفید بود. از این صحنه فیلم گرفتم چون اسب حیوان موردعلاقهام است.
سپس در گوگل و اینستا دنبال کافه گشتم. بالاخره یکی را انتخاب کردم که هفت دقیقه با آنجا فاصله داشت.
با نقشه به سمت مقصد حرکت کردم. وقتی رسیدم کافه را پیدا نکردم اما فروشگاه معروف نان سحر را دیدم. برای خودم یک رول دارچین و چای گرفتم. خیلی چسبید.
سپس در نقشه مقصد را انتخاب کردم تا به سمت بابل هدایتم کند. خداروشکر مسیرش سرراست بود.
تا یک جایی با آن پیش رفتم. سپس یک جا کنار زدم، قطعش کردم و موزیک پخش کردم.
با خودم قرار گذاشتم. با خودم که از هر کسی و هر چیزی برایم مهمتر است.
مسیری طولانی را با هم پیمودیم. برای اولین بار تا شهری دیگر رانندگی کردیم. آهنگ گوش کردیم. دریا رفتیم. به صدای موجها گوش سپردیم. عکاسی کردیم. اسبها و مرغان دریایی را دیدیم. اندکی با آدمها حرف زدیم. چای نوشیدیم. همه چیز امروز یک جور دیگر زیبا بود چون جور دیگری به زندگی و به خود اندیشیدیم. خیلی لذتبخش بود.
آموختم تا رابطهام با خودم خوب نباشد نمیتوانم ارتباط خوبی هم با دیگران بسازم.
آخرین دیدگاهها