در این پست میخواهم با واژهی «شکست» خلوت کنم.
اول از همه با آن کلمه جمله میسازیم تا حضورش در جملات مختلف را ببینیم.
۱٫ سکوت سرشار از هیاهوست.
۲٫ سکوت میکنم شبیه برفهایی که روی درختان میبارند.
۳٫ سکوت باید کرد؛ سکوتی که سراسر احساس است.
۴٫ چه سکوتی زیباتر از این که تو با چشمانت حرف بزنی.
۵٫ سکوت همیشه پر از حرف بودهاست.
۶٫ اسکار بهترین سکوت تعلق میگیرد به زمانی که میتوانی عصبانی شوی و حرفی بزنی اما جلوی خودت را میگیری.
۷٫ بیا سکوت کنیم و به همه بگوییم که جهان ما در سکوت میگذرد.
۸٫ صدای سکوت ناشنوایان زیباست.
۹٫ سکوت تصویریست از گفتگوی دو ناشنوا با دستها و چشمهایشان.
۱۰٫ میگویند سکوت علامت رضایت است اما من هر وقت سکوت کردم پر از حرف بودم.
۱۱٫ دنیای یک ناشنوا سرشار از سکوتی بکر است.
۱۲٫ مسکوت به آنچه باید انجام دهم میاندیشم.
۱۳٫ آوارگی را با سکوتش فریاد میزند.
۱۴٫ او صدای سکوت را خط به خط حفظ است.
۱۵٫ خانه پر از سکوت پیرزنیست که با قاب عکس پسرش حرف میزند.
۱۶٫ سکوتش چشمانم را خیس میکند.
۱۷٫ سکوتش شیشهی پنجره را میشکاند.
۱۸٫ سکوت سکوی پرشی برای رسیدن به اهدافمان است.
۱۹٫ سکوت را میخوانم و ناگهان بلندگویی که رویش خط قرمز کشیده روی تصویرم ظاهر میشود.
۲۰٫ لیوان پر از سکوت را سر میکشم و از آن ساعت دیگر صدایم در نمیآید.
۲۱٫ گاهی روزهی سکوت میگیرم تا بفهمم چقدر میتوانم موفق باشم.
۲۲٫ نگاه مخملینش را سمت سکوت باغچه کشاند.
۲۳٫ مرا شبیه یک تکه سکوت یخزده دید و گفت فریاد بزن.
۲۴٫ سوغاتی سکوت را زمانی دریافت میکنی که ساک آرزوهایت به دستت برسد.
۲۵٫ سوغاتی سکوت همان سریست که از خودخوری دارد منفجر میشود.
سکوت یعنی
لبخند
پیوند
سکوت یعنی سایه
گوش شنوا
نگرانی
زندگی در لحظه
صدایم باش
با من سخن بگو
مرا ببین
مرا بخواه
با من قدم بزن
دنیای بیصدای یک ناشنوا
سکوت یعنی کویر
مسیری بیانتها و صاف
نیمهشب
درکم کن
سکوت و گردهمایی سین در یک داستانک
سکوت یعنی سیمای سایهگون سربههوای ساربان سرسپرده که سرخسها را با سود زیاد سر به نیست میکند. مردم سادهاند که سرشان را توی دهان سوسماری چنین گذاشتهاند. و او روی سودهای کلانی که توی حسابش سبز میشوند، سرسره سواری میکند.
***
سرش گرم سرسبزی باغش است و سوگ رفیقش را باور نمیکند. تازه فهمیده سربازی رفتن واجب شده ولی سوگواریاش هنوز تمام نشده است. آدم صبوری نیست و گول سادهلوحیاش را میخورد. سر به زیر است و بیشتر مواقع سکوت میکند.
کسی همیشه سر غار تنهاییاش ایستاده و راهش را سد میکند. نمیفهمد او سوگوار است اما همه سر به سرش میگذارند. سر دردی کلافهاش میکند و او سودای رفتن دارد. دیگر تحمل آن همه سر و صدا و سر به سر گذاشتن را ندارد. میخواهد به تنهاییاش عادت کند برای همین در سکوت شب ساکش را میبندد و سوی روستایی در سبزوار میرود. بدون گواهینامه سوار ماشین برادرش میشود. و بار سنگین تنهاییاش را به دوش میکشد.
ساعتی رانندگی میکند و از سردرد ناگهان خوابش میبرد. یک موتوری سر بریدگی راهش را سد میکند و با صدای بوقی از خواب میپرد. با موتوری تصادف کرده است. سردرگم به این سو و آن سو مینگرد انگار همه چیز بهم ریخته است. در سرش سودای رفتن بود اما نه اینطور. افسری به سویش میآید. به شیشه میزند و او تازه انگار بهوش آمده باشد صدا را میشنود اما باز هم سکوت میکند. دلش میخواهد نه بشنود و نه بفهمد چه اتفاقی افتاده است. سکوتی بی انتها زندگیاش را پر میکند. میخواهد خودش را از همه جا بیرون بکشد.
***
در سلولی نشسته و سررسید را پر میکند. مینویسد و خط میزند. دور تا دورش پر از سررسید است. او سکوتش را در سررسیدها تخلیه میکند و حس میکند همه چیز در سکوت معنا میشود. دیگر دلتنگ نمیشود. سرحال نیست و انگار سالهاست پشت سوگ پنهان مانده است. سالهاست در آن سلول به روح سرکشش سنگ میزنند و او هر بار جا خالی میدهد و سررسیدها را پر میکند. تنها چیزی که در طول روز درخواست میکند سررسید جدید است. هر روز، هر هفته، هر سال. در آن سلول فقط برای خودش جا هست. چون سررسیدها دیواری بزرگی ساختهاند و روی هم ایستادهاند.
در باب سکوت
در غار تنهاییهایم ترجیح دادم سکوت کنم تا همه بفهمند زندگی یعنی دیدن و نگفتن. رفتن و رها کردن. شنیدن و بیاعتنا بودن. میدانی سکوت در کنار تمام زیباییهایش ممکن است سرشار از درد و حسرت باشد. حسرت روزهایی که خواستی حرف بزنی اما نتوانستی و سکوت همچون بغضی داشت خفهات میکرد.
دلتنگ سکوت باش. سکوتی که تو را به سراشیبی مرگ ببرد هیچ ارزشی ندارد. فریاد بزن و بگو هر آنچه سینهات را تنگ کرده است. همیشه نیاز نیست تو خودت را بقچه پیچ کنی و همه چیز را بریزی توی خودت. این بار تو حرف بزن. تو چیزی بگو تا چشمان پرحرفت آرام گیرد. تو که بگویی همه چیز حل میشود. هر زمان نفست بند آمد بلند حرف بزن تا کلماتت جاری شوند و کم کم نفس به سینهات باز میگردد.
گاه سکوت سکوی پرشی برایت میشود. اهدافت را برای خودت نگه میداری و به جای اینکه آنها را در بوق و کرنا کنی میروی و انجامشان میدهی. زمانی که به نتیجه برسند صدایشان در میآید و دیگر نیاز نیست تو کاری انجام دهی. سکوت به خودی خود شکسته میشود تو فقط صبوری و اقدام کن بقیه چیزها به موقع اتفاق میافتند. به جزئیات زندگی توجه کن و در مواقعی که داری در طبیعت قدم میزنی سکوت را به پرحرفی ترجیح بده و از صدای طبیعت لذت ببر. ببین هنوز زندهای و داری نفس میکشی. سکوت که میکنی گاهی ساز دلت کوک میشود و گاه ساز دلت ناکوک. پس هر زمان حس کردی ناکوک است صدایت را در گلو بینداز و ادامه بده. ادامه بده و بگو من میتوانم.
زیباییِ سکوت
سکوتت که شکسته میشود همه چیز زیباییخاص خودش را میگیرد. میخواهم ببینم که بر شانهی باد نشستهای و سکوتت صدای طبیعت است و سکوتت صدای پای رود و آبشار است. بدان همه چیز اینگونه زیبا میشود. میخواهی خودت را در خودت زندانی کنی؟
اگر نمیخواهی برو به هر کجا که میخواهی. برو و یاد بگیر. برو و یاد بده. فقط بیحرکت نباش چرا که ما آفریده شدیم تا حرکت کنیم. تا بیشتر خودمان را بشناسیم و بفهمیم به چه چیزهایی نیاز داریم تا بیشتر برویم. بیشتر بپرسیم و بدانیم. راهمان را عوض کنیم و شیوههای درست را امتحان کنیم.
امتحان کنیم که همه چیز برایمان درسی دارد و ما توانایی گرفتنشان را داریم فقط باید با دید وسیعتری به اتفاقت و رویدادها نگاه کنیم و فکر نکنیم که اتفاقات فقط با بدبختی همراه هستند. بلکه هر کدام چیزی میخواهند بهمان بیاموزند. حرفی را تکرار کنند و بگویند. ببین و به شو. بخوان و بیندیش. از همه، چیزی بردار تا استفاده کنی.
هیچ چیز را بیدلیل برایت نگذاشتند
خدا خودش خوب میدانست تو را کجا و در چه مسیری بگذارد البته که شاید یک سری چیزها به خواست خودت اضافه شد. تو هزاران راه داشتی برای ادامه دادن و برای به سرانجام رساندن خودت. بالاخره باید یکی را انتخاب میکردی. یکی که شبیه همه نبود تو همیشه تمایز را دوست داشتی برای همین راهی که ابتدایش با همه متفاوت بود را برگزیدی. انگار تو چیزی میخواستی که همه نداشتند.
تو شبیه خودت بودی و شبیه خودت بودن چقدر زیباترت کرده بود. فهمیدی باید همانطور که هستی خودت را دوست داشته باشی و بپذیری وگرنه خیلی چیزها بهم میریزد. زندگی جور دیگری میشود و آدمها هم تو را نمیبینند و زیر پایشان له میکنند. اما زمانی که تو خودت را میبینی و درک میکنی همه چیز معجزهوار خوب میشود و تو میفهمی ارزش وجودیات بینهایت است فقط تو متوجهاش نشدهبودی.
6 پاسخ
زهرا چقدر دلم خواست بشینم با یک واژه این همه متن بنویسم😁🕊
خیلی تمرین خوبیه حتمن انجامش بده زهرا.
من گاهی وقتا یه واژه انتخاب میکنم و نیم ساعت دربارش جمله و متن مینویسم. خوش میگذره خلوت با واژگان😍
فقط اون واجآرایی که با سین راه انداختی😍 چهقدر داستانک سیناندودت زیبا و غمانگیز بود. دلم واسه نوشتههای زیبات یه ذره شده بود.
این جمله و دیگر هیچ:
«میخواهم ببینم که بر شانهی باد نشستهای… چه زیبا. نشستن بر شانهی باد. من همیشه توی ذهنم نشستن روی فرش باد رو مجسم میکنم.
ممنونم صبای قشنگم
خودمم وقتی نوشتمش شگفتزده شدم🤭😍
قربونت برم💜
خیلی وقت بود یه متن طولانی ازت نخونده بودم، خیلی لذت بخش بود😍
اینکه میتونی دربارهی یک واژه انقدر بنویسی تحسین برانگیزه.
داستانکت هم که عالی بود با واج آرایی س😃❤️
ممنونم ملیکا جانم
خوشحالم دوسش داشتی😍💜