کاغذ سفیدی جلویش بود و داشت با یک خودکار قرمز مدام رویش دایره میکشید و زیر لب چیزی میگفت: دایره نفوذ، دایره نگرانی، دایره نفوذ، دایره نگرانی، دایره نفوذ، دایره نگرانی…
نزدیکتر شدم و برگه را بیاختیار از زیر دستش برداشتم: از دیشب تا حالا داری چکار میکنی؟ زیر چشماتو دیدی از کم خوابی گود افتاده. اینی که مینویسی یعنی چی؟ حال الانت تو کدوم دایره جا میگیره؟
مات نگاهم میکرد. بعد از تمام شدن حرفم از جا بلند شد. خودکار از روی پایش افتاد زیر میز.
-کجا داری میری؟ اینکه دیروز رفیقت ناپدید شد توی دایرهی نفوذ قرار میگیره یا نگرانی؟
-توی هیچ کوفتی قرار نمیگیره. خسته شدم. دیگه نمیخوام هیچی بدونم. زیاد دونستن بیشتر آزارم میده.
رویش را برگردانده بود. به سمتش رفتم و از پشت بغلش کردم: آوا هیچی تقصیر تو نیست. کسی که میدونه میتونه به نفع خودش از دونستههاش استفاده کنه، نه اینطوری. تو فقط تا یه جایی همراهش بودی، مگه نه؟
-بهش گفتم تنها نره. نگرانش بودم.
-به نظرت آشنایی با نیلا اتفاقی بود؟
– هیچ اتفاقی، اتفاقی نیست.
– تو الان توی یه چرخهی معیوب گیر کردی. دایرهی نگرانی هیچ کمکی بهت نمیکنه چون کاری از دستت برنمیاد.
– ولی من و نیلا قرار بود با هم به چیزایی که میخوایم برسیم.
با چهار انگشتش اشکش را پس زد و گفت: پس اون همه درنا کاغذی که تو روزای خوب و بدمون ساختیم چی میشن؟ ما قرار بود وقتی رو ترسامون پا گذاشتیم درناهای سیاه رو بسوزونیم و زمانی که به خواستهمون رسیدیم درناهای سفید رو توی آب رودخونه بذاریم که برن.
-آوا الان درناها کجان؟
– یه سری پیش من و یه سری پیش نیلا.
– بیا بریم درناهای خودتو برداریم. میخوام ببرمت جایی.
– حالم خوب نیس. کجا میخوایم بریم؟
– از دایرهی نفوذ استفاده کن.
– ول کن بابا. متوجهی که نیلا گم شده؟ واقعن الان وقت تفریحه؟
– عزیزم پاشو من میدونم دارم چکار میکنم.
صورتش را کج و معوج کرد و با حرص ادا در آورد و گفت: دایره نفوذ، دایره نگرانی.
سوار ماشین شدیم و به سمت دریا رفتیم. آوا از بس گریه کرد چشمانش قرمز شده بود.
از ماشین پیاده نمیشد. درناها را برداشتم داشتم از شیشه بیرون میآوردم که ناگهان پشت سرم صدایش را شنیدم: تنهایی نمیتونم.
-تنهایی میتونی.
درنای سفید را سمتش گرفتم: اینا میتونن ما رو به آرزوهامون برسونن؟
-من دیگه هیچ آرزویی ندارم.
– باشه عیبی نداره. ولی من به جات کلی خواسته دارم.
درنای اول را به دست موجها سپردم. رفتنش را دیدم. دور شد آنقدر که دیگر چشمانم آن را ندید.
درنای دوم را که موجها در آغوش کشیدند صدای جیغ آوا هوش از سرم پراند و شیشهی درناها از دستم رها شد.
تا برگردم صدای لرزان آوا را شنیدم: نیلا زندهست.
4 پاسخ
عالی بود دختر نازم❤️
ممنونم مهربونم💜
این داستان فوقالعاده بود
ممنونم از نگاهتون لیلای عزیز🌱😊