لایو های صبحگاهی (دیالوگ)

_ نمی دونم توی این لایو های صبحگاهی چی هست که باعث شده تو بعد از این همه ماه منظم بشی . حاضری شب ها زودتر از هر وقتی بخوابی و این زمان رو از دست ندی. تو اصلا آدم سحر خیزی نبودی. واقعا به استادت حسودیم میشه که این همه آدم براش راس ساعت هفت بیدار میشن.

_ چون تجربه نکردی، بودن توی یه جمع که درکت میکنن و بهت انگیزه میدن چقدر لذت بخشه. تو حاضری بیدار شی تا روز جدید رو پر انرژی آغاز کنی. حسودیتم نشه چون در هر صورت من بخاطر تو هم هر ساعتی که بخوای بیدار میشم.

_ یه بار باید توی این لایو حاضر شم تا ببینم این خوراک صبحگاهی که دلت میخواد روحت دریافتش کنه چیه که انقدر ارزشمنده.

_ تجربه، تجربیات یه فرد همه چیزه. وقتی کسی راهنمات میشه، سختی هایی که ممکنه سر راهت باهاشون مواجه شی، تحمل پذیرتر میشه. تو لازم نیست همه چیزا رو خودت امتحان کنی. کسی هست که میگه اگه این کارا رو انجام بدی برات خوبه. و تو جرئت پیدا میکنی که امتحانش کنی. میدونی امتحانش به ضررت نیست و قطعا با خیال راحت تری سراغ یه تمرین میری. مطمئنی نتیجه بخشه چون امتحان شده ست.

_ چقدر نسبت به قبل قوی تر شدی. دارم رشدت رو حس می کنم. نمیدونی چقدر برات خوشحالم. شاید فکرشم نمی کردم تو انقدر سر سختانه پیش بری.

_ میدونی وقتی آدم مجبور میشه توی یه مسیری قرار بگیره و زندگی رو دوباره شروع کنه. دلش میخواد به علایقش فکر کنه. علاقه ست که تو رو به لذت میرسونه. با تمام سختی ها تو رو سمت خودش میکشونه و خواه ناخواه قوی میشی چون میخوای توی همین مسیر بمونی.

_ به نظرت این سختی ها کی تموم میشه؟

_ من که میگم پایانی براش نیست. چرا که هر چی به سمت هدفت میری و اتفاقا بهش نزدیک تر میشی، رنج از پی رنج آید، زنجیر پی زنجیر. یهو یاد این بیت از مولانا افتادم.

وقتی فهم و درکمون بیشتر میشه و نسبت به مسیر شناخت پیدا می کنیم اونوقت تازه رشد آغاز میشه. همیشه از جا زدن بدم میاد. دلم میخواد اشک بریزم اما ادامه بدم. سختی ها یه جایی خوشبختمون میکنن.

خودش را به من نزدیک کرد و در چشمانم خیره شد: انقدر قشنگ حرف میزنی که یادم میره چی می خواستم بگم. تو با کلماتت منو توی آغوشت میگیری، میدونستی؟

_ چه قشنگ، هیچوقت تصور نمی کردم بتونم با کلمات کسیو بغل کنم. حتی کسی که از من دوره و تا حالا اصلا منو ندیده. پس منم موفق شدم.

_ منظورت از موفقیت چیه؟ توی چه کاری؟

_ اینکه با کلمات تسخیرت کنم. متقاعدت کنم که دست از عادت های اشتباهت برداری.

_ نه نه این یکیو نمیتونی. فعلا در زمینه ی تسخیر قلبم رتبه ی اول رو کسب کردی.

_ چی فکر کردی؟ حالا بهت نشون میدم.

_ احتمالا باید از این به بعد بیشتر حواسمو جمع کنم. ( از من دور می شود.) این نزدیکی زیادم خوب نیست.

_ بابا نکن اینکارو. (سیگار را از لای انگشتش بیرون می کشم. خاکسترش روی فرش می ریزد. سریع پرتش می کنم توی سطل آشغال)

_ اع اع نکن. خونه رو به آتیش میکشی. آتیشش رو اول باید خاموش کنی بعد بندازی دور.

( با لبخند مرموزی) ایندفعه دعا می کنم از لایو صبحگاهی جا بمونی و خواب بمونی.

_ خیلی شروری. میدونی که روزمو میسازه. حتی اگه دیر بخوابم بازم براش بیدار میشم.

(برایش زبان درازی می کنم و او از در خارج می شود.)

مطالب مرتبط

4 پاسخ

  1. اینکه تجربه‌ت رو در قالب دیالوگ آوردی جالب بود👌🏻، خوشحالم که سحرخیز شدی. خوشحالم که قوی‌تر شدی زهرا جان.
    امیدوارم همیشه برای رسیدن به اهدافت با اراده بجنگی و موفق باشی دوست خوبم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *