پیرمردی که می خواست تماس بگیرد

پیرمرد با تاپ سفید بندکی و شلواری طوسی رنگ از اتاق بیرون آمد. وسط سرش بی مو شده بود و تنها در دور تا دور سرش مو های سفید خاکستری به چشم می خورد. هر بار از من درخواست می کرد تا با زنش تماس بگیرد. به عصای چهار پایه اش تکیه کرد.اینگونه  باعث میشد تعادلش حفظ شود.

صندلی پلاستیکی را کنار تلفن عمومی گذاشتم و او آرام نشست. عصا کنارش ایستاد تا او کارش تمام شود.

تلفن را برداشت و دستش را سمت شماره ها برد. بلند خطاب به او گفتم: میخوای برات شماره بگیرم ؟

پیرمرد سرش را چرخاند سمتم و گفت: نه خودم بلدم. هزار بار تا حالا زنگ زدم. تو شماره ی خونت رو بلد نیستی؟ همه باید از بر باشن دیگه.

در این چند سالی که در آن آسایشگاه سالمندان کار می کردم او را شناختم. سکوت کردم. و او چند شماره را پشت سر هم گرفت.

کار هایش را زیر نظر گرفته بودم. گوشی را از گوشش دور کرد و گفت: چه بوق کر کننده ای…

سپس دستش سمت دکمه ای رفت که تماس را قطع می کرد. چند بار پشت سر هم آن را فشار داد.

دوباره شماره ای را گرفت. کلافه شده بود و گفت: این تلفنتون که خرابه. خانومم منتظره براش زنگ بزنم. اگه یه ساعت خونه نباشم نگرانم میشه. همیشه میگه چرا بی خبر میری بیرون.

هر بار همین حرف را می زد. و من هم دیگر این ها را حفظ حفظ بودم.

از جایم بلند شدم و نزدیکش رفتم. دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم: پدر جون خانومت یه سال پیش فوت شده.  چشم غره ای تحویلم داد و براق شد: اون بدون من هیچ جا نمیره.حتما ایندفعه جواب میده. شاید رفته خونه ی همسایه.

همانجا کنارش ایستادم. دوباره گوشی را برداشت و شماره ها را از روی صفحه ی مقابلش فشار داد.

ناگهان دیدم صدای کسی از پشت خط آمد. پیرمرد گل از گلش شکفت و گفت: روح انگیز خودتی؟

زنی که پشت خط بود گفت نه آقا اشتباه گرفتین. هر دوشنبه با این شماره به اینجا زنگ می زنید.

ما اینجا روح انگیز نداریم. مطمئنید شماره رو درست می گیرید؟

قیافه اش دوباره در هم رفت و پکر شد و گفت: آره این شماره ی خونمه مگه میشه اشتباه بگیرم. شما شماره ی خونتو حفظ نیستی؟ همه باید از بر باشن دیگه.

زن گفت: ما این خونه رو از یه آقای میان سالی خریدیم. شاید شما ساکن قبلی این خونه بودید.

پیرمرد فریاد زد: اون خونه تا ابد برای من و روح انگیزه. کی جرعت کرده اونجا رو بفروشه؟

چند لحظه بعد صدای بوق ممتد از گوشی شنیده میشد و مرد با صورتی بی رنگ و دستانی لرزان از روی صندلی بلند شد و به عصایش تکیه کرد.

هنوز قدمی برنداشته بود که گفتم حتما کسی که خونتو فروخته رو پیدا می کنم.

بدون اینکه نگاهم کند گفت: همیشه همینو میگی.

سپس وارد راهرو شد و به اتاقش رفت.

مطالب مرتبط

یک پاسخ

  1. سلام دوست عزیز
    من چند نکته برای شما پیشنهاد دارم.
    اول اینکه توصیف های شما دم دستی ست: پیرمرد با تاپ سفید بندکی و شلواری طوسی رنگ از اتاق بیرون آمد.
    من اگر جای شما بودم مثلا می نوشتم عرق گیری که به زردی می زد یا شلواری طوسی که روزگاری مشکی بوده است.
    منظورم اینه که توصیفتون رو از لایه سح به عمق ببرید. خواننده همزمان با خواندن توصیف لباس پیرمرد مثلا بفهمه عه فقیر هم هست!! مثلا زنش نیست! ناتوان از لباس شستنه! با یک توصیف اطلاعات بیشتری از ظاهر به خواننده بدهید.

    دوم: توصیه همه داستان نویس ها را فراموش نکنید: نگو نشان بده!
    مثلا: قیافه اش در هم رفت و پکر شد. نگو که ناراحت شد نشان بده که ناراحت شد. مثلا می شد گفت یک آن گوشی تلفن سنگینی کرد و از دستش افتاد.
    کلافه شده بود. به جای این جمله می شد نوشت مدام توی جیب هایش دنبال چیزی می گشت. یا یک سیگار بیرون آورد ولی انقدر دستش لرزید که نتوانست فندک را روشن کند. یا اصلا عینکش روی چشمش بود ولی مدام با خود تکرار می کرد عینکم کو؟
    یا مثلا فریاد زد: برای نشان دادن عصبانیت مثل رسیدن به خدا هزار و یک راه هست: گوشی در دستش می لرزید. پاهاش می لرزید. رگ های گردن متورم شده بود… تازه همین هایی که من هم نوشتم کلیشه ای هستند اما اما از قاعده نگو نشان بده پیروی می کنند

    سوم اینکه بعضی جاها را فکر می کنم در ویرایش خراب کرده اید: بلند خطاب به او گفتم
    این جمله اصلا داستانی نیست دوست من. ادبی هم نیست.

    اما در کل لذت بردم. قدرت داستان پردازی فوق العاده ای دارید. فکر می کنم با ویرایش و کمی سختگیری به خودتان در نوشتن به زودی شاهد نام شما در میان برندگان مسابقات و روی جلد کتاب ها باشیم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *