چرا انسانیت را فراموش کردیم؟

– ثانیه ها را میبینی که به تندی دارند می گذرند؟ آناهیل به راستی ساعت ها و روز ها به کجا می روند؟ آن هایی که گذشتند و ما ازشان با عنوان گذشته یاد می کنیم.

-آن ها جای خودشان می مانند. حرکت نمی کنند، فقط ما ازشان عبور می کنیم و به جلو گام بر می داری. دیگر هیچوقت هم نمی توانیم به عقب برگردیم. این مسیر رفت و برگشتی نیست. یک طرفه است و فقط می توانی بروی.

-فکر کردن به آن باعث می شود بیشتر حواسم به دقایق باشد تا همان طور بیهوده ازشان نگذرم. درست شبیه جاده های یک طرفه که باید در همان لحظات از آن مسیر لذت ببری و نهایت دقت را به خرج بدهی. آناهیل حواست کجاست؟  داری به چی فکر می کنی؟

– به نظرت چرا خیلی از آدم ها فراموش می کنند حرف هایی که ناگهانی از دهانشان بیرون می آید و توی صورت طرف مقابل پرت می شود می تواند آن فرد را ناراحت کند؟ حتی ممکن است ترکش هایش تا مدت ها در قلبش باقی بماند و آزاردهنده باشد. من توی این مدت که وارد دنیایتان شدم، فهمیدم انسانیت چیز قشنگی ست. طوری که مرا تحت تاثیر قرار داده است. منی که انسان نیستم و جنسم با شما فرق می کند. دلم خواست مثل تو باشم.

اما با یک عده مواجه شدم که انسانیت در انبارشان خاک می خورد و آن ها مدام هم جنسانشان را گول می زدند و  خیلی خوش خوشانشان هم بود. واقعا آن ها دیگر چجور آدمی هستند!

-آناهیل… متاسفم که در دنیای من چشمت همچین چیزهایی را دیده. انسانیت یک صفت است که همه ی ما آن را داریم. همه انسانیم. اصلا باید بگویم یک اسم است. اسمی که توی همه مشترک است . اما واقعا با کارهایمان معنای آن اسم را زیر سوال نبردیم؟!

همیشه در این دنیا تلاشم این بوده که انسان بمانم. ملاک این است که در دنیا انسان بمانیم و گرنه داشتن این اسم روی خودمان چه ارزشی دارد…

-آدم ها از خیلی چیز ها توی این دنیا بهره نمی برند. بعضی ها فقط دنبال ثروت هر چه بیشتر هستند. حتی برایشان مهم نیست از چه راهی بدستش بیاورند. دزدی یا حتی به شیوه ی خیلی با کلاس، برداشتن سود های آنچنانی از طریق محصولی که می فروشند.

راستی کتاب هایی که در رابطه با تفکر نقادانه بود را خواندم و همین باعث شد، بیشتر ذهنم درگیر افعال آدم ها شود.

-چه خوب که همه را خواندی. جت که می گویند تو هستی! من خودم هنوز نخواندم. جز یکی که مدتی در حال خواندنش بودم. احتمالا الان باید خجالت بکشم که تو داری در رابطه با انسانیت حرف میزنی. ما خودمان گاهی این نگات را فراموش می کنیم. ولی همیشه سعی ام بر این بوده که حتی اگر دنیا را ظلم گرفت، من سیاهی را قبول نکنم و همرنگ جماعت نشوم.

اصلا این همرنگی را قبول ندارم. در صورتی که در جهت مثبت باشد نه اینکه تا دیدم همه به یک سمت می روند، من نیز بدوم تا جا نمانم. چشم بسته نباید تصمیم گرفت.

-من یک شبه این ها را خواندم و یاد گرفتم. برعکس شما که می گویید ” یک شبه نمی شود راه صد ساله را طی کرد.” (سپس خندید و خنده اش دلم را سبز و روشن کرد.)

– آناهیل من، تو شبیه ما نیستی و امیدوارم همیشه شبیه خودت بمانی. حتی من به این حست غبطه می خورم. که از جنس تو باشم.

– نه نه، اینو نخواه. تو انسانی و انسان بودن خیلی زیباست. دلم می خواهد تو تا همیشه همینطور بمانی و من به تو افتخار کنم. از چیزی که هستی فرار نکن. صد البته تو جنست از من بهتر است.

تو با سختی ها تاب می آوری و بالاخره از میان دلت یک گل خوشگل شکوفا می شود. اما من زیاد نمی توانم در سختی دوام بیاورم. انگار ذره ذره می سوزم و دیگر هم به شکل اولم بر نمی گردم. این قسمت از بدنم را میبینی؟ بالای کتف راستم.

– انگار یک تو رفتگی عمیق ایجاد شده . شبیه سوختگی عمیق و پوستت را جمع کرده است.

-درست است، این برای روزیست که داشتم وارد دنیای شما می شدم. آنقدر آمدن به این مسیر سخت بود که این نشان را برایم به یادگار گذاشت اما حالا خوشحالم که کنارت هستم و تو رفیق لحظاتم شدی.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *