ملودی شهر بارانی

زیر اون درخت شمشاد،وقتی زانو زده انگشت روی سنگ من گذاشته بودی و حمد می خوندی، من از دو حفره تاریک این چشم ها نگاهت می کردم و می دیدم که حالت اضطراب و قبافه مشوشی داری.

و شاید توی دلت منو مایه تمام این گرفتاری هایی می دونی که به دست و پات پیچیده و تو رو از فرصت های آینده محروم می کنه… تبعید!گفتی تبعید! ولی چطور ممکنه یک مرد به زادگاه خودش تبعید بشه یا در ولایت خودش احساس غربت کنه؟نگاه کن! این بام های سفالی، این کوچه های سنگفرش و این خیابان مه آلود…

و این دکان ابوطالبه، همون تنور داغ و نان پیربوی تازه!
اینم سرخه جولِ ما، که پشت پیشخان مغازه روی چهار پایه نشسته، و حالا تمام قد بلند شده به ات سلام می گه. (مهیار با تبسم سری برای سرخه جول فرضی تکان می دهد.)

با همون تواضع و لپ های قرمزی که شب های رمضان برای ما رشته خوشکار سفارشی می ریخت. بله اینم پیچ کوچه «آهنگ» و این تیرچوبی و لامپ صد شمع،پنجره آبی و این دو سکوی کاشی.

یادته؟ هفت سالگی تو به یاد می آری؟
اون بهاری که با پیژامه کوتاه میلدار و صندل های تابستانی با بچه های کوچه زیر این پنجره گردو بازی و پنبه ریسه می کردی و عطر شکوفه نارج و بیدمشک…(مهیار محو یاد های دور می ایستد و آنگار دور آهسته به راه خود ادامه می دهد.) و تو با تمام این یاد ها و یک طبع حساس رفتی و با روح سرد و افکار پراکنده ای برگشتی، و امروز درباره رشت و لوزان و رفتن و موندن تردید می کنی. (عینکش را بر می دارد)
مهیار من!در ذهن تو چه می گذرد؟ چرا حرف نمی زنی؟
(مهیار می ماند و نگاهش با استفهام توی ما چرخ می زند. نور می رود…)

ملودی شهر بارانی

“اکبر رادی”

نظر من بعد از خواندن:

امروز که در حال خواندن این بخش از کتاب بودم به شدت درگیرش شدم. چقدر حس و حالش شبیه این روز های بعضی آدم هاست. آن هایی که سودای رفتن دارند و دلشان نمی خواهد حتی یک لحظه هم اینجا بمانند.

مهیار،شخصیت این داستان برای درس به لوزان سوییس رفته است و درست زمانی که چهل روز از فوت پدرش گذشت، برگشته است. مادر و برادرش اصرار دارند او دیگر برنگردد و همانجا در خانه ای که به او ارث رسیده بماند اما او قبول نمی کند و می گوید اینجا در این شهر نم دار و بی روح چطور دوام بیاورم .

آنجا مرا به عنوان استاد دانشگاه پذیرفته اند نمی توانم این پیشرفت را رد کنم و اینجا بمانم…. تا اینجای داستان که خواندم اینگونه گذشت.
حق دارد دلش نخواهد اینجا بماند اما من اگر جای او بودم چه می کردم ؟ اگر می دیدم وطنم به همچو منی نیاز دارد

تا پیشرفت کند چه؟ شاید او هم در پی پیشرفت خودش است که اینگونه اصرار به رفتن دارد.
شاید هدفی دارد که اینجا محقق نمی شود. هیچکس نمی داند در سر این آدم ها چه می گذرد.
تاریخ داستان این کتاب برای سال های خیلی دور است اما حالا چه؟ حالا چرا خیلی ها می گویند برویم از اینجا

تا راحت شویم. اصلا محال است آدمی از کشورش برود و در کشوری دیگر راحت زندگی کند.

مگر کشک است که از جایت پا شوی و بروی آنجا کاری را دودستی تقدیمت کنند و بگویند بفرمایید خوش آمدی.

البته ممکن است اگر تو نخبه باشی این اتفاق بیوفتد اما هیچ کجا برای آدم وطن نمی شود.

تو باز هم باید جان بکنی و سختی بکشی حتی غم غربت را دوام بیاوری. نمی دانم بعضی آدم ها چگونه فکر می کنند اما من اگر بودم فقط خارج از ایران را برای مسافرت و تفریح دوست داشتم نه برای همیشه رفتن و ماندن و دوری از وطنی که عزیزانم در آن هستند.

برای وطنی که در آن متولد شدم و آب و خاکش در وجودم تا ابد جاریست.
دروغ می گوید آن کسی که بگوید دلم تنگ نشده است. حتی اگر از زندگی و مشکلات اینجا دلزده شده باشی هیچوقت از خانواده و بستگانت نمی توانی دل بکنی، هر کجا که بروی…

راستی مگر این همه مشکل تقصیر وطن است؟ هر چه که هست تقصیر من و توی نوعی ست که دارند آتش به جان آدم ها می اندازند و ککشان هم نمی گزد چون از هفت دولت آزادند، چون درد مردم را نمی فهمند!

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *