دیروز در سبزی جنگل گم بودم و امروز در آبی آسمان. انگار این روزهای بهاری بیشتر دلم میخواهد از خانه بیرون بزنم و بروم و بروم. تا کجایش فرقی نمیکند. فقط هوایی به روح و جسمم بخورد تا بیخوده خیالبافی نکنم. که نشخوار ذهنی مرا نیازارد. که بیشتر کودک درونم شاد باشد.
یک ماه از ۴۰۳ هم گذشت و امروز با آن تاریخ رند جذابش میگفت بیا اصلن از اول، هر چی شد رو رها کن و دوباره شروع کن.
با خواهرم رفتیم کافه پالونیا لانژ (چقدر هم اسمش مثل فضاش خارجیطور و قشنگه) و دربارهی اهداف سالانهمان صحبت کردیم و برنامه نوشتیم. برنامهریزی کردن یک نقشهی ذهنی به آدم میدهد تا گم نشوی. تا نقطهای را بگیری و بروی. نوشتن هدف و ریز کردن آن در روزهای هفته خیلی میتواند کمککننده باشد. امید که عملی شود و از تجربیاتم اینجا بنویسم.
کاش انقدر عجیب و غریب نبودیم و میشد راحت ما را شناخت و فهمید. کاش میفهمیدیم گاهی چه مرگمان است که دست و دلمان به هیچ کاری نمیرود و چه میشود که حال و حوصلهای کارهای موردعلاقهمان را هم نداریم؟
اوضاع امنیتی سایتم بهمریخته است و در دست تعمیر است. دیروز برای همین یادداشتی نگذاشتم. امیدوارم بزودی درست شود. بالاخره نمیشد در این تاریخ چیزی منتشر نکنم. برای همین دست به کار شدم و این یادداشت را هوا کردم.
آخرین دیدگاهها