نوشتن و پیاده‌روی

امروز تصمیم گرفتم نیم ساعت در پارک پیاده‌روی کنم و بعد به کافه‌ای در همان نزدیکی بروم و یک ساعت نوشتن را آنجا تجربه کنم.

آفتاب تندتر از روزهای دیگر می‌تابید. بهاری که اینگونه آفتاب بتابد نمی‌توان خانه ماند و باید فقط بیرون زد. ماشین را پارک کردم. کوله را توی صندوق گذاشتم. اولش می‌خواستم موبایلم را بردارم اما بعد تصمیم گرفتم بدون موبایل پیاده‌روی کنم برای همین آن را در داشبورد گذاشتم و پیاده‌روی را شروع کردم.

پارک خیلی شلوغ بود. برایم تعجب‌برانگیز بود. بعد یادم آمد پنجشنبه است برای همین همه در این هوای خوب آمده بودند پیک‌نیک.

سعی کردم سرعت پیاده‌روی‌ام در حد متوسط باشد. و به صداهای اطرافم توجه کنم. گوش کنم و ببینم و لمس کنم و بشنوم. با تمام حواس پنجگانه‌ام احساس کنم. شاید در ذهنم چیزهای مختلفی در رفت و آمد بود اما چیزی که مهم بود من بودم که داشت می‌رفت. به بچه‌ها نگاه می‌کردم که داشتند تاب‌ و سرسره بازی می‌کردند. پسری تپل داشت روی ترانپلینگ بالا و پایین می‌پرید.
از روی شانه‌اش کمربند بسته بود و به ران پا و سپس پشتش می‌رسید. لحظه‌ای تصور کردم کاش می‌شد من هم بتوانم بروم و بپرم تا انرژی‌ام تخلیه شود. اما خب می‌دانستم نمی‌شود.
 آفتاب روی صورتم راه می‌رفت. عینک آفتابی‌ انگار گهگاه پایین می‌آمد و آن را روی چشمم جابه‌جا می‌کردم. جابه‌جایی‌اش حس خاصی دارد. نمی‌دانم چرا خوشم می‌آید.
بادی خنکی صورتم را نوازش می‌کرد. خیلی نرم و آرام بود. برگ‌های سبز تازه جوانه زده هم با این نوازش لبخند می‌زدند و انگار حس خوبی داشتند.
بعضی وقت‌ها دلم می‌خواهد به اعماق وجود آدمی نفوذ کنم و ببینم او چه ویژگی‌هایی دارد. آدم‌ها جالبند شبیه خودم. آن‌ها شبیه من نیستند برای همین جالب‌تر هم می‌شوند چون من فقط یک سری از ویژگی‌ها را دارم. الان که در کافه نشسته‌ام آدم‌های زیادی می‌آیند و می‌روند و هر کدام منحصربه‌فرد هستند هیچ‌کدامشان شبیه دیگری نیست و جذابیت از همین جا شروع می‌شود. میز کناری‌ام دو خانم نشسته‌اند. که نوشیدنی و یک چیزکیک سفارش داده‌اند. به چشمم خورد که یک شاخه گل لب صورتی و هدیه هم روی میز است. مثل اینکه تولد خانمی است که شال قرمز سرش است. راستش نمی‌شود راحت به کسی نگاه کرد و باید سریع کسی را از نظر بگذرانی.

وقتی یک ربع پیاده‌روی کردم بخاطر گرمای هوا تصور می‌کردم سینه‌ام سنگین شده. انگار یک جسم سنگین روی سینه‌ام گذاشته باشند. چون زیاد پیاده‌روی نمی‌کنم و البته بخاطر اینکه خورشید مستقیم به فرق سرم می‌تابید  همچین حسی داشتم اما گفتم باید نیم ساعت پیاده‌روی کنم. فکر کنم بیست و پنج دقیقه شد تا پیش ماشین بروم. باز هم خوب بود برای اولین روز.

بالاخره هر کسی نیاز دارد تا با خودش خلوت کنم. گرمم شده بود. سوار ماشین که شدم بطری آب را برداشتم و یک جرعه نوشیدم. ماشین‌های آموزش رانندگی توجه‌ام را جلب کردند. یادش بخیر پارسال تمام تلاشم این بود که این هدف را تیک بزنم. چهار بار امتحان شهر را دادم و قبول نشدم و پنجمین بار با نذر و نیاز و البته کلی تمرین با ماشین پدر توانستم  قبول شوم. تمام مشکلم پارک دوبل بود. از آذر پارسال که رانندگی را شروع کردم یک بار هم پارک دوبل نکردم.

باورت می‌شود؟ فکر کن این همه بخاطر پارک دوبل افتادی و هزینه کردی آخرش هم وقتی وارد عمل شدی یک بار هم پارک دوبل نکردی. خیلی درد دارد. واقعن چرا؟ البته عیبی ندارد. مهارتم بیشتر شد و حالا راحت‌تر و بهتر رانندگی می‌کنم. اعتراف می‌کنم در این چند ماه از خودم راضی‌ام که بالاخره روی ترسم پا گذاشتم و گواهینامه گرفتم چون دیگر از اسنپ گرفتن خلاص شدم. واقعن خسته شده بودم از بس اسنپ گرفتم و هزینه کردم.

بعد از پیاده‌روی به کافه‌ گرانسا رفتم که قبلن در جای دیگر شهر بود و حالا با فضای تازه به مکانی تازه نقل مکان کردند. از بس گرمم بود فقط می‌خواستم درونم خنک شود برای همین انتخابی جز موهیتو نداشتم. وقتی گرمت هست و چیزی در منو چشم‌گیر نبود موهیتو جواب است. به به عجب طعمی داشت. طعم نعنا و لیمو. ترش و شیرین، طعمی دلپذیر که عطش درونی را خاموش می‌کند. جلادهنده‌ی وجودت است. روبروی جایی که نشسته بودم یک موتور مشکی گذاشته بودند که حالت کلاسیک داشت. در دیوار کناری‌اش هم یک قسمت گل کاکتوس کاشته بودند.بالای گل‌ها روی دیوار عکس‌هایی از صاحبین کافه آویزان بود.

اوایل که گرانسا پا گرفته بود یادم می‌آید خیلی می‌رفتم اما از یک جایی به بعد دیگر آنجا نرفتم تا اینکه الان مکانش و فضایش را تغییر دادند به نظرم این تغییر خیلی خوب بود. چون مردم همیشه دنبال تنوع هستند و می‌خواهند فضاهای جدید را امتحان کنند.

توی کافه لپ‌تاپم را از کیف بیرون آوردم و تایمر را روی یک ساعت تنظیم کردم و نوشتن شروع شد. وقتی داشتم می‌نوشتم توی آهنگ گفت: امروز یک روز خیلی خوبه با گرانسا همراه باشید. بعدش هم آهنگ بی‌کلام بود.

لحظاتی حواسم پرت می‌شد اما همچنان سعی می‌کردم ادامه بدهم. پشتی‌اش انقدر با میز فاصله داشت که بعد از دقایقی نوشتن پشتم درد گرفت. مجبور شدم روی صندلی مقابلش بنشینم. سایز قلم را روی ده گذاشتم تا کسانی که رد می‌شوند متوجه نشوند چه چیزهایی نوشتم. وسواس گرفتم و حس می‌کردم کسی پشت سرم ایستاده و می‌خواهد بفهمد چه می‌نویسم.

بعد به خودم گفتم زهرا، مردم حوصله ندارن چهار خط درست و حسابی توی اینستا رو بخونن اونوقت فکر کردی این چرت و پرتایی که داری می‌نویسی رو می‌خونن؟

بعد بی‌خیال شدم. اولش کافه خیلی خلوت بود ولی بعد از نیم ساعت آنقدر شلوغ شد که فقط چند میز خالی مانده بود.

نوشتن و نوشتن و نوشتن… همینطور ادامه دادم.

نصف چیزی که نوشتم به آنجا و آن لحظه مرتبط بود. زیادی چرت و پرت نوشتم و اتفاقن وقتی انقدر آزاد و رها می‌نویسی حس خوبی می‌گیری.

من از چیزی نمی‌ترسم. از اینکه کسی مرا بخواند یا نخواند. می‌دانم بالاخره آدم‌هایی پیدا می‌شوند که هوادارم باشند که بخاطر من وقت بگذارند و لذت ببرند از اینکه نوشته‌های مرا بخوانند. می‌دانم بالاخره نتایج کارهایم را خواهم دید.

امروز کتاب سم‌زدایی از دوپامین را به پایان رساندم. آنقدر مطالبش برایم مفید و ارزشمند بود که دلم می‌خواهد همیشه کنار دستم باشد و آن را بخوانم و نکاتش را فراموش نکنم.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *