امروزم با ورزش شروع شد. بعد از یک ما و نیم دوباره باشگاه رفتم و به نظرم یکی از مهمترین کارهایی که یک نویسنده یا هر کس دیگری باید برای سلامتی جسمیاش انجام دهد ورزش کردن است. کسی که ساعات زیادی پشت میز مینشیند مستعد دردهای ستون فقرات و اینهاست پس بهتر است همزمان در طول هفته تحرک و ورزش داشته باشد تا دیگر متحمل دردی نشود. دردهایی که بعد از حرکات ورزشی داریم بسیار شیرین و خوبند بهتر است اینها را بچشیم.
لطفن، حتمن ورزش کنید چون قرار است این جسم تا چندین و چند سالگی همراهمان باشد پس نیاز است بر قدرت و تاب و تحملش افزوده شود.
من تقریبن از پنج سال پیش که ورزش را شروع کردم فکرش را نمیکردم که انقدر انرژیبخش باشد اما زمانی که فهمیدم بیهوده رهایش نکردم مگر اینکه کسالتی داشتم یا میخواستم سفر بروم وگرنه الکی نرفتن علاوه بر اینکه پولت را میسوزاند جسمت هم در همان وضعیت باقی خواهد ماند.
همهی ما کار میکنیم تا بتوانیم زندگی کنیم اما سلامتی باید باشد تا بتوانیم کار و زندگی خوب را با هم داشته باشیم.
دو روز است که یک ساعت نوشتن را نداشتم و به نظرم وقتی نیست انگار چیزی در زندگیام کم دارم. باید حواسم باشد یکی از مهمترین کارهای روزم را یک ساعت نوشتن و یک ساعت خواندن بگذارم. یعنی هر طور شده این دو کار را انجام دهم و برایم اولویت داشته باشند. سپس سراغ کارهای دیگر بروم. حتمن بعد از نوشتن حال بهتری دارم تا بتوانم کارهایم را انجام دهم.
امشب دورهمی خانوادگی داریم. وقتی بچه بودیم این دورهمی رنگ و بوی بهتری داشت چون آنقدر ذوق دیدن بچههای فامیل و بازی را داشتم که فقط به مادرم میگفتم پس کی میریم. بریم دیگه. دیگر مثل قبل نیست. قبلن چهل نفر بودیم اما الان به زور ده نفر میشود. همهی بچهها ازدواج کردند و دیگر نمیآیند. عدهای هم بیرون رفتند و نخواستند ادامه دهند و این تغییرات باعث فروپاشی شده است. چون کسی از همسن و سالانم هم دیگر نیست رغبت نمیکنم بروم. امشب هم چون خانهی عمویم هست و من به خانهی جدیدشان نرفتم قرار است بروم وگرنه ترجیح میدادم نروم. خانه میماندم تا به کارهایم برسم.
چند دقیقهی پیش در پیج کتاب سرو دیدم فرم دعوت به همکاری گذاشته بودند. چند ماه پیش خیلی دلم میخواست در فضای کتابفروشی کار کنم و تجربهای هم برایم بشود. بیشتر آدمهای مختلف را ببینم باهاشان حرف بزنم. از کتابها بگویم و از همه مهمتر آنجا که هستم وقتی بیکارم کتاب بخوانم.
البته میدانم هر کاری سختی خاص خودش را دارد اما گاهی به تجربهاش میارزد. مثلن اگر بشود برای چند ماه بتوانم بروم خوب است. میدانم برای منی که تا به حال جایی برای کار نرفتم و اگر رفتم هم نمیتوانستم بند شوم سخت است. اما مگر خیلی از نویسندگان در جاهای مختلف کار نکردند.
تصور اینکه چند ساعت طبق آنچه به تو میگویند باید سرکار باشی برایم شبیه زندان است دلم میخواهد زمان دست خودم باشد و آزاد باشم.
آزادی را اینگونه معنا میکنم که هر وقت خواستم بتوانم جایی که دوست دارم بروم. ممکن است حالت خوب نباشد اما مجبوری بروی سر کار چون تعهد دادی. شبیه این است که تو به یک نفر متعهد میشوی و هر روز به خانه میروی و در کنارش هستی. البته این تنها یک تعهد توخالی نیست این یک عشق و علاقه هم میطلبد وگرنه چه سود دارد که تو یک عادت بسازی و حسی در آن نقش نداشته باشد. من همیشه دلم میخواست کار خودم را داشته باشم برای همین هیچوقت تن به کارمندی ندادم.
کلن ما آدمها موجودات عجیبی هستیم اما بعضیها انگار عجیبتر و معماگونهتر هستند. آنها را باید چون کوهی سنگی و سفت با کلنگ شکافت و به درونشان نفوذ کرد. همیشه آنچه درونشان هست را مخفی میکنند و نمیخواهند بگویند.
تصورم این است که در دنیای داستانها حرفهای بسیاری است که باید بگوییم اما هر کسی که میخواهد جدیتر یادش بگیرد ابتدا باید مبانی نوشتن را بیاموزد مگر اینکه از قبل کمی پیش زمینه داشته باشد و بخواهیم روی داستاننویسی کار کنیم. هر چیزی که مرا به خواندن و نوشتن وصل کند ارزشمند است.
از دیروز کتاب تولستوی و مبل بنفش را شروع کردم و برای دومین بار دارم میخوانم. انقدر دوستش دارم که حد ندارد. بعضی روزها به این فکر میکنم چه میشود اگر مثل نینا سنکویج نویسندهی کتاب یک سال هر روز یک کتاب بخوانم. اصلن برای شروع یک ماه هر روز یک کتاب بخوانم. چالش جذابی است. باید امتحانش کنم.
————————-
پیراهن به تن کردهای
کجا میروی
این بار کمی بیشتر بمان
سایهی بید دیگر برای این خانه کافی نیست
کمی بیشتر بمان
برایم از دردهایت بگو
از روزهاییت بگو
از شادیهای شوقآوری بگو که تو را زنده نگه داشتند
بگو چگونه آن همه مه را کنار زدی
چطور قدم در راهی نهادی که سنگلاخ بود
نرو
به این فکر کن که لالهی قرمز این خانه بعد از رفتنت به خون مینشیند
کنارم بایست و زیر گوشم نجوا کن
بیزارم از این سکوت
از این خانهی سوت و کور
صدای شغالها را میشنوی؟
اگر رفتی دیگر برنگرد
شاید آن روز تکه پارههایم را ببینی و دلت برای لحظهای بشکند
برو
شاید کسی بیش از من منتظرت باشد
آخرین دیدگاهها