چگونه روابط دوستانه نظرم را تغییر دادند

تازه از روستا به شهر نقل مکان کرده بودیم. برای مقطع راهنمایی در یکی از مدرسه‌های مطرح شهر ثبت‌نام کردم. اولین روز مدرسه که وارد کلاس شدم، بیشتر بچه‌ها با دوستشان روی یک نیمکت نشسته بودند. دوباره همان من درونی که همیشه می‌خواهد اشکم را در بیاورد ظاهر شد و گفت: همه یه دوستی دارن اما تو تنهایی. آن زمان بلد نبودم درست جوابش را بدهم. تنها روی نیمکت سوم، ردیف وسط کلاس نشستم. طولی نکشید که دختری با پوستی سفید و قدی متوسط، که از قضا هم نام من هم بود، به سمت نیمکتی که من روی آن نشسته بودم آمد و گفت جای کسیه. با لبخند گفتم نه و او کنارم نشست. دلم قرص شد که حداقل تنها نیستم.

∗∗∗

در طول سال یک روز به سرم زد برایش نامه بنویسم و اینگونه به او پیشنهاد دوستی بدهم. انگار برایم سخت بود که رو در رو به او بگویم. زنگ تفریح که شد نامه را توی کیفش گذاشتم بعد که به کلاس آمد به او گفتم که وقتی رفت خانه آن را بخواند. قصد داشت همان لحظه بازش کند اما من جلویش را گرفتم چون نمی‌خواستم پیش من نامه را بخواند.

سال دوم بیشتر با هم دوست شدیم و درست جلوی کلاس روی تک صندلی می‌نشستیم. سال سوم کلاسمان جدا شد و این برای من اتفاق بدی بود. حالا که نگاه می‌کنم می‌بینم هر وقت خواستم به کسی وابسته شوم یک اتفاقی باعث شد تا از هم فاصله بگیریم.

مدرسه تمام شد و دیگر ارتباطمان قطع شد. چون آن زمان موبایل نداشتیم که شماره‌ی هم را داشته باشیم. 

دو سال پیش، بعد از ده سال توی اینستاگرام اتفاقی پیجش را پیدا کردم. با شوقی خاص پیام دادم و خودم را معرفی کردم. او هنوز نامه‌ای که برایش نوشته بودم را داشت. از آن عکس گرفت و برایم فرستاد. و دوستیمان از نو آغاز شد.

محبوبیت در دوستی

همه‌ی داستان به این برمی‌گردد که من از کودکی دلم می‌خواست دوست‌های زیادی داشته باشم. چنان محبوب باشم که همه بی‌اختیار دورم جمع شوند. بخواهند بیشتر به من نزدیک شوند تا صمیمی شویم. اما هیچوقت این اتفاق نیفتاد. مدت زیادی نیست که دلیلش را متوجه شدم. آن هم حس نیاز بیش از اندازه‌ی من بود. من انگار فقط می‌خواستم کسی مرا ببیند و دوستم داشته باشد.

هنوز خیلی چیزها را نمی‌دانستم و کسی به من نگفته بود که اگر یاد بگیرم به خودم عشق بدهم دیگران هم دوستم خواهند داشت. قرار نبود تا وقتی موهایم شبیه دندان‌هایم سفید شد و از کسی خوشم آمد مثل کودکی بگویم: با من دوست می‌شی؟ بلکه باید یاد می‌گرفتم که شیوه‌ی ارتباط‌گیری در بزرگسالی به گونه‌‌ی دیگری است.

وقتی دو رفیق صمیمی را می‌دیدم که چفت هم نشسته‌اند و چیزی زیر گوش هم می‌گویند و قهقهه می‌زنند، به حالشان غبطه می‌خوردم و گاه با خود می‌گفتم چرا رفیقی ندارم که بتوانم اینگونه با او حس صمیمت داشته باشم.

یک چیز که همیشه برایم اهمیت دارد این است که برای دوستم از جان و دل مایه بگذارم. 

قضاوتش نکنم، گوش شنوای حرف‌هایش باشم، راز نگهدار و قابل اعتماد باشم و در نهایت در غم و شادی کنارش بمانم و نگذارم تنها باشد.

حس رهاشدگی

در هفده سالگی با کسی آشنا شدم که نه در یک مدرسه بودیم و نه کلاسی با هم می‌رفتیم. همشهری بودیم ولی از طریق فضای مجازی با هم آشنا شدیم.

اسمش نازنین بود و برای من شبیه اسمش نازنین و عزیز شده بود. چند بار همدیگر را دیدیم. اما هنوز خیلی صمیمی نشده بودیم. نازنین باعث شد که با یکی از دوستان او هم ارتباط بگیرم و یک دوستی‌ای شکل گرفت.

 حدودن بعد از یک سال که از این دوستی گذشت، اتفاقی برایم افتاد که زندگی‌ام به قبل و بعد از آن تقسیم می‌شود. و آن از دست دادن یک عزیز بود. دوستانم به دیدنم آمدند تا تسکینی برای سوگم باشند. در غمی باورنکردنی غوطه‌ور شده بودم و تصور می‌کردم من نیز باید بمیرم چون طاقتش را ندارم. دیدنشان همان یک بار شد و دیگر نه تماسی گرفتند و نه حالی پرسیدند. میان یک غم عمیق انگار دوباره شکستم. بارها به من ثابت شد که جز خدا کسی واقعن رفیقم نبود.

بعد از چند ماه سرپا شدم و درسم را ادامه دادم. دانشگاه می‌رفتم و نمی‌خواستم عمری که به من داده شده را بیهوده بگذرانم. فهمیدم با غمی درونی هم می‌شود درس خواند، کار کرد، کتاب خواند، با آدم‌های جدید آشنا شد، زندگی کرد و حتا بلند بلند خندید. کسی هم نمی‌فهمد چه بر تو می گذرد. 

∗∗∗

خودم که حالم بهتر شده بود به دوستانم پیام می‌دادم و حالشان را می‌پرسیدم.

نازنین انقدر سرش با درس و دانشگاه گرم بود که دیگر همدیگر را نمی‌دیدم و به پیام‌هایم هم دیر جواب می‌داد. یک بار پیامی بلند و بالا نوشتم و برایش فرستادم او دوباره از نداشتن زمان ناله کرد و گفت حتا به کارهای شخصی‌اش هم نمی‌رسد. ارتباطمان قطع شد و بعد از چند سال دیگر خبری از من نگرفت. من اما دنبال دلیل می‌گشتم چون چند باری دیده بودم استوری می‌گذارد و با دوستانش بیرون می‌رود. او که می‌گفت وقت ندارد. خیلی بهم می‌ریختم و باز حس دوست نداشتنی بودن کلافه‌ام می‌کرد و می نشستم اشک می‌ریختم.

انتظاری که ویرانم کرد

با زینب، دوست دیگری که به واسطه‌ی نازنین با او آشنا شده بودم رابطه‌مان ادامه پیدا کرد. انقدر با هم ارتباط خوبی داشتیم که کم کم با هم صمیمی شدیم. از آنجایی که خوشحال کردن بقیه را دوست دارم هر سال تولدش غافلگیرش می‌کردم و با خوشحالی او من از ته دلم شاد می‌شدم.

تا یک سال پیش همه چیز در دوستی‌مان خوب پیش رفت تا اینکه من فقط از او خبر می‌گرفتم و او هم خیلی طول می‌کشید تا جوابم را بدهد. وقتی می‌گفتم همدیگر را ببینیم می‌گفت سرم شلوغ است و وقت ندارم. این جمله روی اعصابم رفته بود. چون بارها از آدم‌های مختلف آن را شنیده بودم و توی کتم نمی‌رفت که در طول یک ماه نتوانی ده دقیقه وقت بگذاری حداقل حال دوستت را بپرسی.

دوباره دو ماه گذشت با او تماس گرفتم اما جوابم را نداد. پیام هم دادم اما یک روز گذشت و خبری از او نبود. نگرانش شدم. چون او اصلن فردی نبود که دیر جواب بدهد. 

فردا صبحش که دوباره زنگ زدم جواب داد و گفت عروسی بودم. پیامت رو دیدم اما یادم رفت جواب بدم. با بی‌خیالی این حرف‌ها را زد. من حتا در پیام هم نوشته بودم نگرانش شدم. گفتم: خب حداقل یه پیام می‌دادی می‌گفتی که بعدن بهم زنگ می‌زنی.

خیلی سرد برخورد کرد. بدون دلیل خاصی دیگر ارتباطمان قطع شد. اما من هنوز برایم آن دوستی مهم بود. برای آخرین بار بعد از چند ماه دوباره با او تماس گرفتم اما دیگر جوابم را نمی‌داد.

دوستی جزو ارزش‌هایم بود و من حس می‌کردم برای آن خیلی زحمت کشیدم دلم نمی‌خواست بدون دلیل خاصی همه چیز را کنار بگذارم. اما باز هم دلیلی نیافتم. ناچار شدم به سختی بپذیرم و بگذرم.

دوست عجیب و غریب من

با او از طریق بخش فرهنگی دانشگاه آشنا شدم. اسمش زینب بود. مثل من اهل کتاب خواندن بود و نوشتن را دوست داشت. هفته‌ای یک بار در دانشگاه دورهمی داشتیم. ۸،۷ نفر بودیم و با هم از کتاب‌ها صحبت می‌کردیم و می‌نوشتیم. در اولین برخورد تصور کردم آدم مغرور و نچسبی است این را بعدن که با هم صمیمی شدیم به او گفتم. او هم تصور می‌کرد من آدم خشک و بی‌احساسی هستم.

او با همه‌ی دوستانم فرق داشت. همیشه با هدیه‌ای خوشحالم می‌کرد و من شرمنده‌ی مهربانی‌اش می‌شدم. از آن دوست‌ها بود که بعضی روزها چت کردنمان تمامی نداشت. یا همدیگر را می‌دیدیم یا هر روز به هم پیام می‌دادیم. همه چیز عادی بود تا اینکه برای مدتی کاملن محو شد. 

خیلی عجیب بود. وقتی به او پیام می‌دادم آن انرژی سابق را نداشت. می‌گفت خوبم اما من متوجه می‌شدم مثل قبل نیست. بارها از او می‌خواستم که بگوید چه اتفاقی افتاده اما چیزی نمی‌گفت. دوران کرونا بود و دیگر نمی‌شد همدیگر را ببینیم و بیشتر از طریق مجازی با هم در ارتباط بودیم.

∗∗∗

بعد از مدتی کوتاه دوباره مثل قبل شاد و شنگول برگشت و چت کردنمان شروع شد. 

بعد از دو سال دوستی متوجه‌ی چیزی شدم. یک روز برایم عکس‌هایی فرستاد و می‌گفت خانه‌ی روستایمان است. انقدر قشنگ بود که دلم می‌خواست با هم به آنجا برویم. می‌گفت این خونه به خواست من و با طرحی که من گفتم ساخته شده. شبیه خانه‌های خارجی مدرن بود. شک کردم که دارد راست می‌گوید یا دروغ اما نخواستم بدبین باشم و باور کردم. خودش هم گفته بود یک روز با هم به آنجا برویم. 

مدتی گذشت و با یک شوکی پیام داد که خانه را به کسی اجاره داده بودند و بچه‌های آن فرد با دوستانشان به آنجا رفتند و زمانی که در خانه حضور نداشتند چیزی جرقه زد و کل خانه آتش گرفت و کاملن سوخت. راستش چنان با حس و حال واقعی تعریف می‌کرد که من هم ناراحت شده بودم.

∗∗∗

هدیه خریدن‌های بی‌مناسبتش برایم خوشحال‌کننده بود اما یک بار به او گفتم: چرا انقدر زحمت می‌کشی همیشه خجالتم میدی. گفت: تو فکر کن من برای خودم این کارو می‌کنم تا شادی تو خوشحالم کنه. من هم دیگر حرفی نداشتم.

بعد از مدتی رفتارهای ضد و نقیضش مرا گیج کرده بود. یک شب اصرار کردم تا حرف بزند. از خودش چیزهایی گفت که من شوک شدم. اشک می‌ریختم و پیام‌هایش را می‌خواندم. گفت بیماری سختی دارم و تا حالا چند بار است که جراحی می‌کنم. پدر و مادرم هم خبر ندارند که من بستری می‌شوم.

من هر بار با خود می‌گفتم مگر می‌شود خانواده آدم متوجه نشوند که بچه‌شان مریض است. مادر تا آدم را می‌بیند متوجه می‌شود حالمان خوب نیست چه برسد به بیماری.

می‌گفت دلم نمی‌آمد به تو بگویم که ناراحت شوی. برای همین چیزی نگفتم. من انگار با این خبرش روی لبه‌ی تیغ ایستاده بودم و نمی‌دانستم باید باور کنم یا نه.

چون یک بار که شک کردم از مادرش پرسیدم که شنیدم خانه‌تان در روستا آتش گرفته زینب خیلی از آنجا برایم گفت و … مادرش در جواب گفته بود کدام خانه. بعد ناگهان حرف دیگری زد.

اینجا بود که متوجه شدم کاسه‌ای زیر نیم کاسه است. و او دارد دروغٰ‌هایی تحویلم می‌دهد. 

ولی باز نتوانستم از آن همه حس میان پیام‌هایش بگذرم. یک روز گفت که قرار است برود برای عمل جراحی و نمی‌تواند گوشی‌اش را جواب بدهد. هر وقت به هوش آمد خودش پیام می‌دهد. این را گفت که نگرانش نشوم.

آن روز دل توی دلم نبود. به همه سپردم برایش دعا کنند. حتا توی پیجم استوری گذاشتم. بعدازظهر پیامی دادم اما جواب نداد. نزدیک به شب بود که جواب داد که بهوش آمده و بهتر است.

∗∗∗

اگر بخواهم تمام گفته‌هایش را بنویسم ممکن است یک کتاب شود. حتا به خودش پیشنهاد داده بودم آن‌ها را بنویسد حتمن کتابی پرفروش می‌شود. اما او می‌گفت دلش نمی‌خواهد کسی خبر داشته باشد.

بعدها از یکی دیگر از دوستان مشترکمان چیزهایی شنیدم که کمی متفاوت‌تر از آن چیزی بود که به من گفت. دنبال این بودیم که جوری از زیر زبانش حرف بکشیم اما راهی نیافتیم. مستقیم هم نمی‌شد چیزی پرسید. بعد از مدتی از طریق آن دوست که ارتباط بیشتری با او داشت متوجه شدیم مشکل روانی دارد. فکر کنم دچار شیدایی می‌شد و حالتی دو قطبی داشت که یک روز بسیار پرانرژی و روز دیگر کاملن فس شده و افسرده بود.

حتا مدتی در بیمارستان مربوط به روان بستری بود. و همه‌ی حرف‌های که می‌زد از ذهن خیال‌پردازش می‌آمد. برای من همیشه صداقت جزو بالاترین ارزش‌ها‌ست برای همین تا قبل از اینکه مطمئن شوم مشکل روانی دارد دلم می‌خواست بخاطر بازی با احساساتم و حس گول‌خوردگی دوستیمان را به پایان برسانم.

∗∗∗

فقط قبلن یک بار به من گفته بود که مدتی افسردگی داشت و به روانپزشک مراجعه می‌کرد. برای مدتی که حالش بهتر شد و قرصش را باید کم کم کنار می گذاشت تا یک هفته شبیه معتادها بدن درد داشت او را می‌کشت. چندین بار تا مرز خودکشی رفت. با ناخنش آنقدر به دستش فشار آورده بود که همینطور خون از او می‌رفت. دوست مشترکمان هم می‌گفت یک بار با او تماس گرفته بود و کلی حرف زدند و یادش رفت موبایل را قطع کند او هم پشت خط ماند. می‌گفت صدای مادرش را می‌شنیدم که می‌گفت درو باز کن. او فریاد می‌زد و جیغ می‌کشید و انگار روانش بدجوری از هم پاشیده بود.

بعد از اینکه این‌ها را فهمیدم همچنان با او در ارتباط بودم اما هیچوقت به رویش نیاوردم. کم کم ارتباطش با من کم شد. و او هم به ناپدیدشدگان پیوست.

آنچه آموختم

هر کدام از این دوستی‌ها برایم درسی بودند تا من خودم را بهتر بشناسم. شاید آن زمان که کسی بدون دلیل ترکم می‌کرد حس پوچی به من دست می‌داد تصور می کردم دوست‌داشتنی نیستم. و این به الگوهای درونی خودم برمی‌گشت. من باید یاد می‌گرفتم انتظار داشتن از آدم‌ها کار بیهوده‌ای‌ است. باید صدای درونم را می‌شنیدم تا راه حلی بیابم. دنبال کتاب‌هایی رفتم. دوره‌‌ای خریدم و دیدم. با جمعی آشنا شدم که در کنار کار، جلسات خودشناسی هم داشتیم. با تمام این‌ها هر روز فهمیدم باید تغییر می کردم و هر رابطه داشت این را به من نشان می‌داد. چون برای رشد و تغییرم کار خاصی نمی‌کردم هر بار به گونه‌ای اتفاقات تکرار می‌شدند و من سرخورده‌تر می‌شدم.

∗∗∗

برای اینکه دیگر کسی را در زندگی‌ام از دست ندهم شروع کردم روی خودم کار کنم. ارزش‌هایم را شناختم. با نوشتن لایه‌های درونی وجودم را کشف کردم و فهمیدم کسی جز خودم نمی‌تواند نجاتم دهد.

اینکه شنا کردن در دریای وجودت را یاد بگیری و غرق نشوی یعنی نیمی از راه را رفتی. 

هر چند هنوز مانده تا بیشتر به اعماق وجودم بروم و جهانی که آنجاست را بهتر بشناسم. اما خوشحالم که در این مسیر هستم. خرسندم از اینکه می‌توانم با تلاش و استمرار تغییراتم را ببینم و بفهمم دنیای اطرافم را خودم می‌سازم.

مطالب مرتبط

5 پاسخ

  1. زهرای عزیزم چه داستان عجیبی رو گذروندی، همیشه چون دخترم تو رو دوست داشتم و دوست داشتم از تو یاد بگیرم، ولی دختر خوبم، گاهی وقت‌ها بعضی اتفاق‌ها باعث میشه، آدم به بقیه افراد اعتماد نکنه، اگرچه از همه مهم‌تر وجود خود آدمه که غنی و قوی بشه و خودشو دوست داشته باشه. من همیشه دوست دارم ولی فاصله‌ی سنی‌مون باعث شده که خیلی وقت‌ها خیلی چیزها رو به عنوان یک دوست ازت نخوام، یا بهت نگم. دوستی بده بستونی داره متقابل دو طرفه، نه آدم خودشو بکشه، نه بی‌تفاوت باشه، آنچه برای خود می‌پسندی برای دیگران بپسند. این بهترین حرف بزرگانه. وقتی اینجوری باشه، هیچ رنجی وسط نمیاد.

    1. ممنونم گلی جونم.
      شما برام عزیزی و دوستتون دارم.
      هر دوستی‌ای متفاوته ممکنه دوستی من و شما شبیه دوستیایی که دو نفر هم سن و سال هستن نباشه ولی برای من دوستی‌ با شما هم خیلی ارزشمنده😘💜

  2. ۱ دقیقه سکوت می‌کنم.
    زهرا چه خوب شرح دادی هر رابطه رو.
    و من عاشق پایانش شدم. پیدا کردن خود، تغییر خود، خودشناسی و دوست‌‌داشتن خود.
    می‌دونی دوستی وقتی قشنگ می‌شه که خودمون رو بهش گره نزنیم، من دوستی‌ای دوست دارم که در کنار هم طعم پیشرفت و تغییر و بچشیم، به ارزش‌های هم احترام بذاریم و توی شادی‌های سهیم باشیم، همونطور که گفتم این روزها سخت ادم‌هایی پیدا می‌شن که واقعا توی شادی توی شریک باشن.
    انتظار داشتن از آدم‌ها بیهودس.
    ما باید خودمون رو جای تموم دوستی‌ها دوست داشته باشیم و دوست خودمون باشیم.

  3. خیلی اتفاقی متنی که نوشتی رو پیدا کردم و خوندمش
    خیلی منو به خودش مشغول کرد
    مشکلیه که منم مدتها باهاش درگیر بودم و هنوزم یه کم درگیرشم
    اونقدر که به خاطرش مدتهاست پیش تراپیست میرم
    البته مشکل من شدت بیشتر و دامنه وسیعتری داره ، اینکه همیشه میترسم آدمهایی که برام مهمن منو رها کنن

    اگه بخوام بیشتر توضیح بدم باید مثل تو یه متن طولانی اینجا بنویسم! فقط همینو بگم منم مثل تو شروع کردم به شناختن خودم ، چرا دیگران رهام میکنن ، چرا این ترس اینقدر منو تو خودش گرفته ، چرا بخش بزرگی از زندگیم حول این ترس میچرخه
    و کلی تعجب کردم که گاهی تقصیر خودم بوده با وجود اینکه هر کاری که در توانم بود برا دیگران انجام می دادم اما باز رها میشدم.
    زهرا جان میدونم خودت هم به این رسیدی که اگه تو درست پیش میری و ارزش خودتو میدونی و خودتو میشناسی رابطه ها هم درست پیش میرن اما اگه نرن شاید طرف مقابل خودشو نمیشناسه یا نمیخواد تو رو بشناسه.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *