دانشمند درون

و باز هم جمعه رسید. راستی روزها و هفته‌های گذشته به کجا کوچ می‌کنند که ما دیگر آن‌ها را نمی‌بینیم؟
شاید تا همین چند سال پیش خیلی تلویزیون می‌دیدیم اما این روزها حداقل برای من تلویزیون دیدن کنار رفته و جایش را شبکه‌های اجتماعی گرفته‌اند. امروز موقع ناهار صحبت از فیلم شد و من یاد شبکه‌ی نمایش افتادم که فقط فیلم پخش می‌کند. به پدر گفتم شبکه را عوض کند. شبکه نمایش داشت یک فیلم هندی می‌داد. به نظر جدید می‌آمد. فضایی با بادکنک‌های رنگی را نشان می‌داد و کیکی که رویش happy birthday نوشته بود. بازیگر زنی پشت میز ایستاد. چند نفر که آنجا بودند گفتند تولدته؟ او لبخندزنان گفت تولد هممونه. بعد سوالی مطرح کرد: یادتونه دانشمند درونتون کی متولد شد؟
دانشمند درون مفهوم جالبی برایم دارد. هر کدام از ما می‌تواند یک دانشمند درون داشته باشد اما زمان تولدش متفاوت باشد. شاید یک نفر در شش سالگی دانشمند درونش متولد شده باشد و دیگری در چهل سالگی.
به فکر فرو رفتم. دانشمند درون من کی متولد شد؟
ناگهان خاطره‌ای در یادم زنده شد. روزهایی از کودکی که دلم می‌خواست تلسکوپ داشته باشم و ستارگان را از فاصله‌ای نزدیک مشاهده کنم. حتا به این فکر می‌کردم که پول توجیبی ام را جمع کنم و با آن تلسکوپی که فکر کنم آن موقع قیمتش در حد ۲۰۰ تا ۵۰۰ هزار تومان بود را بگیرم.
آن زمان ذوقش را داشتم اما نمی‌دانم چه شد منصرف شدم. درست به خاطر ندارم اما انگار علاقه‌ای دیگر جایش را گرفت.
با این حال حس می‌کنم همان زمان هنوز دوستش داشتم. وقتی چیزی که به آن علاقه‌مند می‌شوی را همان زمان نمی‌گیری یا به سمتش نمی‌روی؛ سال‌ها بعد حتا اگر بدستش بیاوری دیگر آن ذوق را نخواهی داشت.
دانشمند درون من از آن روزی که دلم می‌خواست کتاب بخوانم و در تخیلاتم پرسه بزنم متولد شد. از آن روزی که کتاب‌ها رفیقم شدند یا همان روز که آرزوی خرید تلسکوپ را در دل داشتم. درست که نداشتمش اما با تخیلاتم شاید ساعت‌ها به ستارگان چشم دوختم و چاله‌های روی ماه را دیدم و تصور کردم با لباس فضایی رویش ایستاده‌ام و دارم دست تکان می‌دهم.
من با اینکه هیچگاه در آزمایشگاه شیمی و زیست نرفتم، با اینکه از علم نجوم سر در نیاوردم یا با ریاضی و فیزیک و در کل اعداد و ارقام رابطه‌ی خوبی نداشتم اما همیشه در کتاب‌ها، میان کلمات و تخیلات فهمیدم من نیز دانشمندم حتا اگر کار خاصی انجام نداده باشم.
من دانشمند به دنیا آمدم و از آن روز فرصت کشف دنیا با تمام عجایبش در اختیارم قرار گرفت.
دنبال کاری می‌گردم که ارتباطم را با آدم‌ها بیشتر کند. حوصله‌ی کله زدن با بی‌کله‌ها را ندارم اما اگر جایی هست که بشود هم کار کرد هم رابطه‌ای سالم ساخت دلم می‌خواهد تجربه‌اش کنم. اینگونه تجربه‌ی دانشمند درونم برای نوشتن هم بیشتر می‌شود.

۱:۱۴ نیمه‌شب | به نظر می‌رسد دچارش شدم. راستش نمی‌توانم از آغوشش بیرون بیایم. الان هم بغلم نشسته است. فکرتان جای بدی نرود. کتاب را می‌گویم. کتاب به هزار عشق دروغین می‌ارزد. اگر می‌شد با او ازدواج می کردم. امروز برای نشست کتاب «گفت‌‌وگوهای عاشقانه» به نشر چشمه رفتم. مترجم کتاب امیرمهدی حقیقت و خانم مرضیه افشار که روانشناس هستند، حضور داشتند.

خیلی می‌توانم از جزئیات بنویسم اما دلم می‌خواهد برگردم ادامه‌ی کتاب را بخوانم. تا صفحه پنجاهش را خواندم و گفتگویی ساده و گیرا دارد که کلی اطلاعات مفید از آن دریافت می‌کنی. حتمن از آن بیشتر می‌نویسم.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *