بعضی از کلمات محبوب میشوند، آنها را در کتابی، متنی، گفتاری از کسی میبینی. انگار تو را تسخیر میکنند. ناگاه میبینی چنان کنج دلت لم دادهاند که قصد بلند شدن هم ندارند. شاید معنایشان زیباست یا لحن و بیانشان تو را به وجد میآورد. دلت میخواهد آنها را بارها بر زبان برانی و هنگام گفتنش خودت را در آینه تماشا کنی. انگار وقتی آنها در میان جملاتت مینشینند تو جذابتر میشوی. زیبایی یک کلمه میتواند گفتار، بیان یا حتا ظاهرمان را هم زیبا کند.
هر کلمه، سفریست هیجانانگیز به دل داستانها. هر کلمه گنجی نهفته در درون دارد که کمتر کسی تا به امروز سراغی از آن گنج گرفته و همه راحت فقط از آنها استفاده کردهایم.
میخواهم ده کلمهی محبوبم را به شما معرفی کنم. این کلمات وقتی فهمیدند که بهشان علاقهمندم و از میان همه خوبان آنها را برگزیدم از خوشحالی جامه دریدند و بر طبل شادانه کوبیدند. تا به حال تجربهی همچین عشقی را نداشتند. اینکه برگزیده شوی خیلی لذتبخش است.
۱) عصاره
ابتدای ببینیم معنای این کلمهی شگفتانگیز چیست:
۱) شیره؛ افشره؛ چکیدۀ هرچیز فشردهشده؛ آب میوه یا چیز دیگر که با فشار گرفته میشود.
۲) خلاصۀ گفتار، نوشتار، یا مطلب دیگر؛ چکیده.آب، افشره، جوهر، چکیده، شهد، شیره، عرق، عصیر، لب، مرق
عصاره در جمله به عنوان اسم به کار میرود و واژهای عربی است. [عربی: عصارَة[ و پارسی آن، واژهی پهلوی: آپیتَن است.
داستان من و واژه
وقتی آن را به زبان میآورم حس میکنم دربرگیرندهی تمام چیزهاست. در واقع همان چکیده و جان کلام. کلمهای جادویی که برایم یادآور داستانهای فانتزی است و مرا به سوی قصر و سحر و جادو میکشاند. جادوگری که از عصارهی چیزها معجونی شفابخش درست میکند.
فکر کن آن عصاره را مینوشی و تبدیل به آدمی با تمام معلومات ممکن در جهان هستی میشوی. همهی کتابهای جهان را در ذهنت داری و دیگر حسرت کتابهای نخوانده بر دلت نمیماند.
ببینید یک کلمه چطور میتواند ما را به دل یک داستان بکشاند یا خاطره و حسی را تداعی کند.
اعجابانگیز است و تو را به وجد میآورد.
یادم نمیآید اولین بار کجا این کلمه بیشتر به چشمم آمد. شاید در کتاب کافکا در کرانه بود، شاید هم نه.
هر حرف، هزار حرف
هر حرف از این کلمه گویا دارد با ما صحبت میکند. حرفها خوب بلدند حرف بزنند. «ع» در این کلمه خوشبو و دلنشین است انگار عطر دارد و اعتبار میبخشد. «ص» یعنی یک صدای کوک و باعث میشود لحن این کلمه نرم و خوشآهنگ باشد. «الف» ستون این واژه شده تا بقیهی حروف را نگه دارد.
«ر» رمز و رازی که در دل این واژه پنهان است را به رخمان میکشد. «ه» باعث شده کلمه هم ظاهر شکیلتری پیدا کند و هم آرام به پایان برسد.
کلمات هموزن
عصاره میخواهد بداند که با چه کلماتی هموزن است. میگردیم میبینیم گزاره هم شبیه اوست. حتا شراره هم میخواهد خودش را به او بچسباند. عصاره با آواره، بهاره، سواره، قواره و حتا کاباره همنشین است. حالا با این کلمات هموزن جملهای میسازیم که مفهومی هم داشته باشد.
او آواره با لباس بهاره که قوارهی بزرگ است، سواره به سمت کاباره میرود و عصارهی انگور میخورد.
۲) ماجرا
مترادف ماجرا : پیشامد، جریان، حادثه، حکایت، داستان، رخداد، رویداد، سرگذشت، قصه، واقعه، داوری، کشمکش، گفتوگو، رنجش، رنجیدگی، گلایه، گله، دعوا، مرافعه، جدال، جر
برابر پارسی : پیشامد، داستان، سرگذشت، رخداد، جویندگی
فرهنگها و مثالها
فرهنگ فارسی
آنچه واقع شده، آنچه جاری شده، آنچه رخ داده، شرح حال، حادثه، پیش آمد
فرهنگ معین
سرگذشت
لغتنامه دهخدا
مرکب است از ما و جری صیغه ماضی ؛ فارسیان بمعنی سرگذشت و قصه و واقعه آرند. ( آنندراج ). سرگذشت و اتفاق و آنچه گذشته باشد. واقعه و حادثه و عارضه و کیفیت و صورت حال و عرض حال، قصه. ( ناظم الاطباء ). آنچه گذشته باشد و سرگذشت و احوال زمانه گذشته. ( غیاث). رویداد، ماوقع. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : قصه و ماجرای حال ایشان دراز است. ( فارسنامه ابن البلخی ص ۱۰۰ ). و در این وقت که این ماجرا رفت بهرام بیست ساله بود. ( فارسنامه ابن البلخی ص ۷۸ ). دزدان به شنودن آن ماجرا و به آموختن افسون شاد شدند. (کلیله و دمنه ).
گر بگویم متهم دارد مرا
ور نگویم جد شود این ماجرا
مولوی
لیکن اگر دور وصالی بود
صلح فراموش کند ماجرا
سعدی
صوفی که منع ما ز خرابات می کند
گو در حضور پیر من این ماجرا بگو
حافظ
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست
هرچه آغاز ندارد نپذیرد انجام
حافظ
ماجرا در انگلیسی می شود adventure و در فارسی از این لغت استفاده میشود.
بخش دوم این واژه آریایی است و با جاری و جریان هم خانواده است.
داستان من و واژه
جریان هم یکی از کلمات محبوبم بود اما چون این دو کلمه هممعنی بودند یکی را انتخاب کردم. ولی برای من ماجرا و جریان هر دو محبوبند و دلم میخواهد ازشان در صحبتهایم، نوشتههایم و هرجایی که میشود استفاده کنم. اصلن شاید کتابی بنویسم با عنوان ماجرایی که جریانساز شد. این را همینطوری بداهه گفتم.
انگار خود کلمهی ماجرا پرحرف و بدون توقف است. یعنی اگر او در جمعی سخنرانی کند هیچکس خسته نمیشود و روزها و ماهها حرف دارد که بزند و چیزی از جذابیت سخنانش کم نمیکند.
واژهی ماجرا برایم سراسر شور و هیجان است چرا که من عاشق ماجراجویی هستم و دلم میخواهد چیزهای جدید را امتحان کنم. اینکه از ماجراهای مختلف هم سر در بیاورم و دربارهشان بنویسم .آهنگ
شاید بپرسید چرا از معادل فارسیاش استفاده نکردم. چون این کلمه برایم دلنشینتر و خوشآهنگتر است برای همین انتخابش کردم. ماجرا خودش داستان است اما زمانی که کسی میگوید چه ماجراهایی را از سر گذراندیم، پلک نمیزنی و گوش به زنگ میشوی تا برایت تعریف کند. اما کلمهی داستان آن هیجانی که ماجرا یا جریان دارد را برایم ندارد و خیلی مجابم نمیکند تا بنشینم و گوش بدهم. شاید اگر به جای ماجرا کسی بگوید: نمیدونی دیروز چه داستانی داشتیم. به او هم گوش بدهم و دانستنش برایم جذاب باشد اما همانطور که گوشم با اوست، در حال انجام کاری هم باشم و کاملن تمرکزم روی حرفش نباشد.
حروف در ماجرا چه میگویند
«میم» در ماجرا معنایش «میرود» است. یعنی رفتن به سوی ناشناختهها.
«الف» یعنی آشکار کردن آنچه پنهان مانده است.
«ج» میخواهد جادهای در دل بیراههها بسازد تا با ماجرا به دلش برویم.
«الف» آخر گویا ما را به انتها میرساند. آنجا که ماجرایی به سرانجام میرسد.
ماجرا با چه کلماتی هموزن است؟
گذرا، مهمانسرا، آرمانگرا، قهقرا، درونگرا، فقرا، ماورا، صحرا، زهرا، سرسرا، شعرا
۳) شگرف
مترادف شگرف: باحشمت، باعظمت، بزرگ، عظیم، محتشم، خارق العاده، شگفتآور، عالی، عجیب، فوق العاده، طرفه، کمیاب، نادر
واژه ی شگرف از دو قسمت : ش ( =خیلی ) / گرف ( = زیاد ) به معنای “بسیارزیاد” . قسمت اول واژه ی شگرف که پیشوند است در اوستایی به شکل اش در لغت Ash – danu (= پُردانه ) به کار رفته است . قسمت دوم این لغت در لغت سغدی به شکل گرف ɣarf
که در متن های بازمانده از این زبان به معنای :فراوان، بسیار ثبت شده است دیده می شود.
منبع :(مقدمه ای بر ( لغات ) مانوی و سغدی ، تالیف دانشگاه هاروارد. )
دکتر کزازی می نویسد: شگرف در پهلوی شکرو škarw بوده است، بن اکنون از مصدر شکرویتن škarwitan.
( نامهی باستان، جلد اول، میر جلال الدین کزازی، ۱۳۸۵، ص ۳۸۳ . )
فرهنگها و مثالها
فرهنگ معین
۱ – نیکو، زیبا ۲ – بینظیر در خوبی و زیبایی ۳ – عجیب ، طُرفه
لغتنامهی دهخدا
نادر. کمیاب.( ناظم الاطباء )
چون برآیند از تک دریای ژرف
کشف گردد صاحب در شگرف
مولوی
عجیب. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). شگفت انگیز، عجیب و غریب. ( یادداشت موءلف ):
همه کارهای شگرف آورد
چو خشم آورد باد برف آورد
فردوسی
شه از بازی آن طلسم شگرف
گراینده شد سوی دریای ژرف
نظامی
میل خاطر با او بسیار شد و احوالی شگرف در صحبت او مشاهده میافتاد. ( انیس الطالبین ص ۱۵ ). در گریه شدند و احوالی شگرف ظاهر شد. ( انیس الطالبین ص ۲۰).
داستان من و واژه
وقتی واژهی شگرف را میشنوم تصور میکنم از شادی تمام صورتم میخندد. انگار به من حس زیبایی بی حد و حصر را میدهد طوری که غرق در شگفتی میشوی. این واژه هم برایم هیجانانگیز است. گاه حتا برای شرح حسات نسبت به یک واژه، کلمه کم میآوری.
حروف در شگرف میخواهد بهمان چه بگوید
«ش» انگار اینجا میخواهد شوری شیرین در وجودمان جاری سازد.
«گ» گوهریست گرانبها
«ر» رویایی که حقیقی شده است.
«ف» همان فریادیست که از سر شادی سر میدهیم.
کلمات هموزن
متوقف، متاسف، معرف، منصرف، منحرف، متخلف
۴) ژرف
مترادف ژرف: عمقدار، عمیق، گود، نغول
فرهنگها و مثالها
فرهنگ معین
۱- گود، عمیق ۲ – دور، دراز.
لغتنامه دهخدا
عمیق است مطلقاً خواه دریا باشد و خواه چاه و خواه رودخانه و حوض و امثال آن. ( برهان ). دورتک، دوراندرون، نُغُل. ( حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ). گود، بعیدةالقعر، قعیر، چال، دور. ( فرهنگ اسدی ). دورفرود، سخت گود، بغایت عمیق. دوراندر بود چون مغاکی و چاهی. )لغتنامه اسدی (
گهی چاه ژرف و گهی بندگی
به ذل و به خواری سرافکندگی
فردوسی
کسی کو بره برکند ژرف چاه
سزد گر کند خویشتن را نگاه
فردوسی
بباید گذشتن به دریای ژرف
اگر خوش بود روز اگر باد و برف
فردوسی
علم در علم است این دریای ژرف
من چنین جاهل کجا خواهم رسید
عطار
داستان من و واژه
شکل و معنای کلمهی ژرف را دوست دارم. این واژه شبیه ظاهرش عمیق است. آدم را یاد دریا و اقیانوس میاندازد. گویا با شنیدن و دیدنش در ذهنت تصویری از اعماق اقیانوس و سکوت و آرامشی که در آن جاریست ظاهر میشود.
حروف در ژرف چه میگویند
«ژ» در ژرف دارای عمق است گویا به ته اقیانوسها ما را میکشاند.
«ر» یعنی رهایی در وسعتی بینهایت.
«ف» یعنی فرصتهایی در دل اقیانوس که به آن دست یافتیم.
کلمات هموزن
برف، ظرف، حذف، حرف، سقف، کشف
عبارتی با این کلمات:
ظرف سوپ را برداشتم به سمت دریای ژرف رفتم. برف میبارید. برای زیباییاش حرفی برای گفتن نداشتم. زیر سقف آلاچیقی ایستادم. گوشیام پر شده بود. چیزهای اضافی را حذف کردم تا بتوانم از برف عکس بگیرم. همیشه ثبت و کشف چیزهای تازه برایم جذاب بود.
۵) کاوش
مترادف کاوش : بررسی، تتبع، تجسس، تحقیق، تدقیق، تفتیش، تفحص، جست وجو، کندوکاو، وارسی
فرهنگها و مثالها
فرهنگ معین
جستجو، تفحص
لغتنامۀ دهخدا
کاویدن، حفر، کندگی، نقب. || تفتیش وتجسس و تفحص. || غور و تفکر و تأمل. ( ناظم الاطباء ). || نفوذ. تاثیر
پرستیدن داور افزون کنید
ز دل کاوش دیو بیرون کنید
فردوسی
(اصطلاح باستانشناسی ) حفاری در خرابههای بناهای تاریخی و مطالعه در آثاری که از صنایع و فرهنگ مردمان روزگاران پیش بدست میآید.
فرهنگ عمید
۱. جستجو، تفحص
۲. کندن زمین
۳. [قدیمی، مجاز] رخنه، نفوذ
داستان من و واژه
کاوش مرا به دل مناطق باستانی و قدیمی میکشاند. آنجا که پر از گنج و شگفتی است. چیزهایی از گذشتههای دور کشف میکنی. از کاغذ پارهها تا اسکلت یک انسان یا حیوان.
آنچه هیجانانگیز، کنجکاویبرانگیز و قابل کشف باشد برایم همیشه جذاب است. و شاید دلیل انتخاب نیمی از کلمات این مقاله، دریافت همچین حسی باشد.
حروف در کاوش چه میگویند
«ک» در کاوش ما را به سوی کار و کوشش هدایت میکند.
«الف» اینجا قد علم کرده تا هنگام خستگی در کاوش به آن تکیه کنیم.
«و» انگار وحدتی در میان حروف ایجاد میکند.
«ش» که انتهای کاوش آمده برای شهامتیست که به هنگام کاویدن باید به خرج دهیم.
کلمات هموزن
تراوش، دلخوش، سرخوش، دستخوش، باهوش، پاپوش، خاموش، فالگوش، تنپوش، مدهوش، مخدوش، ساقدوش
۶) شکوفایی
مترادف: بالفعل کردن، به اوج رساندن، نمایان شدن، رونق، نشان دادن استعداد خود، شکفته شدن
وقتی میگوییم استعداد خود را شکوفا کنید یعنی استعداد خود را نمایان سازید یا به عبارت دیگر استعداد خود را نشان دهید.
داستان من و واژه
معنای شکوفا بیشتر به سمت غنچه دادن میرود. من اما شکوفایی را انتخاب کردم چون بیشتر آن حس خوبی که به رشد مربوط است را میرساند.
شاید شکوفایی را بخاطر علاقهام به فصل بهار دوست دارم. شکوفایی مرا به سمت بهار و عطر دلانگیزش میکشاند. خودت را تصور میکنی که رشد کردی و شکوفه دادهای شبیه یک درخت که در دل زمستان خودش را برای جوانه زدن و شکوفا شدن آماده میکند. ما هم برای اینکه بتوانیم روزی به شکوفایی برسیم ابتدا باید روزهای بیبرگ و باری را تحمل کنیم.
با شنیدن این واژه انگار بهار از راه میرسد. تر و تازه میشوم و میخواهم سبز شوم.
تصور کن درختی را از بیخ و بن بریدهاند اما قبل از رسیدن بهار جوانه میزند و شکوفهای کوچک در میآورد.
شکوفایی برای من یعنی همین. یعنی میشود در هر شرایطی شکوفه داد و بهار را به زندگی دعوت کرد.
شکوفایی یعنی رشد یعنی جوانه زدن و بزرگ شدن.
من دلم میخواهد در شناخت کلمات به شکوفایی برسم. آنجا که دیگر هر کلمهای برایم داستانی بلند باشد چون مدتها دربارهشان پژوهشی انجام دادهام.
حتا هنگامی که دلی را بدست میآورم و لبخندی بر لبی مینشانم هم قلبم شکوفایی را لمس میکند. انگار از درون شکوفه میدهم.
کلمات هموزن
ابتدایی، اجرایی، استثنایی، آشنایی، توانایی، بینایی، جادویی، بازگشایی، جدایی، زیبایی، لالایی، ماورایی
۷) تداعی
مترادف تداعی: فراخوانش، همخوانش، یادآوری، به خاطرآوری، یکدیگر را فرا خواندن، به خاطر آوردن، به یادآوردن
فرهنگها و مثالها
فرهنگ معین
۱- یکدیگر را خواندن ۲ – با هم دعوا کردن
لغتنامه دهخدا
پیش آمدن دشمن. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( اقرب الموارد ). || جمع شدن بر کسی. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). جمع شدن قوم بر کسی وبه دشمنی برخاستن با وی. || لاغر شدن یا مردن شتر فلان. || محاجّه کردن. ( اقرب الموارد ). || چیستان گفتن. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || خواستن چیزی را. ( اقرب الموارد ). || شکسته شدن و ویران گردیدن دیوار. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( اقرب الموارد ).
فرهنگ عمید
۱. (روان شناسی ) اصل یا حالتی که افکار و اندیشه ها و عواطف و سرگذشتها چنان به هم مربوط میشوند که یکی پس از دیگری در ذهن پدیدار میشوند، تسلسل افکار، تسلسل خواطر.
۲. ]قدیمی[ یکدیگر را خواندن و گرد آمدن.
۳. به یاد آوردن.
* تداعی معانی: از یک معنی به معنی دیگر پی بردن، به یاد آوردن یک معنی توسط معنی دیگر.
داستان من و واژه
تداعی برایم کلمهی زیبا و بکری است؛ هم از لحاظ ظاهر و هم از نظر معنا. شاید بگویید چرا یادآوری را انتخاب نکردی؟ چون یادآوری سرراست است و سریع تو را به مقصد میرساند اما با تداعی انگار به هزارتویی سفر میکنی و دنبال خاطرات میروی. انگار تصویرهای بیشتری در نمایشگر ذهنت ظاهر میشود و تو همه را شبیه یک فیلم بلند میبینی.
لبریز از خاطرات نابی میشوی که برگشت ازشان ممکن نیست. هر چیزی میتواند تداعیگر یک خاطره یک کلمه یا یک تصویر باشد.
حروف در تداعی چه میگویند
«ت» تماس با خاطرات.
«د» دالانیست که هنگام تداعی واردش میشویم.
«الف» اتفاقاتی که از سر گذراندیم.
«ع» عطری که یک خاطره را زنده میکند.
«ی» یادها و یادآوری
کلمات هموزن
اجتماعی، اختراعی، ارجاعی، اقناعی، تصنعی، تدافعی، زراعی، دفاعی، رباعی، موضوعی
۸) اندیشه
مترادف اندیشه: پندار، تأمل، تفکر، خیال، رأی، سگال، ضمیر، فکر، سودا، احتیاط، صرافت، محابا، ملاحظه، قصد، نیت، اضطراب، بیم، پروا، ترس
فرهنگها و مثالها
فرهنگ معین
تفکر، تأمل . ۲ – (اِ. ) ترس ، اضطراب
لغتنامۀ دهخدا
فکر ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) ( دهار ) ( منتهی الارب ) ( نصاب ). فکر و تدبیر و تأمل و تصور و گمان و خیال. ( ناظم الاطباء ). فکری، رویة، هویس. ( از منتهی الارب ). وهم، هم. ( مهذب الاسماء ). خیال ( انجمن آرا ) فکرت، تفکر، نظر، رای، صدد، عزیمه، عزیمت، صریمه، صریمت، سگالش.
ج ، اندیشه ها و اندیشگان . ( یادداشت مولف )
بنام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد
نیابد بدو نیز اندیشه راه
که او برتر از نام و از جایگاه
فردوسی
نرود هیچ خطا بر دل و اندیشه تو
کز خطا دور ترا ذهن و ذکای تو کند
منوچهری
از این اندیشۀ ناصواب درگذر. (کلیله و دمنه )
مرکز این گنبد فیروزه رنگ
بر تو فراخ است و بر اندیشه تنگ
یامکن اندیشه بچنگ آورش
یا به یک اندیشه بتنگ آورش
نظامی
ز عقل اندیشه ها زاید که مردم را بفرساید
گرت آسودگی باید بروعاشق شو ای غافل
سعدی
فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش
حافظ
فرهنگ عمید
۱. آنچه از عمل آگاهانۀ ذهن حاصل می شود، فکر.
۲. گمان
۳. [قدیمی] ترس، بیم
۴. [قدیمی] توجه، ملاحظه
داستان من و واژه
اندیشه شبیه یک دیش درون مغزمان تعبیه شده است که برای همه وجود دارد. فقط عدهای از آن درست استفاده میکنند. امواج بیرونی را جذب میکند سپس روی موج اندیشه پردازش میشود و نتیجه را با گفتار خارج میکند.
شکل اندیشه و بیانش برایم زیباست. این کلمه شبیه یک فرد محترم، سر به زیر، کت شلواری و عینکی است. خوب گوش میدهد و به موقع صحبت میکند. قابل اعتماد است و همه روی حرفش حساب باز میکنند. دروغ و دغل در کارش نیست و هر کسی با او همنشین شود دلش میخواهد ساعتها از سخنانش بهرهمند شود.
اندیشه را انتخاب کردم چون ریشهاش فارسی است و خوشآهنگتر از کلمات دیگری مانند فکر و تامل است.
حروف در اندیشه چه میگویند
«الف» آرام مینشیند و گوش میسپارد.
«ن» نغمه و نوری در نگاهش پیداست.
«د» دنبال دلیل میگردد.
«ی» یاری میرساند.
«ش» شعلههای گفتارش را روشن میکند.
«ه» در آخر هدایتکننده است.
کلمات هموزن
شیشه، کلیشه، ریشه، بیشه، همیشه، بیشه، تیشه، بنفشه، خدشه، فشفشه
۹) مکاشفه
مترادف مکاشفه: دلآگاهی، اشراق، الهام، درک، کشف، تفکر
فرهنگها و مثالها
فرهنگ معین
۱- آشکار شدن اسرار و امور غیبی در دل عارف
۲ – (مص م . ) کشف کردن ، آشکار ساختن
لغتنامۀ دهخدا
دشمنی آشکارا کردن و جنگ برملا کردن. ( غیاث ). مکاشفة. مکاشفت : چون قطران با وی بود گفتم نباید که در میدان مکاشفه و مجادله افتد. ( سمک عیار، ج ۱ ص ۱۸۲ ). دراصطلاح متصوفه مکاشفه آن را گویند که آشکارا شود ناسوت و ملکوت و جبروت و لاهوت یعنی از نفس و دل و روح وسر واقف حال شود و هر واقعه و هر حادثه که در دنیا صادر شود اول حق تعالی مر دوستان خود را علم می رساند بعده در دنیا صادر شود. ( آنندراج ). ظاهر و هویدا شدن اسرار و امور غیبی در دل کسی و الهام. ( ناظم الاطباء ). حضوری است که در بیان نگنجد. ( ازتعریفات جرجانی ). مکاشفه و مشاهده از لحاظ معنی متفاوتند با این تفاوت که کشف اتم از شهود است. ( مصباح الهدایه ص ۱۳۴ ).
دشمنی کردن (دهار).با کسی آشکارا جنگ و دشمنی کردن . (تاج المصادر بیهقی ). دشمنی پیدا کردن و با کسی آشکارا جنگ کردن.(منتهی الارب ) (آنندراج ).
فرهنگ عمید
۱. کشف کردن
۲. آشکار کردن، امری را ظاهر کردن
۳. (تصوف ) آشکار شدن اسرار بر سالک بدون تفکر و اندیشه
داستان من و واژه
مکاشفه برای من صدایی آشناست که کسی جز خودم آن را نمیشنود. گویا با تکرار این کلمه جادویی آشکار میشود. جادویی که در میان حروفش پنهان شده است. درست شبیه معنایش که آگاهی عمیقی در دل ایجاد میکند. کشف و شهود چیزهای نادیدنیست اما برای این کلمات رازآلود و جذابند. ماجراجویی، کشف کردن و هیجان مجموعهای از حسهاییست که از این واژه دریافت میکنم. مکاشفه شبیه پیرمردی با موها و ریشهای سفید و بلند است که پندهای بسیار در درونش دارد. در کلبهای جنگلی زندگی میکند. با هر باران آوازی سر میدهد که نوایش به گوش اهالی روستا میرسد. آنها هیچگاه او را ندیدهاند اما میدانند این قطعه هنگام باران از جنگل به گوش میرسد. شبیه روحیست که ناگهان غیبش میزند. شبیه رعدیست که از آسمان غرش میکند. شبیه یک قطعه از موسیقی که جادویی را به قلبها میپاشد.
حروف در مکاشفه چه میگویند
«م» مست الهامات است و آرام آرام «ک» را دعوت میکند تا کاویدن را بیاغازد. اما «الف» که از راه میرسد الهام هم جاری میشود و ابهام را دور میسازد. با «ش» شکیبایی میورزد و با «ف» فاصلهاش را با آدمها حفظ میکند و در خویش فرو میرود. «ه» همیشه همراهی میکند تا آرام به پایانی خوش برسیم.
کلمات هموزن
باعاطفه، تعرفه، تحفه، بیوقفه، خرافه، طایفه، فلاسفه، لطیفه، کلافه، نسکافه
۱۰) پژواک
مترادف پژواک: انعکاس، بازتاب، طنین
فرهنگ معین
بازتاب صدا در کوه ، طنین .
لغتنامه دهخدا
آوازی که در کوه و گرمابه و دره و گنبد و مانند آن پیچد. صدا. آواز منعکس. عکس الصوت.
فرهنگ عمید
۱. صدا، انعکاس صوت در کوه یا زیر گنبد.
۲. آوازی که در کوه بپیچد.
۳. (فیزیک ) صدای حاصل از تکرار صوت به سبب انعکاس امواج صوتی.
پژواک، یک کلمه ی ترکی است. چون در عربی و لهجههایش حروف گچپژ نیست. هر کلمهای آخرش آک، آق، آغ و آخ باشد ترکی است. واژۀ طنین و صدا فارسیست.
داستان من و واژه
پژواک وقتی به زبان آورده میشود، شبیه معنایش طنینی زیبا و دلنواز از خود ساطع میکند. تو را به کوه میبرد و میگوید هر آنچه میخواهی را فریاد کن. بلند و بلندتر چرا که هر بار کوه صدایت را به تو بازمیگرداند. پژواک نوعی خوددوستی است چون هر بار که میگویی دوستت دارم صدایی از میان صخرهها، کوهها و فضای سرشار از سکوتش به سویت فرستاده میشود و میگوید دوستت دارم.
اگر احساس تنهایی کردی به کوه برو و با پژواک بار دیگر به خودت یادآوری کن که دوستش داری، آن هم عمیق و تکرارشونده. پژواک با کلمات مثبت به تو انرژی مضاعف میدهد و با کلمات منفی چندین برابر حس بدت را بیشتر میکند.
هرگاه پژواک صدایم را به من پس میدهد لبخند میزنم و میگویم به خودم برگرد چون برای منی. پس، از پژواک این درس را بگیر که هرگاه کسی تو را به خودت پس داد بگویی تو برای هیچکس نبودی که بخواهی بازگردی تو همیشه در من و برای من بودی و هستی. کسی قادر نیست به تنهاییِ پرانعکاست دست بزند. میان درهها خودت را بغل کن و بگو: زندگی ارزش زیستن دارد چون من ارزشمندم و به تکرارش گوش جان بسپار.
حرفها در پژواک چه میگویند
«پ» یعنی پرواز و پریدن. «ر» رازیست که در میان صدایت وجود دارد. «و» واقعیتی که تکرارشدنیست. «الف» آههایی که در سینه ماندهاند. «ک» کوششی برای آزادسازی آهها و رازهایی که چون بغض گلو را فشردهاند.
کلمات هموزن
چالاک، ادراک، اندوهناک، بیمناک، پوشاک، تابناک، ترسناک، چسبناک، خوراک، دردناک، دلاک، شکاک
2 پاسخ
مقالهی جالبی بود، کلمه ژرف و پژواک رو دوست داشتم. کلمهها جادوگرانی که تو را مسحور میکنند.عالی بود زهرا جانم
ممنونم گلی جون مهربونم. خوشحال شدم اسمتون رو دیدم که برام نظر گذاشتین.