∞ بعضی روزها هر چقدر میخواهم بیشتر سمت نوشتن بیایم از آن دورتر میشوم. گویا عوامل مزاحم بسیار است. اما هنوز نمیدانم این مزاحم کجاست تا له و لوردهاش کنم.
∞ ولی از حق نگذریم امروز فقط چند ساعت مشغول خواندن و نوشتن نکات کتاب زبان و تفکر در سایت بودم. خیلی زمان میبرد و بعضی روزها برای همین از آن فرار میکنم.
∞ فرار کردن را دوست ندارم. دلم میخواهد هر طور شده بمانم حتا اگر اشکم در بیاید.
∞ بعضی روزها هم از دست خودم عصبی میشوم که نمیتوانم بیشتر کتاب بخوانم. حس میکنم باید تمام بند و بساطم را جمع کنم و به پناهگاهم بروم و فقط کتاب بخوانم و هیچ کار دیگری انجام ندهم حتا نوشتن.
شاید بهتر باشد تمرینهای نوشتن را اینجا منتشر کنم تا دیگر انجامشان را عقب نیندازم.
∞ از فعلها رونویسی کردم. چقدر فعل داریم و من هیچوقت ازشان استفاده نکردم.
همینجا شروع کردم به نوشتن تمرین.
∞ تمرین حرکت کلمات/ نوشتن خاطرهی عاشقانه دیگری بدون یک فعل تکراری
همیشه این خاطره را برایمان میگفت. ما هم گوش تیز میکردیم. انگار اولین بار بود که میشنیدیم. از همان عشقی حرف میزد که حالا با او میزیست. در شالیزار او را دیدم. صورتش همیشه میخندید. من تصور میکردم که فقط وقتی مرا میبیند صورتش میشکفد. یک روز دیدم پسری همسن و سال من دارد به او مینگرد. بهم ریختم. چنان که صورتم به سرخی گرایید. از این ترسیدم که مبادا کسی زودتر به او ابراز علاقه کند. من او را میخواستم برای همین فردای آن روز وقتی دور و برمان خلوت شده بود به سمتش رفتم.
با سلام من سرش را بالا گرفت. این بار دیگر لبخندی نداشت. خودم را عقب کشیدم. در درونش چیزی انگار میجوشید. سرم به کفشهایم چسبید از بس که به زمین چشم دوختم. گفتم من شما را میخواهم و بدون اینکه به او بنگرم، گریختم. آن شب نتوانستم بخوابم. فقط به او اندیشیدم. از اینکه با او مواجه شوم هراسیدم.
هر کاری کردم فایده نداشت و او مرا دید. ریز ریز خندید. قلبم به شدت میتپید. وقتی فهمیدم دوستم دارد، هر روز به سمتش میدویدم. با هم به جایی میپناهیدیم تا کسی ما را نبیند.
مثل من کتاب میخواند. یک روز لای کتابی برایش نامهای گذاشتم. روز بعدش سر قرار نیامد. نگران شدم. متوجه شدم که همان پسری که از او خوشش میآمد ما را با هم دید و به برادرش گفت.
مدتی بینمان فاصله افتاد. اما چند باری بدون اینکه کسی بفهمد به هم نامه میفرستادیم.
دو سال گذشت. همه چیز از تب و تاب افتاد اما علاقهی ما بیشتر شد. از عشقش میسوختم. بالاخره لباس رزم پوشیدم و از خانوادهام خواستم تا به خواستگاری او برویم. پدر او قبول نمیکرد. مدتی بعد پدرش سکته کرد و خانهنشین شد. دارویی میخواست که پیدا نمیشد. هر کجا بگویی رفتم تا بالاخره آن را یافتم.
بعد از یک ماه که حال پدرش بهتر شد. خودش خواست که ما به خواستگاری برویم. حالا ۳۵ سال از روزی که برای این عشق جنگیدم میگذرد اما هنوز مثل روز اول دوستش دارم.
∞ علامت بینهایت را دوست دارم برای همین از آن استفاده میکنم.
امروز موقع انجام کارها آهنگ گوش کردم. باکلام و بیکلام. موسیقی باعث میشود راحتتر کارهایم را انجام دهم. در واقع باعث تلطیف فضا میشود و رنج کارها را کمتر میکنم. حتا گاهی نوشتن را هم آسانتر میکند.
بالابلند، گیسو کمند یک لحظه جای من بمونو…
بهم حق بده دیوونه شم موهاتو که دادی نشونو
دنبال تو میاد دلم رد کرده اون مرز جنونو
باز پای عشق تو وسط هست…
همیشه حرفی ازت هست
از چشات نمیکشم دست
عاشقش شدن چه سادهست
-عاشق شدی؟
– نه… فقط داشتم آهنگ گوش میکردم :))
– یهو به این آهنگ و مدل خوندنش یه حس خاصی پیدا کردم. دلم میخواد بیست بار گوش بدم.
∞ خوابم میآید. خیلی خوابم میآید اما میروم این آهنگ را توی کانالم بگذارم بعدش هم کتاب بخوانم. بدون خواندن که نمیشود خوابید.
راستی پس شعر امروز چی؟
یادم رفته بود.
باشه الان میذارم.
شعر روز
غزل شمارۀ ۱۳۸۳/ مولانا
تا من بدیدم روی تو ای ماه و شمع روشنم
هر جا نشینم خرمم هر جا روم در گلشنم
هر جا خیال شه بود باغ و تماشاگه بود
در هر مقامی که روم بر عشرتی بر می تنک
درها اگر بسته شود زین خانقاه شش دری
آن ماه رو از لامکان سر درکند در روزنم
گوید سلام علیک هی آوردمت صد نقل و می
من شاهم و شاهنشهم پرده سپاهان میزنم
من آفتاب انورم خوش پردهها را بردرم
من نوبهارم آمدم تا خارها را برکنم
هرکس که خواهد روز و شب عیش و تماشا و طرب
من قندها را لذتم بادامها را روغنم
گویم سخت را بازگو مردی کرم ز آغاز گو
همین بیملولی شرح کن من سخت کند و کودنم
گوید که آن گوش گران بهتر ز هوش دیگران
صد فضل دارد این بر آن کان جا هوا این جا منم
رو رو که صاحب دولتی جان حیات و عشرتی
رضوان و حور و جنتی زیرا گرفتی دامنم
هم کوه و هم عنقا توی هم عروه الوثقی توی
هم آب و هم سقا توی هم باغ و سرو و سوسنم
افلاک پیشت سر نهد املاک پیشت پر نهد
دل گویدت مومم تو را با دیگران چون آهنم
آخرین دیدگاهها