سفر شخصی نویسنده

□ امروز صبح با کارگاه تمرین نوشتن شروع شد. دو ساعت طلایی و لذت‌بخش با کلی تمرین ناب. البته باید قول بدهم به خودم که در طول هفته حتمن برای هر هفت تمرین زمانی بگذارم وگرنه بی‌فایده خواهد بود.

 

□ اگر زمان را در دستت نگیری، زمان تو را در دستش می‌گیرد و مثل جت به ناکجاآباد می‌برد.

□ برای اینکه زمان مرا بلند نکند عوامل مزاحم را کناری گذاشتم. کتاب سرخ و سیاه را برداشتم و نیم ساعت غرق آن شدم. گویا دارد به جاهای جذابش می‌رسد. البته در کل آهسته پیش می‌رود و حادثه‌ی خاصی در داستان رخ نداده که هیجان‌انگیز باشد. (از آن جایی که من همه جا دنبال هیجانم).

بعد نیم ساعت چرت زدم و خودم را بابتش سرزنش نکردم چون گاهی آدم نیاز دارد بین کارهایش استراحتی داشته باشد.

□ هنگدرام تمرین کردم و از خودم فیلم گرفتم و برای مربی‌ام فرستادم. خداروشکر این بار زودتر این کار را انجام دادم. چون جدیدن یک روز مانده به کلاس این کار را انجام می‌دادم. شبیه شاگرد تنبل‌ها که شب امتحان تازه یادشان می‌آید درس بخوانند.

□ دلم می‌خواهد در طول روز زیاد کتاب بخوانم اما نمی‌دانم چرا نمی‌شود یا چرا وقت کم می‌آورم. شاید در این مواقع زمان دارد کنترلم می‌کند. به نظرم بیشتر باید حواسم را جمع کنم تا بیهوده زمانی را از دست ندهم.

 

□ تازه پستی از پیج آقای محمود مقدسی که در زمینه‌ی فلسفه و روانشناسی کار می‌کنند، دیدم. درباره‌ی نوشتن بود.

«دست به کلمه می‌برم، اندوه می‌تراود از میان انگشتم. به دستانم نگاه می‌کنم. می‌ترسم. چرا اندوه؟ چرا این‌همه اندوه؟ دست می‌کشم از نوشتن. بگذار این کلمات درون خودم باقی بمانند و راویِ چیزی نباشند. بس نیست این همه نوشتی؟ ننویس تا روزی بتوانی بیشتر از شادی و امید بنویسی. بعد می‌گویم نه، همه‌اش مالِ من نیست. من آنقدرها هم آدم غمگینی نیستم. شاید این خصلتِ نوشتن است که بیشتر به کارِ گفتن از احساساتِ پیچیده‌ی حزن‌انگیز می‌آید تا شعف و وجد. به نوشته‌های آدم‌ها نگاه کن. چقدر از شادی گفته‌اند؟ چقدر از نوشته‌هایشان توصیف وجد و شعف و لذت است؟ نیست دیگر. بقیه دنیا به کنار، به ادبیات فارسی صد سال اخیر نگاه کن، بیشتر با درجات اندوه سر و کار داری تا هرچیز دیگری. اصلا خصلت نوشتن هم که نباشد، در اینجا نوشتن چنین کلامی را ناگزیر می‌کند.

شاملو را ببین، مسکوب را ببین. ساعدی را ببین. لابلای کلماتشان پای لذت و شادی هم به میان می‌آید، امید هم سرکی می‌کشد، اما آنچه غالب است احساساتِ پیچیده‌ی ناشی از بودن در این جهان و احساساتِ گس بودن در اینجا است. با خودم می‌گویم شاید همین نوشتن از آنچه در درونمان می‌گذرد، بهتر از هر چیز دیگری باشد. با خودم می‌گویم بنویس، حتا اگر کلامت بیشتر خاکستری و دودگرفته باشد. بنویس و صادقانه بنویس. نهایتا گاهی بارانی می‌آید و اندوه کلمات را پاک می‌کند، یا مثل امروز برفی می‌آید و همه جا را سفید می‌کند، یا گاهی کودکی متولد می‌شود و لبخند می‌زند. گاهی هم شاید شادی بیاید و بماند.»

□ قسمتی از متن دیگرش که خوشم آمد را هم اینجا می‌گذارم :

فکر می‌کنم اگر بتوان از “باید”ی برای نویسنده گفت، این است: نویسنده باید تنها به سفر شخصی‌اش پایبند باشد و صادقانه آن را روایت کند. فکر می‌کنم جهان به روایت‌های صادقانه‌ی آدم‌هایی احتیاج دارد که خودشان را می‌سفرند. آن وقت هر کسی سهمِ خودش را از کلام آن‌ها برمی‌دارد و در جایی با آن‌ها همسفر می‌شود.

ما به روایت‌های گوناگونی نیاز داریم که به ما خانه‌های بسیاری برای زیستن در این جهانِ نافهمیدنی بدهند، تا هر بار که بی‌خانمان شدیم در طلبِ خانه‌ای جدید، به سراغشان برویم و در روشنیِ آتشِ کلماتشان راه خانه را پیدا کنیم.

 

*فعل «می‌سفرند» در متن بالا توجه‌ام رو جلب کرد و برام جدید بود.

 

□ اگر ده تا دوست داری و میان همه گفتی فلانی با بقیه فرق دارد، هم تو خوشبختی هم آن رفیقت چون توانسته کاری کند که متمایز شود. توانست دلت را جور دیگری بدست بیاورد. شاید فقط خود خود واقعی‌اش را نشان داده، برای همین به دلت نشسته است.
حالا بگو رفیقی داری که بگویی این با بقیه فرق دارد؟

□ گاهی هم تمام دنیا می‌خواهد به تو بگوید ادامه نده اما تو ادامه می‌دهی حتا به اشتباه. چرا؟

 

 

شعر روز

غزل شماره ۱۳۸۲/ مولانا

ای ساقی روشن دلان بردار سغراق کرم

کز بهر این آورده‌ای ما را ز صحرای عدم

تا جان ز فکرت بگذرد وین پرده‌ها را بردرد

زیرا که فکرت جان خورد جان را کند هر لحظه کم

ای دل خموش از قال او واقف نه‌ای ز احوال او

بر رخ نداری خال او گر چون مهی ای جان عم

خوبی جمال عالمان وان حال حال عارفان

کو دیده کو دانش بگو کو گلستان کو بوی و شم

زان می که او سرکه شود زو ترش رویی کی رود

این می مجو آن می بجو کو جام غم کو جام جم

آن می بیار ای خوبرو کاشکوفه‌اش حکمت بود

کز بحر جان دارد مدد تا درج در شد زو شکم

بر ریز آن رطل گران بر آه سرد منکران

تا سردشان سوزان شود گردد همه لاشان نعم

گر مجسم خالی بدی گفتار من عالی بدی

یا نور شو یا دور شو بر ما مکن چندین ستم

مانند درد دیده‌ای بر دیده برچفسیده‌ای

ای خواجه برگردان ورق ور نه شکستم من قلم

هر کس که هایی می کند آخر ز جایی می کند

شاهی بود یا لشکری تنها نباشد آن علم

خالی نمی‌گردد وطن خالی کن این تن را ز من

مستست جان در آب و گل ترسم که درلغزد قدم

ای شمس تبریزی ببین ما را تو این نعم المعین

ای قوت پا در روش وی صحت جان در سقم

مطالب مرتبط

یک پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *