وصال با نوشتن

◊ دلم می‌خواهد از این به بعد یادداشت‌هایم را از اول روز اینجا یادداشت کنم. اصلن چرا می‌گویم. هر وقت گفتم می‌خواهم از این به بعد فلان کار را انجام دهم یک جایی قطع شد. نه دیگر نمی‌گویم.

◊ همیشه نمی‌دانم صبحانه چی بخورم. در یخچال را باز می‌کنم و حس می‌کنم هیچ چیزی نیست که برای صبحانه انتخابش کنم. البته که هست اما انتخاب برای من سخت است. انگار مثلن حس خوردن مربا نداری یا دلت می‌خواهد همیشه تخم‌مرغ بخوری. اینطوری که نمی‌شود. امروز از میان همه‌ی ناخوبان شیره‌ی سیب و ارده را انتخاب کردم. قبلا مدتی طولانی شیره‌ی انگور و ارده می‌خوردم برای همین از آن زده شدم. حالا گهگاهی سراغش می‌روم و این باعث شد دوباره از خوردنش لذت ببرم. درست شبیه زمانی که یک کار را همیشه انجام می‌دهی و برایت عادی می‌شود مثلن خواندن داستان یا نمایشنامه. انگار دیگر مثل قبل از خواندنشان لذت نمی‌بری اما وقتی با یک فاصله دوباره سراغشان می‌روی باز هم همان لذت را تجربه می‌کنی. می‌دانی چه می‌گویم؟

عادت به بعضی چیزها خوب است اما گاهی یه وقفه‌ی کوتاه می‌تواند دوباره تو را به همان لذت اولیه‌ برگرداندو

◊ قبل از اینکه بنویسم فایلی از ۳۰ مرداد ۱۴۰۱ را باز کردم. جایی از آن نوشته بودم: می‌دونی، هر وقت کم نوشتم حالم بد شد. انگاری حالم به نوشتن وصله. کارم به نوشتن وصله. همه چی به نوشتن وصله. تمام برنامه ها. ذهنم شلوغه. انگار هزار تا آدم دارن از نردبون ذهنم بالا میرن اما به کجا خدا میدونه.

اینکه حالمان، کارمان و همه چیزمان به نوشتن وصل باشد زیباست. می‌خواهم همه چیز را به نوشتن وصل کنم.

◊ می‌رود، می‌رود، می‌رود… ناگهان به خودت می‌آیی و می‌بینی زمانت تمام شده و دوباره باید صبر کنی روز دیگری از راه برسد. با خوابیدن راحت‌تر می‌توان خود را به روز بعد رساند.

 

◊ دو روز از چالش صد روز در کوشش برای شناخت زبان را نوشتم. چند روزی عقب افتادم و باید جبرانش کنم. نمی‌دانم چرا حوصله‌ام نمی‌شود که بنشینم و نکاتش را بنویسم. خواندنش زمان زیادی نمی‎برد و برایم لذت‌بخش است اما نوشتن نکات خیلی زمان می‌خواهد و گاهی خسته‌ام می‌کند.

بعد از نوشتن به سایت صبا مددی سر زدم. جدیدترین مطلبش را خواندم. در مورد یادگیری و تمرکز روی یک کار بود. اینکه موقع انجام کاری چنان در آن غرق شوی که هیچ چیزی نتواند حواست را پرت کند. از یک اصطلاح استفاده کرده که برایم جالب آمد.

تَچان، تجربه اوج، غرقگی یا شیفتگی (به انگلیسی: Flow ) در روان‌شناسی، حالت ذهنی ویژه‌ای هنگام انجام یک کنش است که در آن کنشگر طوری روی یک کار متمرکز شود که در حس پایبندی کامل به آن کار و خشنودیِ فرایند انجام کار غوطه‌ور بشود. به سخن ساده‌تر، تچان وضعیتی است که کسی آن‌قدر در آنچه سرگرم انجام آن است، غرق شود که زمان و مکان پیرامونش را هم حس نکند.

این مفهوم برای نخستین بار در سال ۱۹۷۵ از سوی میهای چیک‌سنت‌میهایی نام‌گذاری شد. گرچه از هزاران سال پیش با اسامی دیگری مطرح گشته بود، به ویژه در ادیان آسیای شرق همچون بودائیسم. این مفهوم روان‌شناسی مثبت‌گرا به گونه‌ای گسترده در زمینه‌ها و حوزه‌های دیگر دانش نیز بکارگرفته شده‌است.

 

 

◊ آهنگ بی‌کلامی گوش می‌کنم. پشت سر هم از ابتدا تکرار می‌شود و دلم نمی‌خواهد تمام شود. می‌خواهم دانلودش کنم اما نمی‌شود. اسم آهنگ  / Dreaming از مایکل لوگوزار است.

 

 

 

 

◊ بعد از چند روز رانندگی کردم. دلم می‌خواست کتاب سرخ و سیاه را بردارم و در کافه بنشینم و چند صفحه از آن را بخوانم. به کافه‌ی شهر کتاب رفتم. فضای آنجا را دوست دارم. انگار با کافه‌های دیگر فرق دارد. بیشتر حس کتاب خواندن به من می‌دهد نمی‌دانم چرا. اما تصمیم گرفتم جاهای دیگر هم کتاب خواندن را تجربه کنم.

ماشین را پارک کردم. وارد کافه شدم و پشت میزی نشستم. کتاب قطورم را از کیفم بیرون آوردم. از ابتدا شروع کردم. به نظرم مقدمه‌اش خودش یک کتاب بود و طولانی بودنش خسته‌ام کرد. اما سعی کردم متمرکز بخوانم و متوجه‌ی داستان شوم. هات چاکلت سفارش دادم.

سه چهار صفحه مانده بود تا مقدمه تمام شود. دیدم هات چاکلت دارد سرد می‌شود. از کتاب و هات چاکلت و آنجا چند ویدیو گرفتم. اینکه ویدیوها تکه تکه به هم می‌چسبانند دوست دارم برای همین این کار را انجام می‌دهم و استوری‌اش می‌کنم. ولی خب گاهی با خود می‌گویم خب این کار چه فایده‌ای دارد. چون اینجا پای یک کتاب وسط است به نظرم بد نیست اما باز هم گاهی با خوب که چی روبرو می‌شوم. چون یک نفر دیگر هم همین کار را انجام می‌دهد و من خوشم می‌آید می‌گویم شاید من هم بگذارم بقیه خوششان بیاید و حس خوبی بگیرند برای همین منتشرش می‌کنم.

تقریبن سی صفحه از کتاب را خواندم. تا ساعت ۵ و نیم آنجا بود. تقریبن یک ساعت و نیم.

◊ یادم آمد برای امروز باید پست بگذارم . چند وقت پیش خواهرم ویدیویی از من گرفته بود داشتم قسمتی از کتاب آنه‌شرلی را می‌خواندم، آن را گذاشتم.

  • برای محتواهای جدید پیج تصمیم دیگری دارم. باید ببینم چه کاری می‌توانم انجام دهم تا هم مفیدتر باشد و هم بهتر دیده شود.

◊ مورچه‌ها اتاقم را تسخیر کردند. یکی را می‌کشم دیگری ناگهان از در و دیوار و کیبورد رد می‌‌شوند.

◊ هنگدرام تمرین کردم و از خودم فیلم گرفتم. همیشه با این قسمت فیلم گرفتن مشکل دارم. گاهی انقدر می‌زنم که دست‌ها و شانه‌هایم خسته می‌شوند تا یک چیز درست در بیاید و وقفه‌ای وجود نداشته باشد. و حتا گاهی از تمرینش فرار می‌کنم و دلم می‌خواهد برای مدتی آن را کنار بگذارم.

  • برای یادگیری هر مهارتی باید وقت گذاشت. اینکه بخواهیم سرسری از کنار یادگیری چیزی رد شویم فایده‌ای ندارد. من هم تمام تلاشم را می‌کنم که متمرکز تمرین کنم تا خوب یادش بگیرم.
  • گاهی تصور می‌کنم در جنگلی نشسته‌ام و در حال نواختن هنگدرام هستم. فضا مملو از نوای پرندگان و موسیقی ماورایی و اعجاب‌انگیز هنگدرام می‌شود. نیمی از آهنگ را چشم‌بسته و با لبخند می‌زنم.
  • انگار در آرامشی غلیظ غوطه‌ورم. کاش قادر بودم همین لحظه این حس را تجربه کنم. اما حالا که نمی‌شود خداراشکر می‌کنم که می‌توانم خیال‌پردازی کنم.

 

◊ مدتی بود که تصمیم گرفتم شعرهای مولانا را بخوانم اما دو روز خواندم و ادامه ندادم. پس این بار جدی‌تر شروع می‌کنم و از شماره‌ی ۱۳۷۶ شروع کردم به افتخار سال تولدم.

شعر قشنگی بود اینجا رونویسی‌اش می‌کنم. البته مصرع‌های عربی هم خیلی داشت.

کاری ندارد این جهان تا چند گل کاری کنم

حاجت ندارد یار من تا که منش یاری کنم

من خاک تیره نیستم تا باد بر بادم دهد

من چرخ ازرق نیستم تا خرقه زنگاری کنم

دکان چرا گیرم چو او بازار و دکانم بود

سلطان جانم پس چرا چون بنده جانداری کنم

دکان خود ویران کنم دکان من سودای او

چون کان لعلی یافتم من چون دکانداری کنم

چون سرشکسته نیستم سر را چرا بندم بگو

جون من طبیب عالمم بهر چه بیماری کنم

چون بلبلم در باغ دل ننگست اگر جغدی کنم

چون گلبنم در گلشنش حیفست اگر خاری کنم

چون گشته‌ام نزدیک شه از ناکسان دوری کنم

چون خویش عشق او شدم از خویش بیزاری کنم

زنجیر بر دستم نهد گر دست بر کاری نهم

در خنب می‌ غرقم کند گر قصد هشیاری کنم

ای خواجه من جام میم چون سینه را غمگین کنم

شمع و چراغ خانه‌ام چون خانه را تاری کنم

یک شب به مهمان من آ قرص مه پیشت کشم

دل را به پیش من بنه تا لطف و دلداری کنم

در عشق اگر بی‌جان شوی جان و جهانت من بسم

گر دزد دستارت برد من رسم دستاری کنم

دل را منه بر دیگری چون من نیابی گوهری

آسان درآ و غم مخور تا منت غمخواری کنم

اخرجت نفسی عن کسل طهرت روحی عن فشل

لا موت الا بالاجل بر مرگ سالاری کنم

شکری علی لذاتها صبری علی آفاتها

یا ساقیی قم هاتها تا عیش و خماری کنم

الخمر ما خمرته و العیش ما باشرته

پخته‌ست انگورم چرا من غوره افشاری کنم

ای مطرب صاحب نظر این پرده می زن تا سحر

تا زنده باشم زنده سر تا چند مرداری کنم

پندار کامشب شب پری یا در کنار دلبری

بی‌خواب شو همچون پری تا من پری داری کنم

قد شیدوا ارکاننا و استوضحوا برهاننا

حمدا علی سلطاننا شیرم چه کفتاری کنم

جاء الصفا زال الحزن شکر الوهاب المنن

ای مشتری زانو بزن تا من خریداری کنم

زان از بگه دف می‌زنم زیرا عروسی می‌کنم

آتش زنم اندر تتق تا چند ستاری کنم

زین آسمان چون تتق من گوشه گیرم چون افق

ذوالعرش را گردم قنق بر ملک جباری کنم

الدار من لا دار له و المال من لا مال له

خامش اگر خامش کنی بهر تو گفتاری کنم

با شمس تبریزی اگر همخو و هم استاره‌ای

چون شمس اندر شش جهت باید که انواری کنم

غزل شماره ۱۳۷۶ / مولانا

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *