شات‌های موفقیت‌آمیز| آموزش هنر عکاسی| قسمت سوم

برای خواندن قسمت قبلی کلیک کنید: قسمت دوم

وارد شرکت شد. همه با تعجب نگاهش کردند. او هیچوقت دیر نمی‌کرد و خیلی کم پیش می‌آمد که مرخصی بگیرد برای همین برای بقیه سوال شده بود که چه اتفاقی افتاده است.

وارد دفتر رییس شد. آقای فهیمی با دیدن او از جایش بلند شد و گفت: خانم فرهادی کجایی؟

پشت تلفن چی گفته بودی متوجه نشدم.

-گفتم تصمیم گرفتم که استعفا بدم. من توی این مسیر خیلی چیزا رو تجربه کردم ولی الان دیگه می‌دونم باید تمام زمانم رو برای عکاسی بذارم.

-تصمیمت برامون محترمه ولی یادت باشه که شروع هر مسیری پر از چالش و سرعت‌گیره. اولش شاید اصلن مشتری نداشته باشی. چون خودم برای اینکه این شرکت پیشرفت کنه چند سال به سختی زندگی کردم و هیچ پولی نداشتم. خیلی جاها کار کردم. بالاخره نیازه یه مدت یه جاهایی کار کنی و زیردست باشی تا تجربه کسب کنی.

– ممنونم از لطفتون. من چند سال از بهترین سال‌های عمرم رو اینجا بودم و از شما و کل تیم خیلی چیزا یاد گرفتم.

تارا خداحافظی کرد و داشت می‌رفت که آقای فهیمی صدایش کرد: راستی من یه فردی رو می‌شناسم که برای کارگاهش به یه عکاس نیاز داشت. البته برای شروع یه مدت اونجا کارآموزی می‌کنن بعدش حالا می‌شه کنارشون کار کرد. شمارشون رو میدم، اگه خواستی باهاشون تماس بگیر. منو می‌شناسن حتمن بگو از طرف من تماس گرفتی.

تشکر کرد و از آنجا خارج شد. به محض اینکه به خانه رسید دفتر پدر را باز کرد تا ادامه‌اش را بخواند.

روز دوم

امروز زندگی را از لنز دوربینم دیدم. خیلی متفاوت بود. هادی به من می‌گفت: تو خیلی چشم‌چران شدی و کارهای شیطنت‌آمیزی انجام می‌دی، حواست هست؟

اولین بار که این حرف را از او شنیدم داغ کردم و گفتم: دهنت رو آب بکش داداش.

او خندید و محکم به پشتم زد: اگه چشم‌چران نبودی که این همه عکس خوب نمی‌گرفتی. ما داریم آب و غذا می‌خوریم تو دوربین به دوش ازمون عکس‌هایی می‌گیری که خودمون هم نمی‌فهمیم کی گرفته شده. اومدی اینجا که فقط چهار تا عکس از ما که خونین و مالین شدیم بگیری و بری. خوبه دیگه به جای تفنگ، دوربین دستت گرفتی.

همیشه می‌گفتم که دوربین سلاح من است. سلاحی برای نشان دادن دلیری‌های شما وگرنه که من به خاک پای شما هم نمی‌رسم.

من همیشه دلم می‌خواست آنچه یاد گرفتم را به بقیه هم یاد بدهم. مثلن چند باری به بچه‌هایی که علاقه‌مند بودند نکات کوچکی از عکاسی را گفتم و دوربین را دستشان دادم تا امتحان کنند.

استاد چراغی می‌گفت: دوربین را که روشن کردی چشم در چشمش بگذار و دل به دریا بزن. عکاسی یعنی ماجراجویی، یعنی معاشرت با جهان اطرافت.

تارا وقتی اسم استاد پدرش را دید جرقه‌ای به ذهنش خورد. مشتاقانه می‌خواست بداند که آن فرد هنوز زنده است یا نه. برای همین شال و کلاه کرد و به سمت انجمن عکاسان رفت. کنجکاو بود بداند استاد چراغی هنوز زنده است یا نه.

انجمن عکاسان

به انجمن عکاسان رسید و شتابان وارد آنجا شد. به سمت اتاق مدیریت رفت. در زد و وارد شد. پس از سلام بی‌مقدمه گفت: دنبال یه استادی می‌گردم. یه استاد عکاسی که سال‌ها پیش پدرم ازشون عکاسی رو یاد گرفته بودن. شما استاد چراغی رو می‌شناسین؟

مرد میان‌سالی با موهای جوگندمی پشت میز نشسته بود. عینکش را روی چشمانش جا به جا کرد و گفت: استاد چراغی تاج سر ما بودن و البته جزو هیئت موسس اینجا هم بودن که متاسفانه پنج سالی می‌شه فوت شدن.

تارا بعد از شنیدن خبر فوت استاد، سکوت کرد و بعد از مکثی طولانی گفت: شما چقدر ایشونو می‌شناختین؟

-من از شاگردهاشون بودم. علاوه بر هنر عکاسی ازشون درس زندگی یاد گرفتم.

– راستش من توی دفتر روزنوشته‌های پدرم اسم استاد رو دیدم.

-می‌تونم فامیلی شما رو بدونم؟

-فرهادی هستم. ببخشید من انقدر با عجله اومدم که یادم رفت خودم رو معرفی کنم.

مرد اندکی تامل کرد و گفت: مصطفی فرهادی نسبتی باهاتون دارن؟

تارا که در پوست خود نمی‌گنجید گفت: بله پدرم هستن.

– ما سال‌ها با هم رفیق بودیم. محترم و نجیب بود. خیلی هم هنرمندانه عکاسی می‌کرد.

راستش خیلی هم بهش حسودی می‌کردیم چون همیشه ورد زبون استاد بود.

-فکرشو نمی‌کردم شما پدرم رو هم بشناسین. من چند سال پیش به صورت ابتدایی عکاسی رو یاد گرفتم و تا حدودی تجربه‌اش کردم اما می‌خوام حرفه‌ای شم توی این حوزه. حالا که اینجا اومدم ممنون میشم از راهنمایی شما استفاده کنم.

– ببین دخترم ما اینجا دوره‌ای برگزار نمی‌کنیم اما می‌تونم تو رو به یکی از اساتید حرفه‌ای معرفی کنم تا بتونی از پایه تا پیشرفته کار رو یاد بگیری. گاهی هم کارآموز قبول می‌کنن که اگه کارشون خوب بود می‌تونن وارد تیمشون بشن.

تارا مشتاقانه درخواست داد تا در آن دوره شرکت کند. بعد به همراه آقای بیگی به سمت اتاقی رفتند که عکس‌های منتخب عکاسان در آنجا قرار داشت. در حال تماشای عکس‌ها بودند که تارا کنار یکی از عکس‌ها مکث بیشتری کرد.

***

آقای بیگی وقتی دید او با دقت و البته سوال به عکس می‌نگرد گفت: این مجموعه عکس اثر خانم گوهر دشتیه با عنوان «تجزیة آهسته». ایشون در طول جنگ ایران و عراق در شهر اهواز متولد شدن. همین موضوع روی سبکشون تاثیر گذاشته. از تاریخ و توپوگرافی ایران توی عکس‌هاشون برای به تصویر کشیدن اطراف و رویدادهای حال حاضر استفاده می‌کنن. مجموعه‌ای که او با نام زندگی و جنگ امروز منتشر کرد زندگی روزانه‌ی ایرانیان رو وسط درگیری‌ها به تصویر می‌کشن. کارهای عمومیشون تو موزه‌های آمریکا، اروپا، آسیا و خاورمیانه قابل دیدن هستن.

تارا همانطور که به عکس‌های دیگر آن مجموعه نگاه می‌کرد به توضیحات آقای بیگی هم گوش می‌داد.

 

هرکدوم از عکس‌ها یک یا دو پرسوناژ زن، مرد یا کودک رو، اغلب تو فضای داخلی خونه و با ژست‌هایی کم و بیش متعارف تصویر کردن. عنصر تکرار شونده‌ی مجموعه، لکه یا جریانی از خون هست که حضور ناغافلش در جای خاصی از هر عکس- توپ پلاستیکی پسربچه، جای خالی زن در رختخواب، زیر تلفن در مقابل دختربچه شوک اولیه‌ای به بیننده وارد می‌کنه و به طرز مشکوکی از حادثه‌ای نامعلوم خبر می‌ده که پیش از این اتفاق افتاده، ولی تهدیدی برای لحظات پیش رو هم هست.

آقای بیگی کتابچه‌ای درباره‌ی آن مجموعه به او داد و تارا مشغول خواندن شد.

***

 

«عکس‌ها لحظه‌های بی‌رحم رنج را متوقف کرده‌اند. اما از حادثه‌ای مشخص در زمان یا مکان خاصی سخن نمی‌گویند. جست‌وجویی در اعماق حافظه‌ی جمعی مردمانی که سال‌ها دردهای زیادی را تحمل کرده‌اند…»

 

«مردمانی که سال‌ها دردهای زیادی را تحمل کرده‌اند و این رنج آرام آرام در درونشان ریشه دوانده و جذب روحشان شده است. همچون رنج یک بیماری که آهسته آهسته انسان را تجزیه می‌کند.»

مفهوم «رنج مزمن و ریشه‌دار»، به طرز نامنتظره‌ای تعبیر سوزان سانتگ را درباره‌ی عکس‌های مستند دایان آربس از انسان‌های در وضعیت غیرعادی و ناقص‌الخلقه‌های مادرزاد به خاطر می‌آورد. سانتگ به درجات مختلفِ رابطه‌ی ناآگاه سوژه‌های این عکاس با درد یا زشتی‌شان اشاره می‌کند و می‌گوید: «این ناآگاهی، ناگزیر نوع شرایط خوف‌آوری را که آربس از آن‌ها عکاسی می‌کرد، محدود می‌ساخت و آسیب‌دیدگانی را که به رنج کشیدن خود واقف‌ بودند، از جمله قربانیان سوانح، جنگ‌ها، قحطی‌ها و سرکوب‌شدگان سیاسی، از عکس‌های او حذف می‌کرد.

آربس هرگز از حوادث و اتفاقاتی که ناگهان در زندگی کسی پیش می‌آید، عکس نمی‌گرفت. تخصص او در خرد شدن‌های شخصیِ کند بود که اغلب از بدو تولد فرد جریان داشت. گرچه اغلب بیننده‌ها بر این تصورند که این‌گونه افراد به خاطر وضعیت نابهنجار خود احساس اندوه و بدبختی می‌کنند، در واقع در میان عکس‌های آربس، عکس‌های اندکی هستند که حکایت از پریشانی عاطفی سوژه‌های‌شان دارند.»

آدم‌های ساختگی عکس‌های دشتی، برخلاف آدم‌های واقعی عکس‌های آربس، «عادی و طبیعی»‌اند و یا در نقش آدم‌های عادی فرو رفته‌اند. در اینجا خبری از حس بیگانگیِ حاصل از دیگربودگی سوژه‌ها نیست. هریک از ما به سادگی می‌توانیم یکی از آن‌ها باشیم. امر غیرطبیعی و رنج‌آور، به خاطر وجود خون است که در جایی بیرون از خود سوژه‌ها، ولی در رابطه‌ی تنگاتنگ با آن‌ها، برملا می‌شود.

 

بعد از دیدن عکس‌ها تارا بسیار شگفت‌زده شده بود. آقای بیگی شماره تماسش را گرفت تا خبر شروع دوره را به او بدهد. دلش بی‌تابانه می‌خواست دوره‌ای که قرار بود در آن شرکت کند برگزار شود تا بتواند تکنیک‌های عکاسی را یاد بگیرد.

ادامه دارد…

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *