فرشتگانِ پاداش
وقتی اسم پاداش میآمد یاد کتاب دین و زندگی مدرسه میافتادم. اینکه هر کاری در دنیا و آخرت پاداشی دارد. حالا بحث میرفت سمت آن که پاداش کارهای نیک و بد ما چیست؟
یادم است وقتی بچه بودم بهمان میگفتند: دو تا فرشته که مامور نوشتن اعمال ما هستن، روی شونهی راست و چپ نشستهاند. وقتی کار خوبی میکنی فرشته سمت راستی با شوق تشویقت میکنه و توی یه دفتری کار خوبت رو مینویسه. این برایم جذاب بود و دلم میخواست همیشه فرشتهی سمت راست فعالتر باشد. اما خب شیطنت گاهی به من اجازه نمیداد تا او همیشه همانطور خوشحال باقی بماند. یکی از کارهایی که از آن خاطره دارم و پدر و مادر هم گاهی از آن یاد میکنند این است که وقتی کودکی بیش نبودم، بعدازظهرها به محض خوردن ناهار و خوابیدن پدر و مادر، به بهارخواب میرفتم و شیر آب را باز میکردم . ابتدا آنقدر دستانم را میشستم تا کاملن پوستش ور بیاید(یک وقت فکر نکنید وسواس داشتم، دستانم علاقهی عجیبی به آب داشتند نمیدانم چرا) سپس عروسکها، لباسها و تکه پارچههایی که در خانه داشتیم را میشستم.
***
عجیب بود که هیچوقت تمامی نداشتند و من هر روز این کار را تکرار میکردم. خودم هم نمیدانم چه لذتی از آن کار میبردم. کاش آن موقع هم از حس و حالم مینوشتم تا الان بدانم. خب دیگر فرشتهی سمت راست از این کارم و اسراف آب کلافه شده بود. اما فرشتهی سمت چپ لبخندی شیطنتآمیز میزد و با دمش گردو میشکاند، چه گردویی.
چکار باید میکردم معتاد شده بودم. اعتیاد بدی هم بود. ولی خداروشکر سالهاست ترکش کردم.
پدر و مادرم هم از بس به من گفتند خسته شده بودند. فقط آنها میتوانستند سرم داد بکشند و دعوایم کنند تا بتوانم از آنجا دور شوم. اصلن برای همین بعدازظهرها که میگفتند باید بخوابی، من الکی چشمانم را میبستم و به محض آنکه میدیدم آنها به خواب عمیقی فرورفتهاند، از جا بلند میشدم. گویا میخواستم به سمت عشقم بروم. دیگر کسی نبود سرم داد بکشد جز فرشتهی سمت راست که او را روی حالت بیصدا گذاشته بودم تا حداقل موقع لذت توی گوشم چیز نخواند و نصیحتم نکند.
نمیدانم چرا همیشه تصور میکردم فرشتهی سمت چپ فرشتهی بدی است. شاید چون کارهای بد را مینوشت آن زمان همچین تصوری داشتم. با این حال اصلن دوستش نداشتم چون هیچوقت نشد که پارتی بازی کند و کار بدی را یادداشت نکند. با اینکه قول داده بودم مثلن تا فردا یک کار خوب انجام میدهم. احتمالن دستم را خوانده بود که جبرانی در کار نیست.
البته من خیلی به خانوادهام احترام میگذاشتم و مثل خیلی از بچههای امروزی نبودم که مادر و پدرشان را میزنند. دورهی ما حداقل این یک مورد را جرئت نداشتیم انجام دهیم و فرشتهی سمت راست ازمان خشنود بود اما حالا چه؟ احتمالن از بچههای زیادی در این مورد ناامید شده است.
پاداشی که به دلم ماند
هدیه و پاداش برای بچهها همیشه جذاب است و حاضرند هر کاری بکنند تا بدستش بیاورند مثلن این که بچهی خوبی باشند. البته که ما آدم بزرگهای کوچک دل هم هدیه گرفتن را دوست داریم.
باور کنید یا نکنید چه فرقی دارد اما من هیچوقت خاطرهای که از گذاشتن دندان زیر بالشت دارم را فراموش نمیکنم. حتا همین حالا اگر بنشینم، به گوشهای زل بزنم و به آن خاطره فکر کنم اشکم در میآید و دلم برای خودم بدجوری میسوزد.
من و دخترداییام که از قضا همسن هم هستیم در کودکی خیلی با هم جور بودیم. با اینکه او تهران بود و من بابل اما زمانی که همدیگر را میدیدیم لحظهای دست از بازی کردن نمیکشیدیم. تا جان داشتیم خالهبازی میکردیم، نقاشی میکشیدیم و اسباببازیهایمان را با هم عوض میکردیم و اسم این کار را عوضبدل گذاشته بودیم. این همه راه کلی اسباببازی را هلک و هلک با خود میکشیدیم و میبردیم تا یک وقت عوضبدل کردنمان متوقف نشود.
یک راز
ما از رازهای کودکیمان هم به یکدیگر میگفتیم. یک بار او گفت: زهرا من هر وقت دندونم لق میشه و میذارمش زیر بالشت، صبحش فرشته مهربون برام هدیه میاره.
من با ذوق و اندکی تعجب نگاهش میکردم و میگفتم: واقعن؟ من تا حالا این کارو انجام ندادم. حتمن ایندفعه که دندونم افتاد میذارمش زیر بالشتم.
و این کار را انجام دادم. صبح آن روز که بیدار شدم دیدم فرشتهی مهربانی در کار نبوده. شاید هم خوابش برده و یادش رفت برای من هدیه بیاورد. ناراحت شدم و فکر کنم یک بار دیگر هم امتحانش کردم اما هیچ اتفاقی نیفتاد. به قول کرمانیها یک هلپوک هم برایم نیاورد. زهرای بینوا بیپاداش ماند اما همچنان دندانش لق میشد و فکر میکرد فرشتهی مهربان دوستش ندارد.
تا اینکه یک روز متوجه شد آن فرشتهی مهربان زنداییاش بود که وقتی دخترداییام دندانش را میگذاشت زیر بالشت برایش هدیهای میآورد.
دروغ باور کردنی
از زبان بعضی از افراد میشنویم که به فرزندشان میگویند: اگه فلان کارو بکنی خدا تو رو جهنم میبره. وقتی بلد نباشیم که چطور چیزی را به بچه بگوییم باعث میشود دید او نسبت به خدایی که مهربانتر از او هیچکس نیست، بد شود. بچه است نمیداند که ما بد گفتیم، تاثیر میپذیرد. مثلن اگر همین فرد به بچه میگفت: اگه فلان کارو انجام بدی خدا بیشتر دوستت داره یا چه میدانم مدل گفتنش را تغییر میداد خیلی بهتر بود.
بعضی از اوقات ما از روی ناآگاهی بعضی چیزها را آنقدر بد میگوییم که بیشتر خودمان را به پرتگاه میاندازد. مثلن فکر میکنیم اگر کسی را مجبور کنیم که کاری را انجام دهد چون پاداش خوبی نصیبش میشود او به سمت آن کار میآید. نه تنها این جواب نمیدهد بلکه ممکن است به زبان درست هم بگوییم نتیجهای حاصل نشود و او دنبال همان چیزی برود که خودش دوست دارد.
پاداش دیگران ربطی به ما ندارد
ما باید تا جایی که میتوانیم به فکر پاداش خود باشیم، چه در کار و زندگی و چه در آن دنیا که مقصد ماست. آیا از پاداش بقیه سودی به ما میرسد؟ ممکن است گاهی برسد اما نه همیشه. مثلن وقتهایی که یکی از اعضای خانوادهمان پاداشی بابت کارش دریافت میکند ما هم مستفیض میشویم. یا مثلن اگر یکی از دوستانمان در شغلش ترفیع بگیرد باید مهمانمان کند و راهی ندارد.
اگر کسی هستیم که به فکر پاداش دیگران است اتفاقن خیلی خوب است. شاید بخواهیم به کسی کمک کنیم تا پیشرفت کند یا مثلن لذت بیشتری از کارش ببرد.
قرار نیست به زور کسی را وادار کنیم تا پاداش بگیرد. اما اگر دارد خطا میرود میشود به او هشدار داد. اگر نخواست از راهنماییمان استفاده کند هم با خداحافظی گرمی میتوان دور شد.
وگرنه به من چه، به تو چه. تو برو خود را باش تا تر و تازه و پرپاداش شوی.
پاداش کار خوبمان را کی میگیریم
بعضیها کار خوب را به قصد گرفتن پاداش انجام میدهند وگرنه شاید یک قدم هم برندارند. طاقت ندارند بدون پاداش حتا برای دوستشان کاری کوچک انجام دهند. مدام منتظرند تا آن طرف جبران کند. گاهی پاداش ما میتواند همان تشکر و قدردانی باشد که ازمان میشود. گاهی همان حس خوبی که آن فرد دریافت میکند یک دنیا میارزد. بندهی پاداش و جبران نباشیم. چرا که یک روز شاید خودمان هم در شرایط خاصی قرار بگیریم که خیلی معجزهآسا حل شود. آنچه که اسمش را معجزه میگذاریم پاداش همان کاری باشد که ما در حق فرد دیگری انجام دادیم و یک جایی در زندگی توسط افراد دیگری بهمان برگشت.
البته که میدانم برای عدهای هر چقدر کار انجام بدهی آنها همیشه ناسپاساند. آنها را رها کن و ازشان دور شو. بعضی پاداشها را هم قرار نیست اینجا دریافت کنیم پس آنها را به خدا بسپاریم.
پاداش نوشتن
همیشه که قرار نیست پاداشمان مادی باشد. گاهی پاداشمان معنویست. مانند زمانی که مینویسیم و بعدش انگار زنده و هوشیار شدیم. پاداش نوشتن در خودش نهفته است. تا ننویسیم متوجهاش نمیشویم. اگر مدام به این فکر کنیم و بپرسیم تا کی باید بنویسم؟ یا چه زمانی بالاخره میتوانم کتابم را چاپ کنم تا پاداشم را از نوشتن دریافت کنم یعنی ما هنوز لذت نوشتن را درک نکردیم. یا فقط به فکر این هستیم که از نوشتن پول در بیاوریم.
پاداش معنوی نوشتن است که آدمی را دست به قلم یا دست به کیبورد میکند وگرنه اگر کسی بخواهد از همان ابتدا برای درآمد بنویسد اول اینکه نوشتههایش بیروح میشوند و از دل برنمیآیند. چون اینگونه هستند هم طرفداری پیدا نمیکنند که بتوان از آن درآمدی کسب کرد. دوم اینکه هیچ لذتی از این کار نمیبرد و یک روز بالاخره ناامید میشود و نوشتن را رها میکند چون درک نکرده که نوشتن میتواند ابتدا ما را با خودمان بیشتر آشنا کند سپس ما را به دیگران بشناساند.
ناتالی گلدبرگ در کتاب تا میتوانی بنویس میگوید: گاه وقتی از کار برمیگردم و احساس میکنم اندوهگین و آشفتهام، به خود میگویم:« خودت درمان درد را میدانی. نیاز داری بنویسی.»
با نوشتن از در دوستی درآیید. نگران خوب نوشتن نباشید. خودِ نوشتن، پاداشی آسمانی است.
نمیتوانید با سینه سپرکرده بنویسید و همین که قلم را زمین گذاشتید، پشت خود را خم کنید. نوشتن میتواند به ما منزلت بیان حقیقت را بیاموزد. آنگاه از صفحه کاغذ به تمامی گوشههای زندگیمان راه مییابد و باید نیز چنین باشد. چالش این است که بگذاریم نوشتن درباره زندگی و زندگی درباره نوشتن به ما بیاموزد: تا این جریان در هردو جهت تداوم یابد.
کلام آخر
چه بخواهیم، چه نخواهیم. چه منتظر باشیم، چه نباشیم پاداشها بالاخره داده میشوند. گاهی زود و گاهی دیر این اتفاق میافتد. گاه برای گرفتن پاداش باید صبور بود شاید قرار باشد چیز بهتری بهمان داده شود. هر پاداشی هم ارزش مادی و معنوی خاص خود را دارد. شاید چیزی که برای من یک پاداش یا هدیهی ارزشمند است ممکن است برای دیگری چندان جذاب نباشد یا اصلن آن را پاداش به حساب نیاورد.
شاید معنای زندگی عدهای، کار کردن برای پاداش گرفتن و پاداش گرفتن برای به کاری بستن باشد.
آخرین دیدگاهها