پر از حرفم. پر از حرفهایی که ننوشتم و دلم نمیخواهد از یاد بروند و بشوند مثل هزار هزار چیزی که حالا ذرهای ازشان در خاطرم نمانده است. البته شاید یک چیز کلی از یک خاطره را به یاد داشته باشم اما با جزئیات آن را به خاطر ندارم و این گاهی به حسرت تبدیل میشود. میدانی همهی ما در زندگی اتفاقاتی کوچک و بزرگ را تجربه کردیم. اما گاهی بعضیهایشان را نادیده گرفتیم و راحت از کنارشان رد شدیم.
چرا؟
یعنی آنها چیزی بهمان اضافه نکردند؟ یا فکر کردیم خب این که چیز خاصی نیست پس باید مثل انیمیشن درون بیرون بروند به آن بخشی از خاطراتمان که خاموشند. مثلن ممکن است یک اتفاق خیلی خاص و تکاندهنده بتواند آنها روشن یا بیدار کند. اما به این راحتیها نیست. ما آدمهای فراموشکاری هستیم حتا ممکن است گاهی چیزهای مهم را فراموش کنیم. البته که فراموشی کیمیاست اما فقط برای چیزهایی که خاطرمان را مکدر و پریشان میکنند.
نقابها را باید برداشت
اگر نقابها را از چهره برداریم پر از حرفیم. پر از صحبت و عشقی که به خودمان یا دیگری ابراز نکردیم. پر از حس مثبت و منفی. پر از انرژی خوب که شاید خجالت کشیدیم با کلماتی محبتآمیز به کسی بگویم که مبادا دربارهمان فکر بدی کند. شاید از قضاوتها ترسیدیم که اینگونه خودمان را گوشهای مچالهشده نگه داشتیم. ما مگر چه کم داشتیم از کسانی که بیهوده خودشان را در معرض نمایش گذاشتهاند و کم مانده از دستشویی خانهشان هم ویدیو بگیرند و منتشر کنند و بعد ملتی به بهبه و چهچه بنشینند.
به راستی جمعیت زیادی از وطن ما درگیر همین بیمحتوایی شدهاند. میترسم، میترسم از آن روزی که بفهمم چقدر وقتم را سر چیزهای بیهوده تلف کردم و به جایش چند کلمه بیشتر نخواندم و از جرعهای از آگاهی نوشجان نکردم. از خودم میترسم. از آدمها میترسم و دلم میخواهد برای آرامش به هر جایی فرار کنم جز فضای مجازی. شاید به جنگل، دریا، کوچه، بازار و پارک، هرجایی که بشود دنیا را جور دیگری دید.
شاید غرق شدم
اما گاهی گول خودم را میخورم و میگویم نه این بار کمتر در فضای مجازی میچرخم اما دقیقن همان روز که غرق میشوم و سراغ زمان استفاده از اینستا میروم مخم سوت میکشد. چه ساعتهای ارزشمندی که صرف این فضا کردم. نمیشد زمان کمتری را آنجا گذراند؟ میشد اما من غرق شدم. شبیه مرداب بود و مرا بلعید و زمانی متوجه شدم که تنها چند نفس برایم باقی مانده بود. تقصیر هیچکس نیست. تقصیر خودم هم نیست. هر کسی اشتباه میکند. پس دنبال مقصر نمیگردم. من میخواهم بیشتر با خودم اختلاط کنم و خلوت بیشتری را تجربه کنم. شاید بعضی روزها دلم خواست این فضا را ترک کنم اما فقط یک چیز مرا نگه داشت و آن یافتن مخاطبان خوب و کسانی بود که حالا دوستی خوب و عزیز برایم شدهاند.
انگار توی یک هزارتو گم شده باشیم و هر چه میرویم نمیرسیم. انگار کنترلمان دست دیگریست و مدام کانال را عوض میکند. انگار پرت شدیم و کسی ما را از روی زمین جمع نکرد. انگار کسی دیگر دلش برایمان تنگ نمیشود. انگار آغوش کسی را گم کرده باشیم. انگار امنیت نداریم. انگار… ما را زخمی کردهاند. و حالا ناچاریم برای زنده ماندن بمانیم و ادامه بدهیم. کسی مجبورمان نکرد اما ناخودآگاهمان برنامهریزی شد و حالا تغییرش زمان میبرد.
زمان ارزشمندت را به چه میفروشی؟
ما خودمان را در خودمان گم کردیم. تقصیر هیچکس نیست. اینکه ما زمان ارزشمندمان را فروختیم و به جایش ول گشتن در میان محتواهای مختلف را انتخاب کردیم. اگر بگویند تو زمانت را برای چه کاری میفروشی به او چه جوابی میدهی؟ آیا الان بیشترین زمانت را برای همین کاری که به آن علاقه داری میفروشی؟ میدانم تو هم شبیه من غرق شدی و حواست نیست. من خوب تو را میفهمم رفیق. حالا بیا کمی از خودم و روزهایم برایت بگویم. هر بار به خودم میگویم نگذار یادداشتهای چند روز به روزهای بعد منتقل شود و انباشتگی باعث شود که نتوانی درست به چیزی بپردازی اما باز ناگهان صبح و شب میشود نمیدانم چطور گذشت. انگار زمان هم غیرقابل کنترل شده است و میخواهد در برود که یک وقت انتظارات بی جایی از ما نشنود.
آخرین دیدگاهها