۱۰۰ روز در کوشش برای شناخت زبان| بخش اول

بیش از یک سال است که بیشتر صدای کلمات را می‌شنوم. هر کدام حرفی برای گفتن دارند که اگر گوش‌های درونتان را باز کنید و بیشتر با آن‌ها رفیق شوید بهتان خواهند گفت که از کجا آمده‌اند و آمدنشان بهر چه بود. آنچه که بیش از هر چیزی ما را با واژگان آشنا می‌کند، شناخت زبان است.

شاید عده‌ای بگویند خب تو که به زبان علاقه‌مندی چرا رشته‌ی زبان‌شناسی نمی‌خوانی؟

به نظرم آنچه در دانشگاه‌ها تدریس می‌شود همه‌ی چیزی نیست که ما می‌خواهیم یعنی مجبوری مباحثی را بگذرانی که فقط وقتت را تلف می‌کنند. برای همین دانشگاه را بوسیدم و کنار گذاشتم و تصمیم گرفتم با مطالعه و پژوهش در خصوص زبان و زبان‌شناسی هر روز اطلاعاتی کسب کنم.

شاید از اینکه می‌خواهم خودم بخوانم و برخی مطالب پیچیده را درک کنم سخت باشد اما با منابع و کتاب‌هایی شروع می‌کنم که در ابتدا بتوانم اصول اولیه را بیاموزم. هیچکس نمی‌تواند تا اول ابتدایی را نخواند به کلاس پنجم برود. پس من هم از نقطه‌ی صفر قدم در این مسیر می‌گذارم تا روزی به نقطه‌ی صد برسم و حرفی برای گفتن در این خصوص داشته باشم.

حالا هر روز قرار است نکاتی که یاد گرفتم را با شما به اشتراک بگذارم.

در این بخش سراغ کتاب واژه از کوروش صفوی رفتم و بخش‌هایی از آن را اینجا قرار دادم.

۱

۱۴۰۲٫۹٫۱۸

واژه

کوروش صفوی در ابتدای کتاب واژه قصد دارد تعریفی از واژه ارائه دهد. او می‌گوید: واژه در هر زبانی تعریفی متفاوت دارد. یعنی ما نمی‌توانیم معیاری برای تشخیص واژه تعیین کنیم و بگوییم با این قواعد چیزی که می‌گویی را کلمه می‌نامیم.

متداول‌ترین تعریف: واژه واحد معنی‌دار زبان است. این تعریف از دو سو مشکل آفرین است. از یک سو تمایزی میان واژه و گروه و بند و جمله برقرار نمی‌کند، و از سوی دیگر، معلوم نیست، منظورمان از واحد معنی‌دار چیست. ما برای تعریف یک مورد پیچیده از موردی به مراتب پیچیده‌تر بهره گرفته‌ایم. تعریف مکمل‌مان این است این است که بگوییم، این واحد معنی‌دار زبان در بین دو مکث قرار می‌گیرد. این تعریف جدید، وضع‌مان را به مراتب بدتر می‌کند.

زبان‌شناسان سراغ معرفی ملاک‌هایی می‌روند تا از طریق آن واژه را شناسایی کنند.

ملاک نخست، نوعی ملاک آوایی است. به هر حال، هر واژه‌ای از مجموعه‌ای آوا شکل گرفته است و این احتمال وجود دارد که بشود از طریق صورت آوایی واژه‌ها، معیاری برای شناسایی این واحدها به دست داد.

ملاک دوم، نوعی ملاک واژگانی است. برای نمونه می‌توانیم ادعا کنیم، واژه‌ها همان‌هایی‌اند که در فرهنگ‌های لغت ثبت می‌شوند. این ملاک ما را با دردسر مواجه می‌کند و آن این که مدخل‌های واژگانی در زبان‌های مختلف به شیوه‌های مختلفی درج می‌شوند.

ملاک سوم را می‌توان به حوزه‌ی نحو نسبت داد و مدعی شد، واژه‌ها هما‌هایی‌اند که در ساخت جمله به کار می‌روند. این ادعا دردسرهای خاص خود را به همراه دارد، زیرا در همان لحظه‌ی نخست، مجبور می‌شویم، شناسه‌ها، آهنگ صدا، تکیه‌های تاکیدی و غیره را نیز واژه به حساب بیاوریم، زیرا واحدهای ساخت جمله‌اند.

اما بهترین ملاک این است که به سراغ معنی برویم و مدعی شویم، هر واژه، هر چه هم که بخواهد باشد. به هر حال یک صورت دارد و یک معنی. این ملاک هیچ استثنایی در هیچ زبانی ندارد و ما را به یک نتیجه‌ی دقیق می‌رساند. این نتیجه به ما می‌گوید، ما هیچ تعریفی برای واژه در اختیار نداریم.

۲

۱۴۰۲٫۹٫۱۹

تکواژ

همان مختصات واژه، به این واحد جدید با نام تکواژ سرایت کرد و تکواژ‌ها به دو دسته‌ی تکواژ دستوری و تکواژ واژگانی تقسیم شدند. تکواژ کوچک‌ترین واحد ساخت زبان به حساب آمد که با دارای معنی است و یا نقشی دستوری را برعهده دارد.

۱) نظام زبان از زیرنظام‌های «واجگان»، «هجاگان»، «تکواژگان» و «واژه‌گان» شکل می‌گیرد و در هر نظام صرفن حاوی واحدهایی خواهد بود که با یکدیگر هم طبقه‌اند.

۲) تکواژ‌ها را می‌توان، نه به لحاظ معنایی، بلکه به لحاظ تعداد مجموعه‌هایشان، عضوی از یک مجموعه‌ی بسته یا عضوی از یک مجموعه‌ی باز به حساب آورد.

اعضای یک مجموعه‌ی بسته، تکواژهایی را شامل می‌شوند که تعدادشان کم و کاربردشان زیاد است. برای نمونه، اعضای مجموعه‌های ضمیرها، حروف اضافه، شناسه‌ها، وندها و جز آن از این نوع‌اند؛ تعداد این تکواژها کم است و به سختب در طول زمان تعداشان تغییر می‌کند. در مقابل، اعضای مجموعه‌های اسم، صفت، قید و فعل، البته اگر موجودیت این اجزای کلام را بپذیریم، یک مجموعه‌ی باز را تشکیل می‌دهند.

۳) ساخت‌های تشکیل‌دهنده‌ی واحد‌های نظام زبان، دو نوع بیشتر نیستند. نوع اول، همان واژه‌هایی‌اند که به لحاظ صوری مشابه یک تکواژند و برحسب سنت، بسیط نامیده می‌شوند.

نوع دوم واژه‌های غیربسیط‌اند که از ترکیب دو یا چند تکواژ حاصل آمده‌اند. بنابراین، در تقابل با خاک که یک واژه‌ی بسیط به حساب می‌آید، واژه‌هایی نظیر خاکی و خاک‌انداز غیربسیط‌اند.

۳

۱۴۰۲٫۹٫۲۰

در زبانی مانند فارسی، جمله نیز می‌تواند به واژه مبدل شود. من دقیقا نمی‌دانم آیا این امکان در تمامی زبان‌های طبیعی وجود دارد یا نه، ولی به هر حال در انگلیسی، فرانسه، آلمانی و … مطمئنا از این امکان  بهره گرفته می‌شود.

برای مثال:

الف. کاسه‌ی چه کنم دست‌ات نگیر.

ب. این قدر بروم بروم نگو؛ ناهار حاضره.

پ. از این مراقب باش گفتن‌ات خسته شدم.

ت. این قدر موفق نمی‌شوم را برای خودت تکرار نکن.

ث. باید با مادرشوهرت خیلی کج‌دار و مریز رفتار کنی.

این نمونه‌ها، دو نکته را پیش رویمان قرار می‌دهند. نخست این که وقتی قرار باشد، «جمله» رفتار «واژه» را برعهده بگیرد. پس تکواژهای تصریفی نیز می‌توانند در واژه‌سازی دخیل باشند.

دوم این که اگر چنین امکانی برای « جمله» وجود داشته باشد، پس شاید مجموعه‌ای از واژه‌ها، صورت‌های کاهش‌یافته‌ی «جمله»‌اند.

الف) کتابفروش => کسی که کتاب می‌فروشد.

ب) خانه‌زاد => کسی که در خانه زاده شده است.

پ) روسری => چیزی که روی سر می‌اندازند.

ت) جوکار => کسی که جو می‌کارد.

ث) شاهزاده => کسی که از شاه‌ زاده شده است.

وام‌واژه

  • فردینان دوسوسور، بر این نکته تاکید داشت که زبان واقعیتی اجتماعی است و اجتماعی بودن‌اش واقعیتی غیرقابل انکار است.
  • در زبان‌شناسی اجتماعی، رابطه‌ی متقابل میان زبان‌ها را «تماس زبانی» می‌نامند و طبیعی‌ترین و متداول‌ترین حالت تلاقی دو زبان را با یکدیگر، دادوستد پدیده‌های زبانی میان آن‌ها در نظر می‌گیرند.
  • دوزبانگی را می‌توان یکی از مهم‌ترین پیامدهای تماس زبان‌ها فرض کرد و شاید بتوان گفت که وام‌واژه‌ها نیز از پیامد‌های مستقیم دوزبانگی به حساب می‌آیند.

معمولن زبانی را که واژه قرض می‌دهد، «زبان وام‌دهنده» می‌نامند و زبانی را که واژه قرض می‌گیرد، «زبان وام گیرنده» به حساب می‌آورند. هیچ زبانی، وام‌دهنده‌ی مطلق نیست، و هیچ زبانی را نیز نمی‌توان وام‌گیرنده‌ی مطلق فرض کرد.

به دلیل اجتماعی بودن زبان، هیچ زبانی نمی‌تواند ناب و دست‌نخورده باقی بماند و از چرخه‌ی این دادوستد بیرون بماند؛ البته مگر این که یک جامعه‌ی زبانی از سایر جوامع بشری دور مانده باشد.

  • زبان نهادی اجتماعی است و سخنگویان زبان‌های مختلف دایما در حال انجام این دادوستدند.

عوامل قرض‌گیری

عوامل‌قرض‌گیری را می‌توان در دو گروه «درون‌زبانی» و «برون‌زبانی» دسته‌بندی کرد.  از میان عوامل درون‌زبانی می‌توان به چند مورد توجه داشت. نخست، کم کاربردی معادل بومی. مثلا «تندیس» نسبت به کاربرد «مجسمه». دوم، کاربرد واژه‌ی قرضی برای تغییر بار عاطفی. مثلا استفاده از «گن» به جای «شکم‌بند».

از میان عوامل برون‌زبانی نیز می‌توان به نفوذ سیاسی_ نظامی و نفوذ فرهنگی_اجتماعی اشاره کرد. مثلا ورود مجموعه وسیعی از واژه‌های ترکی به فارسی، نظیر «چلو»، «کباب»، «بشقاب»، «گمرک»، «قورت»، «قالپاق»، «قیمه»، «قرمه» و غیره.

وام‌واژه‌های فارسی

می‌توان دو دسته از وام‌واژه‌ها را از یکدیگر متمایز کرد. گروه اول، وام واژه‌هایی را تشکیل می‌دهند که جای خالی لفظی را در فارسی پر کرده‌اند. به عبارت ساده‌تر، واژه‌ای برای اشاره یا ارجاع به مفهوم یا مصداقی، در فارسی وجود نداشته است، و ورود وام‌واژه، این جای خالی را پر کرده است. نمونه‌هایی از این وام‌واژه‌ها را می‌توان فیوز، شوفاژ، فیلم و جز آن دانست.

گروه دوم، وام‌واژه‌هایی‌اند که برایشان پیشتر در فارسی لفظی وجود داشته است، خواه بومی و خواه قرضی. نمونه‌هایی از این دست می‌توانند اتفاق، دراگ استور، فول تایم و غیره باشند.

  • «واژه بومی»، کلا حرفی من‌درآوردی است، زیرا تشخیص این که واژه‌ای از ابتدا بومی بوده است، اساسا نه امکان‌پذیر است، و نه تردیدناپذیر.

۴

۱۴۰۲٫۹٫۲۱

طبقه‌بندی وام‌واژه‌ها

  1. وام‌واژه ضروری
  2. وام‌واژه غیرضروری

وام‌واژه : ضروری => رادیو       غیرضروری=> انترسان

وام‌واژه‌های ضروری را می‌توان در دو گروه دسته‌بندی کرد. دسته‌ی نخست، آنهایی‌اند که فقط از یک زبان به وام گرفته شده‌اند، نظیر «فیوز»، «پریز»، «کابل»، «متر» و جز آن.

وام‌واژه‌های ضروری=>   حفظ معنی زبان قرض‌دهنده: تلویزیون

تغییر معنی زبان قرض‌دهنده: پاساژ

دسته‌ی دوم، وام‌واژه‌هایی‌اند که با دو تلفظ مختلف از دو زبان قرض گرفته شده‌اند. نظیر «کلوپ» از فرانسه و «کلاب» از انگلیسی. این گروه از وام‌واژه‌ها را می‌توان در دو گروه فرعی جا داد کلوپ و کلاب با حفظ معنی زبان قرض‌دهنده در فارسی به کار می‌روند. این در حالی است که «سیمان» فرانسه و «سمنت» انگلیسی، با تغییر معنی واژه‌ی انگلیسی در فارسی کاربرد یافته‌اند. سیمان از زبان فرانسه به زبان انگلیسی انتقال یافته است، و با تغییر در صورت، به شکل «سمنت» به کار رفته است.

زبان فارسی هر دو این صورت‌ها را به وام گرفته است و «سمنت» را در مفهوم سیمان خیس به کار می‌برد.

وام‌واژه‌های ضروری=>  انتقال از یک زبان: قرقاول

انتقال از دو زبان=> حفظ معنی: کلوپ- کلاب      تغییر معنی: سیمان- سمنت

تعبیر بومی

یکی از جالب‌ترین نکاتی که در مورد وام‌واژه‌ها قابل طرح است، مساله‌ی “تعبیر بومی” است. وام‌واژه‌هایی که به دلیل نوع تعبیر سخنگویان زبان تغییر هویت می‌دهند.

واژه doq-lu در ترکی به معنی «زاده» و «زاییده شده» است. با گذشت زمان، سخنگویان فارسی‌زبان، تقطیع وام‌واژه‌ی «دوق-لو» را برپایه‌ی عدد دو فارسی که هیچ ربطی به این وام‌واژه نداشته است، به شکل «دو-قول» فرض کرده‌اند و تعبیر تازه‌ای از این واژه به دست داده‌اند که به زادن دو بچه به صورت همزمان مربوط بوده است. از طریق همین عدد دو، این امکان پدید آمد که ترکیب‌های دیگری به شکل «سه‌قلو»، «چهارقلو» و غیره شکل بگیرد.

واژه‌ی «فراز» فارسی، در تقابل با «فرود»، در مفهوم «بالا» است. وام‌واژه‌ی ناپایدار phrase فرانسه، در مفهوم «عبارت»، با «فراز» فارسی آمیخته می‌شود و امروزه در نمونه‌هایی نظیر «فرازهایی از سخنان بزرگان»، در مفهوم «عبارت‌های پرمعنی و ارزشمند» کاربرد می‌یابد.

  • سخنگوی زبان، برای دستیابی به تعبیر یک وام‌واژه، از این امکان برخوردار است که صورت و معنی وام‌واژه را آن‌قدر دستکاری کند تا به تعبیر برسد.
  • رشد فرهنگی، برتری اقتصادی، تقویت فناوری و جز آن، با معادلیابی برای وام‌واژه‌ها حاصل نمی‌آید.
  • آنچه از سابقه‌ی وام‌واژه‌ها در زبان فارسی پیش‌رویمان قرار می‌گیرد، حکایت از واقعیتی غیرقابل انکار دارد و آن این که هر بار و در هر زمانی به این زبان پایدار در تاریخ بنگریم، با زبانی مالامال از وام‌واژه‌ها روبه‌رو می‌شویم.

نام‌آوا

زبان‌شناسان نام‌آوا را واژه‌ای در نظر می‌گیرند که تقلیدی از صدایی در جهان خارج است. این تعریف تا دل‌تان بخواهد نادقیق است، زیرا نام‌آواها به ورای این تعریف گذر می‌کنند که در جای خود قابل بحث است.

اما اگر همین تعریف اولیه را نیز در نظر بگیریم، و اگر پژوهش‌های زیست‌شناسات را درباب زبان‌های حیوانات، “علمی- تخیلی” فرض نکنیم، به موارد متعددی می‌رسیم که معلوم می‌کنند، حیوانات نیز از نام‌آوا بهره می‌گیرند؛ مثلا وقتی نهنگی به یک ناو نزدیک می‌شود و برای هشدار به همنوعان‌اش، از صدایی شبیه به سوت کشتی استفاده می‌کند؛ یا میمونی که با مشاهده‎ی یک ببر، به شکلی جیغ می‌زند که شبیه غرش ببر است.

من دقیقا نمی‌دانم یک سگ چه صدایی از زلزله می‌شنود، ولی هر بار که قرار است زلزله بیاید، حتی در هامن حدی که ما فقط یک لرزش مختصر را حس می‌کنیم، سگ‌های بزرگ، صدایی از خود تولید می‌کنند که بیشتر به “ترق توروق” شبیه است، تا “واق واق”.

ماهیت نام‌آوا

یکی از دغدغه‌های زبان‌شناسان این بوده است که آنچه ما امروز “زبان” می‌نامیم، چگونه پدید آمده است. اجازه دهید، ابتدا تکلیفمان را با توجیهات متافیریکی روشن کنیم. این مجموعه از توجیهات را می‌توان به دو دسته‌ی “تخیلی” و “علمی_ تخیلی” تقسیم کرد. برای نمونه توجیه‌هایی نظیر آرای ریچارد بنتلی، بنیانگذار فقه‌اللغه‌ی تاریخی را در قرن هفدهم، می‌توان از نوع تخیلی دانست. او معتقد بود که برپایه‌ی نام اشخاص و مکان‌های ثبت‌ شده در تورات، انسان پس از هبوط و پیش از طوفان نوح، به زبان عبری سخن می‌گفته است.

اگر با دستاورد‌های کنونی و برگرفته از زیست‌شناسی و عصب‌شناسی به جلو برویم، یکی از احتمالات پیش‌رویمان این خواهد بود که فرض کنیم، انسان اولیه، زبان خود را با تقلید از صداهای اطراف خود پدید آورده باشد و این زبان شامل مجموعه‌ای نشانه‎ی طبیعی بوده است. از زمانه‌ی داروین به بعد، احتمال دیگری نیز پیش‌رویمان قرار می‌گیرد که زبان انسان از همان “جیغ”های نوع پیش جهشی‌اش پدید آمده است. این دو احتمال منافاتی با یکدیگر ندارند.

به باور من، نام‌آواهای امروزی زبان‌ها، صورت‌های تکامل‌یافته‌ی صداهایی‌اند که انسان اولیه با تقلید از صداهایی در جهان خارج تولید می‌کرده است. این صداهای تولیدی برای هر جمعیت همزیست، شفاف بوده است. جوامع اولیه‌ی انسان‌ها، این صداها را در سطحی تغییر می‌کرده‌اند که امروز “جمله” نامیده می‌شوند.

این صداها به هنگام نزدیکی افراد با یکدیگر، با ایما و اشاره نیز همراه می‌شده‌اند. ما به هیچ شکلی نمی‌توانیم به شکل اولیه‌ی این صداها پی ببریم، زیرا مستندات ما، زبان‌های امروزی‌اند که نشانه‌هایشان در طول تاریخ، به واحدهایی قراردادی مبدل شده‌اند.

سوسور از جمله زبان‌شناسانی است که در تقریرات‌اش، به بحث مفصلی در این مورد می‌پردازد و بر قرار دادی بودن این نشانه‌ها تاکید می‌کند. استدلال سوسور بر این پایه استوار است که اگر نام‌آواهای امروزی زبان‌ها ماهیتی طبیعی می‌داشتند، باید ما با نام‌آواهای مشابهی در تمامی زبان‌های دنیا سروکار می‌داشتیم.

مثلا بخواهیم نمونه‌ی ساده‌ای را برای این ادعای سوسور به دست دهم، باید بگویم، مثلا اگر ما صدای خروس را “قوقولی قوقو” در نظر گرفته‌ایم و این نشانه طبیعی به حساب بیاید، باید صدای خروس در تمام زبان‌های دنیا همین “قوقولی قوقو” باشد؛ چیزی شبیه به رابطه‌ی “دود” و “آتش”. اما با نیم‌نگاهی به زبان‌های دیگر، درمی‌یابیم که انگلیسی‌زبانان صدای خروس را cock-a-doodle-do، فرانسه‌زبانان همین صدا را cocorico، و آلمانی‌زبانان آن را kireriki می‌دانند.

۵

۱۴۰۲٫۹٫۲۲

آنچه در هر زبان به حساب نوعی صدای تقلیدی گذاشته می‌شود، کلیتی است که «نام‌آوا» تنها بخشی از آن است. این صداها می‌توانند در سطح نظام تکواژ‌ها، و حتی در سطح جمله‌های زبان دسته‌بندی شوند. صداهایی نظیر “جیک”، یا “چَه” که تحت فرآیند تکرار به “جیک جیک” و “چهچهه” مبدل می‌شوند، واحدهایی‌اند که در سطح تکواژها امکان طرح می‌یابند.

نام‌آوا‌ها را برحسب رفتار معنایی‌شان می‌توان در چند دسته طبقه‌بندی مرد و برپایه‌ی نوع دلالت‌شان از یکدیگر متمایز دانست.

نام آوا =>  ۱) صدای مقید: الف) دال بر صدا در جهان خارج: فس فس

                                           ب) دال بر مولد صدا در جهان خارج: اردک

                                           پ) دال بر صدای عمل: ماچ

                                          ت) دال بر صدای اشاره‌ای: پیشی

             

               ۲) صدای نامقید: الف) دال بر وضعیت: مورمور

                                    ب) دال بر حالت: تپل

اختیار و قرارداد

دو اصطلاح “اختیاری بودن” و “قراردادی بودن” در کنار هم، نگرشی را نسبت به نشانه‌های زبان معرفی می‌کند که در تقریرات سوسور معرفی می‌شود. ما به هنگام وضع یک نشانه، از این اختیار برخورداریم که صورت دلبخواهی را برپایه‌ی قواعد ترکیب واج‌ها و ساخت هجاها انتخاب کنیم. با شکل‌گیری یک نشانه، این اختیار از بین می‌رود و ما برای ایجاد ارتباط با یکدیگر، درگیر قرارداد می‌شویم. ما پیش از کاربرد واژه‌ی “بیمارستان”، از این اختیار برخوردار بودیم تا چنین مکانی را “شفاخانه” بنامیم، یا واژه‌ی قدیمی‌ترش، یعنی “مریضخانه” را حفظ کنیم، یا وام‌واژه‌هایی نظیر “اوپیتال”، “هاسپیتال”، “کرانکن هاوس” و غیره را انتخای کنیم.

ولی پس از این اختیار، با قرارداد درگیر می‌شویم تا به ایجاد ارتباط‌مان با سایر اعضای جامعه‌ی زبانی‌مان خدشه‌ای وارد نشود.

  • سوسور در تقریرات‌اش، بر قراردادی بودن نام‌آواها تاکید دارد و آنچنان درگیر این مطالب که برای اثبات ماهیت قراردادی نام‌آواها به چندین زبان ارجاع می‌دهد تا ثابت کند، معادل‌های یک نام‌آوا در زبان‌های مختلف متفاوت است. اما وقتی نیم‌نگاهی به نام‌آواها بیندازیم، درمی‌یابیم که انگار، قرار دادی بودن این مجموعه از نشانه‌ها در تمامی موارد، چندان قطعی نیست. به عبارت ساده‌تر، قطعیتی که در قرارداد صدای خروس، یعنی “قوقولی قوقو” وجود دارد، مثلا در قرارداد صدای پاشنه‌ی کفش وجود ندارد. مثلا صدای پاشنه‎ی کفش شاید به این چند صورت گفته شود: تِلق تِلق، تالاق تالاق، تِلق تولوق، تَلق تَلق، تَلق و تولوق، تالاق و تولوق، تاق تاق.
  • در مورد “مع مع” و “بَه بَه”، و “بع بع” نیز به نکته‌ی جالبی پی بردم. بعضی از دانشجویان “مَع مَع” و “بع بع” را یکی می‌دانستند. بعضی دیگر “مع مع” را صدای بز می‌دانستند و “بع بع” را برای گوسفند مناسب‌تر می‌دانستند. از همه جالب‌تر این بود که تعدادی از دانشجویان، “بُع بع” را معادل عربی ” بَه بَه” فارسی فرض می‌کردند.

۶

۱۴۰۲٫۹٫۲۳

بار عاطفی

بارعاطفی مجموعه‌ی وسیعی از واژه‌ها برحسب ارجاع‌شان به مصداق جهان خارج امکان تعبیر می‌یابد. برای نمونه، واژه‌ی “گل” همواره با بارعاطفی مثبت همراه است و در مقابل، “خار” با بارعاطفی منفی تعبیر می‌شود. این تعبیرها در پیوند مستقیم با شرایط فرهنگی، اجتماعی، تاریخی و حتی سیاسی‌اند. برای مثال، ارجاع به چنگیز، هیتلر، استالین، یزید، شمر، و صدها مورد دیگر از این اشخاص به لحاظ تاریخی با بارعاطفی منفی کاربرد می‌یابد، در حالی که مثلا گاندی، نلسون ماندلا، علی (ع)، رستم و جز آن با بارعاطفی مثبت همراه است.

جدا از این موارد ساده و کاملا بارز، ما با تنوعی از شرایطی مواجهیم که در ترکیب واحدها، بارعاطفی خاصی را پیش‌رویمان قرار می‌دهند. دو جمله‌ی (۱) و (۲) را با هم مقایسه کنید:

(۱) لازم نیست، فردا بیایی.

(۲) لازم نکرده، فردا بیایی.

هیچ واژه‌ای را نمی‌بینیم که مستقل از بافت، بارعاطفی مشخصی را به همراه داشته باشد. حال فرض کنید، تلفن زنگ می‌زند و خانم خانه پس از صحبت، قصد دارد خبر این صحبت را به شوهرش منتقل کند:

الف) یه خانمی با تو کار داره.

ب) یه زنه با تو کار داره.

پ) یه زنیکه با تو کار داره.

  • برخی از واژه‌ها با این هدف ساخته می‌شوند که بتوانند بارعاطفی خاصی را انتقال دهند. برای نمونه، ساخت‌هایی که با “- زدگی” ساخته می‌شوند، نظیر “سرمازدگی”، “گرمازدگی”، “غرب‌زدگی”، “طاعون‌زدگی”، “دل‌زدگی”، “نیش‌زدگی” و جز آن دست‌کم به تعبیر من، نوعی بار عاطفی منفی را به همراه دارند.

در مقابل، انگار کاربرد تکواژ “- مند” در ساخت‌هایی مانند “خردمند”، “هوشمند”، “ثروتمند”، ” دانشمند”، “آرزومند”، و حتی “دردمند” و “سالمند” نوعی بار عاطفی مثبت را القا می‌کنند.

  • معمولا وقتی ساختی از بارعاطفی منفی برخوردار باشد، معادل دیگری را نیز می‌توان در آن زبان یافت که با بارعاطفی مثبت کاربرد بیابد. برای نمونه “کور” در مقایسه با “روشندل”، “ارسی” در مقایسه با “کفش”، “حمال” در مقایسه با “باربر”.
  • مثلا برای ما ایرانیان، از میان حیوانات، “شیر”، “بلبل”، “پروانه”، “کبوتر”، یا “قمری”، با بارعاطفی مثبت همراه‌اند، و “مار”، “مارمولک”، “عقرب”، “کلاغ”، “جغد”، “کنه”، “مگس” و غیره، نوعی بارعاطفی منفی را القا می‌کنند.

واژه‌های زبان برحسب عوامل متعددی می‌توانند بارعاطفی بیابند و حتی در طول زمان با تغییر در بارعاطفی مواجه شوند. برای نمونه، واژه‌ی “سیّد” در زبان عربی، نسبت به بارعاطفی، خنثی است، ولی به عنوان وام‌واژه در زبان‌ فارسی با بارعاطفی مثبت کاربرد یافته است. نام‌آوای “اِهن و تُلپ”، به لحاظ مصداقی، بارعاطفی منفی دارد و به صدای دفع مدفوع ارجاع می‌دهد. “اِهن” به زور زدن، و “تُلپ” به افتادن اشاره می‌کند؛ ولی وقتی ما جمله‌ی “فلانی اهن و تلپ‌اش زیاده” را به کار می‌بریم، اگر چه هنوز با بارعاطفی منفی سروکار داریم، ولی این بارعاطفی در حد بارعاطقی منفیِ “فیس و افاده” است.

۷

۱۴۰۲٫۹٫۲۴

پیش از زمانه‌ی سوسور و تفکیک دو نوع مطالعه‌ی “درزمانی” و “همزمانی”، زبان‌شناسی مراحل مختلفی را پشت‌سر گذاشته بود. مطالعه‌ی زبان در غرب با اندیشیدن‌های فلسفی آغاز شده بود و در شرق، کارش را با مطالعه‌ی متون قدسی آغاز کرده بود. در هر دو این نگرش‌ها، “واژه” حرف اول و آخر را می‌زد و بدیهی‌ترین واحد زبان تلقی می‌شد.

تحول واژه

در ساده‌اندیشانه‌ترین شکل ممکن، هر واژه دارای نوعی “صورت” آوایی و “محتوا”ی معنایی است. اگر با همین فرض ناشیانه پیش برویم و تنوع صورت‌ها و معنی‌های یک واژه را نادیده بگیریم، می‌توانیم مدعی شویم که تحول واژه در طول زمان ما را به نمودار (۱) می‌رساند.

(۱). تحول واژه => الف. صورت ثابت – معنی متغیر

                                     ب. صورت متغیر – معنی متغیر

                                    پ. صورت متغیر- معنی ثابت

مسلما نوع  چهارم، یعنی “صورت ثابت – معنی ثابت” در قالب تحول واژه نمی‌گنجد. “خسته” نمونه‌ی خوبی برای نوع الف است. صورت این واژه ثابت مانده است و معنی‌اش، از “زخمی” تغییر کرده است.

در مورد نوع ب، می‌شود به “دهقان” اشاره کرد که صورت‌اش از “دهگان” تغییر کرده است و معنی‌اش نیز از “صاحب ده” متحول شده است. در مورد نوع پ، “لگام” را می‌توان در نظر گرفت که صورت‌اش به “لجام” مبدل شده، ولی معنی‌اش تغییر نکرده است.

اگر برای هر واژه معنی اصلی قائل باشیم و این نکته را نادیده بگیریم که واژه‌ها در بافت، معانی متعددی می‌یابند و حتی این معانی‌شان متضاد یکدیگرند، به باور من، تنها چهار فرایند می‌توانند در تغییر چنین معنی اصلی‌ای دخالت داشته باشند؛ “استعاره”، “مجاز”، “توسیع معنایی”، و “تخصیص معنایی”. اگر بارعاطفی را نیز مد نظر قرار دهیم، تغییر در این بار عاطفی نیز فقط تابع دو فرایند “ترفیع معنایی” و “تنزل معنایی” حاصل می‌‌آید.

استعاره

استعاره را فرآیندی در نظر می‌گیرند که واحدی نظیر الف را برپایه‌ی نوعی مشابهت جایگزین واحد ب می‌کند. برای نمونه، سخنگویی بنا بر دلیلی، میان فردی که قد بلندی دارد و نردبان مشابهت احساس می‌کند و او را “نردبان” می‌نامد.

وقتی واژه‌ای در شرایط تشبیه با واژه‌ی دیگری به کار رود و به تدریج، سخنگویان زبان، از جمله‌ی تشبیهی چنین ساختی آگاه شوند، فرایند استعاره‌ی زنده، به استعاره‌ی مرده یا واژگانی مبدل خواهد شد. برای نمونه، اگر سخنگویان یک زبان بدانند که “نرگس” به “چشم” تشبیه می‌شود، فرهنگ‌نویسان نیز به هنگام تدوین فرهنگ‌های لغت، یکی از معانی “نرگس” را همان “چشم” در نظر می‌گیرند و به این ترتیب در معنی واژه‌ی “نرگس” تحولی ایجاد می‌شود. مجموعه وسیعی از واژه‌های زبان‌فارسی، برپایه‌ی همین فرایند دچار تحول معنایی شده‌اند.

مجاز

در مجاز، برخلاف استعاره که الف جایگزین ب می‌شود، بحث بر سر همنشینی الف و ب است که با حذف الف، به معنی الف را نیز دربر می‌گیرد.

(آب) سماور قل قل می‌زند.

آب در همنشینی با سماور حذف می‌شود و سماور در معنی آب سماور کاربرد می‌یابد. در نتیجه‌ی همین تعریف، مجموعه‌ای از محققان به سراغ رابطه‌ی معنایی میان واحد حاضر و واحد محذوف رفته‌اند و بر حسب همین رابطه‌ی معنایی یا علاقه، مثلا در همین مورد بالا، رابطه‌ی آب و سماور را در قالب علاقه‌ی ظرف و مظروف دسته‌بندی کرده‌اند.

هرگاه ما با مجاز واژگانی شده مواجه شویم، با واژه‌ای سرو کار خواهیم داشت که از چندمعنایی برخوردار شده است و تحت فرایند مجاز، به تغییر در معنی رسیده است. “شیشه” هم در معنی اصلی و هم در معنی “بطری”، “ماهواره” هم در معنی یک قمر مصنوعی و هم در معنی “دیش ماهواره”.

توسیع‌معنایی

یکی دیگر از فرایندهای دخیل در تحول معنی واژه، «توسع معنایی» یا «تعمیم معنایی» است که از کارآیی بسیار بالایی برخوردار است و متاسفانه در بسیاری از موارد با “استعاره” اشتباه گرفته می‌شود.

توسیع معنایی فرایند گسترش معنی یک واژه با حفظ صورت اصلی است، به گونه‌ای که بتواند معنی واژه یا واژه‌های دیگری را نیز در بر بگیرد.

برای نمونه، “پرواز” که مختصه‌ای برای پرنده است، توسیع معنایی می‌یابد تا عمل “هواپیما”، “بادبادک”، “موشک”، یا حتی “روح” را شامل شود.

تخصیص معنایی

این فرایند دقیقا وارونه‌ی “توسیع‌معنایی” عمل می‌کند. واژه نمی‌تواند با حفظ صورت خود، به تدریج، فقط به بخشی از معنی اولیه‌اش دلالت کند. در چنین شرایطی، واژه یا واژه‌های دیگری، برای جبران آن بخش معنایی کنار گذاشته شده، کاربرد می‌یابد. در این مورد نیز می‌توان به نمونه‌های فراوانی اشاره کرد؛ مثلا “مرغ” که از معنی “پرنده”، به معنی یکی از انواع پرنده‌ها و آن هم فقط جنس مونث‌اش دلالت می‌کند، ولی در “مرغ ماهی‌خوار” و نمونه‌هایی از این دست، معنی اولیه‌اش را نشان می‌دهد.

واژه‌ی “داریوش” در فارسی باستان به معنی “محافظ خوبی‌ها” بوده است که با تخصیص معنایی، امروزه صرفا یک اسم خاص به حساب می‌آید.

بارعاطفی

زمانی که واژه‌ای بر روی پیوستاری دارای دو قطب بارعاطفی مثبت و بارعاطفی منفی، به سمت بارعاطفی مثبت گرایش بیابد، تابع فرایندی خواهد بود که “ترفیع معنایی” نامیده می‌شود. حرکت وارونه‌ی این مسیر، “تنزل معنایی” به حساب می‌آید.

حتی اگر واژه‌ای در طول زمان، بارعاطفی مثبت‌اش، به بارعاطفی خنثی مبدل شود، تابع فرایند “تنزل معنایی” قرار گرفته است. برای نمونه، واژه‌ی “مهندس” را در نظر بگیرد که قرار است به سطح تحصیلی و تخصص فنی فردی اشاره کند. در سال‌های اخیر، این برچسب را به جای “آقا” به کار می‌برند. بنابراین وقتی وارد میوه‌فروشی می‌شوید و میوه‎فروش کسی را “مهندس” خطاب می‌کند، این واژه را با بارعاطفی مثبت‌اش تعبیر نمی‌کنید.

واژه‌ای نظیر “پدرسوخته” قرار است بارعاطفی منفی داشته باشد، ولی اگر پدری با خوشنودی پسرش را با این برچسب مخاطب قرار دهد، آن را با بارعاطفی منفی تعبیر نمی‌کنید.

وقتی به فرایندهای دخیل در تحول معنی واژه بنگریم، به نظر می‌رسد بتوان مدعی شد، دو فرایند “استعاره” و “مجاز” در واژه‌سازی دخالتی پربسامد داشته‌اند.

۸

۱۴۰۲.۹.۲۵

ساخت تعبیرپذیر

در حوزه‌ی صرف و در نقطه‌ی تلاقی این شاخه از زبان‌شناسی با شاخه‌ی معنی‌شناسی، نکته‌ای جالب پیش‌رویمان قرار می‌گیرد که به ساخت‌های تعبیرپذیر مربوط است و در قالب دو اصطلاح “شفافیت معنایی” و “تیرگی معنایی” مورد بحث و بررسی قرار می‌گیرد.

ماجرا از این قرار است که اگر من معنی واحد‌های نظام تکواژهای زبان فارسی را بدانم، دیگر نیازی به قراردادهای ساخت واژه‌ها ندارم و از طریق همان معنی تکواژ‌ها، می‌توانم به معنی واژه پی ببریم. برای نمونه، اگر من بدانم که در نظام تکواژ‌های زبان فارسی، معنی ” کتاب” چیست و معنی ” خانه” هم چه می‌تواند باشد، می‌توانم به کمک این دو معنی، معنی ” کتابخانه” را حدس بزنم.

به عبارت ساده‌تر، انگار ساخت کتابخانه برای من تعبیرپذیر است. فرض کنید، من و شما به یک رستوران برویم و شما برای من دو غذا سفارش دهید؛ یکی “چلوترشی” و آن یکی “فرن‌قوز”. من برحسب آگاهی‌ای که از معنی “چلو” و ” ترشی” دارم، حدس می‌زنم که یکی از غذاهایم، احتمالا برنج سفید است که رویش نوعی ترشی، مثلا ترشی لیته ریخته‌اند. شاید بعد از این که غذایم را بیاورند، بفهمم که کاملا اشتباه کرده‌ام و مثلا ترشی را در ظرف دیگری آورده‌اند یا اصلا بحث بر سر ” ترشی” نیست و خود آن چلوترش است. به هر حال، در مورد “چلوترشی” توانستم یک حدس‌هایی بزنم. ولی در مورد “قزن قوز”، هیچ حدسی نمی‌توانم بزنم.

هر اندازه ساخت یک واژه تعبیرپذیرتر باشد و برای تعبیرش نیاز به اطلاعات معنایی اضافی نباشد، این واژه برای کاربرد در زبان “شفاف” تر است.

۹

۱۴۰۲.۹.۲۶

ساخت تعبیرناپذیر

ساخت‌هایی که نتوان برپایه‌ی سازه‌هایشان به تعبیرشان رسید، ساخت‌های تعبیرناپذیر یا “تیره” می‌شوند.

می‌توانیم مدعی شویم، معنی واژه‌ی تعبیرناپذیر، حاصل جمع معنی تکواژ‌هایش نیست و به همین دلیل، به لحاظ معنایی “تیره” است. اگر از این منظر به واژه‌های تیره بنگریم، پس لابد، تیره‌ترین واژه‌ها را باید واژه‌های بسیط در نظر بگیریم؛ نظیر سطل، جشن، کمان، میخ و غیره.

پارچه فروش نسبت به پرده‌فروش شفاف‌تر است، زیرا پرده‌فروش به غیر از پرده، وسایل مرتبط با پرده را نیز می‌فروشد، نظیر چوب پرده، قلاب، گیره، منگنه و غیره. دلیل‌ام هم این است که اگر بخواهم دو تا منگوله‌ی کمد پرده بخرم، به پرده‌فروشی می‌روم. ” پلاستیک فروش” را باید تیره‌تر در نظر بگیریم، زیرا در واقعیت امر، او پلاستیک نمی‌فروشد، بلکه اجناس از جنس پلاستیک را می‌فروشد. در مورد ” گران‌فروش” وضعیت کمی تیره‌تر است، زیرا مصداق این واژه می‌تواند هر چیزی بفروشد، ولی آن چیز را گران می‌فروشد. در این میان، دست‌کم به باور من، “آدم‌فروش” به مراتب تیره‌تر است، زیرا مصداق این واژه، آدم را لو می‌دهد.

ملاک تعبیر، ترکیب واحدهای تشکیل‌دهنده‌ی واژه است.

ما برای مصداق، یا تصورش در قالب مفهوم، واحدهایی را از نظام تکواژ‌های زبان انتخاب می‌کنیم و در ترکیب با هم قرار می‌دهیم. تعبیرپذیری این ساخت زمانی حاصل می‌آید که واحدهای ترکیب شده بتوانند به تعبیر مصداق آن ساخت، یا مفهوم‌اش نزدیک شوند.

بافت

سوسور به هنگام معرفی رشته‌ای علمی به نام زبان‌شناسی به عنوان دانش مطالعه‌ی زبان، با این هدف که زبان‌شناسی بتواند دانشی مستقل به حساب آید، ماده را از مطالعه‌ی زبان منفک کرد.

“جمله” کوچک‌ترین واحد اطلاع‌دهنده‌ی زبان است. “بافت” از یک یا چند جمله تشکیل می‌شود. “بافت زبانی”، با انتخاب و ترکیب یک یا چند جمله شکل می‌گیرد که به شکل مادی تولید می‌شوند. هر جمله از سوی فرستنده، با هدف یا اهداف مشخصی تولید می‌شوند، و گیرنده تلاش می‌کند تا با تعبیر آن جمله، به هدف فرستنده‌ی پیام دست یابد.

معنی واژه در ترکیب

واژه معنی دارد، ولی تا زمانی که در ترکیب با واژه‌های دیگر قرار نگرفته باشد، ” معنی‌دار” نیست.

هراندازه واژه‌ای پرکاربردتر باشد، میزان ترکیب‌اش با سایر واژه‌ها بیشتر است و در نتیجه، تکثر “معنی‌دار”ی‌اش افزایش می‌یابد.

برای نمونه

خوردن

الف) چرا چیزی نمی‌خوری؟

ب) یه کمی آب بخور، داری خفه می‌شی.

پ) این کفش به پایم نمی‌خوره.

ت) این پتو خیلی زبره، تن‌ام را می‌خوره.

ث) تمام فحش‌ها را خورد و صدایش در نیامد.

ج) کل سرمایه‌ام را خورد.

چ) این‌قدر غصه نخور.

ح) زنگ تمام زیر این ماشین را خورده.

خ) این دو تا رنگ که به هم نمی‌خوره.

د) حسابی سرماخورده، افتاده تو تخت.

ذ) روی این بسته، قیمت‌اش خورده.

ر) ماشین‌اش محکم خورد به درخت.

ز) این نامه باید مُهر بخوره.

ژ) بهش حسابی برخورد.

س) وقتی آوردن‌اش بیمارستان، چند بار چاقو خورده بود.

ش) اصلا بهش نمی‌خوره، بچه‌ی دبیرستانی داشته باشد.

ص) این تلفن‌ات زنگ هم می‌خوره؟

ض) این بچه‌ی مریم خیلی خوردنیه.

ط) کفش‌ات خوب واکس می‌خوره. 

با نیم‌نگاهی به این جملات درمی‌یابیم که همنشینی واژه‌ها در تعبیر معنی هر واژه دخیل است. ما ابتدا به تعبیر جمله می‌رسیم و سپس درمی‌یابیم که هر واژه‌ی درون این جمله چگونه “معنی‌دار” شده است، نه برعکس.

واژه و کاهش

“کاهش” در نگاه من، از قلم انداختن و نادیده گرفتن واحد یا واحدهایی از جمله است که برپایه‌ی واحدهای حاضر در جمله امکان تعبیر می‌یابد. این در شرایطی است که چنین امکانی به هنگام فرایند “حذف” وجود ندارد.

الف) این اطو را [برای سفرمان] خریدم.

ب) [دو شاخه سر سیم] اطو را از [پریز] برق [بیرون] بکش. 

اگر من در جمله‌ای نظیر (الف) ، “این اطو را خریدم” را تولید کنم، و “برای سفرمان” را به کار نبرم، شما نمی‌توانید از طریق واحدهای حاضر در جمله، به تعبیر “برای سفرمان” برسید.

آنچه در نمونه‌ی (الف) درون قلاب آمده است، دست‌کم به باور من، تابع فرآیند حذف قرار گرفته است. اما در جمله‌ی (ب) آنچه درون قلاب آمده، تابع فرایند “کاهش” است، زیرا جمله‌ی اطو را از برق بکش به شکلی تعبیر می‌شود که انگار تمامی واحدهای درون قلاب نیز حاضرند.

  • به گفته‌ی کواین (۱۹۶۰)، برای تعبیر هر جمله، هزاران آگاهیِ از پیش موجود ضروری است.

مرور چند نکته

نخست این که هر واژه‌ای تنها در بافت امکان “معنی‌داری” می‌یابد. دوم این که، معنی هر جمله، حاصل جمع معنی واژه‌های درون آن جمله نیست، زیرا ما همواره درگیر فرایند “کاهش”ایم و تعبیر معنی جنله فقط محدود به تعبیر معنی واحدهای حاضر در جمله نیست‌.

سوم این که تعبیر هر جمله‌ی تولید شده در زبان وابسته به اطلاعاتی است که ما از جهان خارج درک می‌کنیم و نیز وابسته به اطلاعاتی است که ما از جهان خارج درک می‌کنیم و نیز وابسته به اطلاعاتی است که ما از پیش به حافظه‌مان سپرده‌ایم. و چهارم، و شاید از همه مهم‌تر این که، ما ابتدا به تعبیر جمله می‌‌رسیم و سپس به تحلیا واحدهای تشکیل‌دهنده‌ی جمله می‌پردازیم.

۱۰

۱۴۰۲٫۹٫۲۷

معنی‌شناسی واژه‌بنیاد

وقتی به سراغ ” معنی‌شناسی” می‌رویم، نکته‌ی جالبی پیش‌رویمان ظاهر می‌شود و آن این که انگار در زبان‌شناسی، واحد مطالعه‌ی معنی، همواره ” واژه” بوده است.
مسلما بخشی از این نگرش را می‌توان به نوعی “جادو” نسبت داد و بخشی دیگر را با سنتی در پیوند قرار داد که از قرون متمادی گذر کرده است و در انباره‌ی بدیهیات ما جا خوش کرده است. پس، ما همیشه این مورد را بدیهی فرض کرده‌ایم که ” معنی” در “واژه” نهفته است.
جالب اینجاست که جفت دوقلوی زبان‌شناسی، یعنی منطق، مسیر دیگری را طی کرده است و “معنی” را در “جمله” جستجو می‌کند.
این که می‌گویم، “جفت دوقلو”، بی‌دلیل نیست. در طول تاریخ، هر اندازه هم به عقب بازگردیم، با واقعیتی غیرقابل انکار مواجه می‌شویم و آن این که “منطق” و “زبان‌شناسی”، زاده‌ی یک شاخه از فلسفه‌اند و حتی انگار در زمانه‌های مختلفی، اط یکدیگر تفکیک‌ناپذیر بوده‌اند. اما در این میان، تحولی در سال‌های پایان قرن نوزدهم میلادی، منطق را به سمت و سوی دیگری می‌کشاند که در زبان‌شناسی رخ نمی‌دهد.

روان‌شناسان حلقه‌ی وین نیز بر این نکته تاکید داشتند که کودک از بدو تولد، صرفا در مواجهه با “جمله” قرار می‌گیرد. این ادعا مورد تایید رفتارگرایان نیز بود، ولی در نیمه‌ی دوم قرن بیستم، در زبان‌شناسی به دست فراموشی سپرده شد و تحت تاثیر آرای چامسکی، نارسا جلوه کرد. در این میان، مقاله‌ی کتز و فودور (۱۹۶۳)، نقشی اساسی در بازگشت به “معنی‌شناسی واژه‌بنیاد” داشت و آنچه از ابتدای تاریخ در سنت مطالعه‌ی معنی، به مطالعه‌ی زبان رخنه کرده بود، همچون موردی کاملا بدیهی، به جای نخست خود بازگشت.
به این ترتیب، “واژه” بدون این که معلوم شود چه چیزی است، در زبان‌شناسی مبنای مطالعه‌ی معنی قرار گرفت. دلیل این امر نیز، دست‌کم برای زبان‌شناسان موجه می‌نمود. اینان به نکته‌ی جالبی استناد می‌کردند که به لحاظ نظری مقبول می‌نمود. بحث از آنجا آغاز می‌شود که وقتی سخنگوی یک زبان، به جمله‌ی تازه‌ای می‌رسد که تاکنون نشنیده است، معنی واژه‌های آن جمله را کنار هم قرار می‌دهد و به معنی آن جمله دست می‌یابد. من حتی یک زبان‌شناس را هم ندیده‌ام که نسبت به این ادعا تردید کند و از خود بپرسد، منظور از “جمله‌ی تازه” چیست؟

حوزه‌های واژگانی

هزاران مصداق مختلف در جهان اطراف سخنگویان یک زبان وجود دارند که برحسب حواس انسان درک می‌شوند. سخنگوی هر زبانی، برپایه‌ی نوعی تعمیم استقرایی و خنثی‌سازی تمام مختصات غیرمشترک این مصداق‌ها، تصوری از این مصداق‌ها را به حافظه می‌سپارد. وقتی من تصوری از چیزی به نام صندلی را به حافظه می‌سپارم، این تصور من نسبت به انواع صندلی‌هایی که دیده‌ام، خنثی است. به همین دلیل، با دیدن یک صندلی پلاستیکی، صندلی دسته‌دار، صندلی پشتی‌بلند و غیره، می‌توانم لفظ “صندلی” را برایشان به کار ببرم. اگر با این نگاه به جلو برویم، می‌توانیم مدعی شویم که “زبان” در حد فاصل میان واقعیت‌های جهان خارج و مفاهیم ذهنی‌مان قرار دارد.

{آب روغن قاطی کردن، واشر سرسیلندر سوزاندن، آمپر چسباندن، عصبانیت، غضب، خشم، از کوره در رفتن} = مجموعه‌ی ساخت‌های بیانگر عصبانیت

نمی‌دانم در فرهنگ ما چرا بیان “خشم” تا این میزان تنوع دارد؛ ولی به هر حال، نمونه‌هایی از این دست، لاینز(۱۹۷۷) را به این نتیجه رساند که اگر این مجموعه‌ها، صرفا از واژه تسکیل شده باشند، بهتر است “حوزه‌ی واژگانی” نامیده شوند و اگر اعضای چنین مجموعه‌هایی، واحدهایی اصطلاحی را تشکیل دهند، از “حوزه‌ی معنایی” سخن به میان آید.

واج‌ها در زبان‌ها به لایه‌ای از نظام زبان تعلق دارند که لایه‌ی نشانه‌ای نیست. اما وقتی به لایه‌های نشانه‌ای زبان می‌رسیم و مثلا به سراغ سطح واژه‌ها می‌رویم، مولفه‌ی معنایی، چیزی جز تعریف مفهوم یک واژه به کمک واژه‌های دیگر در اختیارمان قرار نمی‌دهد.
سوسور بر این نکته تاکید داشته است که مطالعه‌ی مصداق‌ها هیچ ارتباطی به زبان‌شناسی ندارد. افزون بر این، در نگرش‌های بعدی نیز، مثلا از نگاه چامسکی، “دانش زبانی” از دانش دایره‌المعارفی” تفکیک شده‌اند و حتی معنی‌شناسان ساختگرا و پساساختگرا نیز بر همین امر تاکید دارند.
دوم این که، ما با همان “مفهوم” هم با مشکل مواجه می‌شویم، زیرا اگر قرار باشد، مفهوم را به حساب نوعی تصور ذهنی بگذاریم، باید معلوم کنیم، از مصداق‌های مختلفی نظیر کبوتر، شترمرغ، خفاش، پنگوئن و غیره به چه تصوری رسیده‌ایم که همه را “پرنده” نامیده‌ایم.

۱۱

۱۴۰۲٫۹٫۲۸

پیش‌نمونه

برپایه‌ی حوزه‌های واژگانی و باور به کارآیی معنی‌شناسی واژه‌بنیاد، نکته جالب دیگری پیش‌رویمان قرار می‌گیرد که در چند رشته‌ی مختلف، به ویژه روان‌شناسی، جامعه‌شناسی و زبان‌شناسی مورد بحث و بررسی قرار گرفته است. اصطلاح “پیش‌نمونه” برای اشاره به بارز‌ترین واحد یا واحد‌های تشکیل‌دهنده‌ی یک حوزه‌ی واژگانی به کار می‌رود. مطالعه‌ی “پیش‌نمونه” قرار است معلوم کند، به چه دلیل یا دلایلی، سخنگوی زبان، معنی هر واژه را برحسب ارجاع به بارزترین مصداق آن واژه درمی‌یابد. برای نمونه، چرا سخنگویان فارسی‌‌زبان، برای در نظر گرفتن مابه‌ازای واژه‌ی “اسلحه”، به سراغ “هفت‌تیر” یا “تفنگ” می‌روند و بارزترین نمونه‌ی این حوزه را “خمپاره‌انداز” در نظر نمی‌گیرند؟
مصداق‌های جهان خارج، در محدوده‌ی درک انسان، برحسب مختصه یا مختصاتی از یکدیگر متمایز می‌شوند. حتی دو قلوه‌سنگ نیز تفاوت‌های متعددی با هم دارند. انسان از این مختصه‌های ممیز می‌‌گذرد و آن‌ها را برحسب وجوه اشتراک‌شان مقوله‌بندی می‌کند.

نکات دیگری نیز ما را درگیر خود می‌کنند؛ مثلا نوع نان، یا همان افزوده‌های درون نان، نان “ساندویچ” انگار قرار است “دراز” باشد، و اگر “گرد” باشد، از مقوله‌ی “ساندویچ” بیرون می‌رود و در مقوله‌ی “برگر” ها قرار می‌گیرد. افزون بر این، من هنوز هم نفهمیده‌ام، در میان ما، فرق بین “سوسیس”، “هات‌داگ”، “کوکتل” و غیره چیست.
ما برپایه‌ی مختصات فرهنگی‌مان، امکانات مختلفی برای انتخاب گوشت‌های مختلف در اختیار نداریم، بنابراین، انگار فقط بر حسب اندازه‌ی سوسیس، کوکتل را مثلا از هات‌داگ متمایز می‌کنیم. جدا از این مطاب، وقتی یک ساندویچ سوسیس را با ساندویچ هات‌داگ مقایسه کنید، انگار مخلفات‌شان هم یکی است.
یکی از مهم‌ترین مفاهیمی که موضوع “پیش‌نمونه” را به معنی واژه‌ها در معنی‌شناسی واژه‌بنیاد مرتبط می‌سازد، “واژه‌ی شامل” است. این موضوع زمانی امکان طرح می‌یابد که برای یک حوزه‌ی واژگانی، واژه‌ای در نظر گرفته شده باشد. مثلا واژه‌ی “پرنده” برای تمامی اعضای حوزه‌ی واژگانی “پرندگان” یا “گل” برای تمامی اعضای حوزه‌ی واژگانی “گل‌ها”.

۱۲

۱۴۰۲٫۹٫۲۹

روابط صوری

واژه‌ی میز و لیز هیچ ربطی به هم ندارند و به غیر از این که هر دو به iz ختم شده‌اند، رابطه‌ای میان‌شان برقرار نیست. بنابراین، من هم با شما هم‌عقیده‌ام که بحث درباره‌ی رابطه‌ی واژگانی میان‌شان، کار بی‌خودی است، اما کافی است، بخواهید قصیده‌ای بسرایید و مثلا واژه‌ی قافیه‌تان را “عزیز” انتخاب کنید. آن‌وقت است که فورا متوجه می‌شوید، “میز”، “چیز”، “لیز”، “تمیز”، “گریز”، “تیز”، “هیز”، “خیز”، “آویز”، “ریز” و غیره، تا چه اندازه برایتان حیاتی‌اند. حتی اگر از این واژه‌ها  کمی بیاورید، ترجیح می‌دهید “فریزر” را هم به شکل “فریز” به کار ببرید تا تکلیف‌تان روشن بشود.

مجموعه‌ی وسیعی از این روابط صوری صرفا جنبه‌ی آوایی دارند و با تکرار واحد یا واحدهایی آوایی حاصل می‌آیند. گروه دیگری، به مصداق‌های واژه‌ها مربوطند. بنابراین، رابطه‌ی میان “مور” و “مار”، “باد” و “بود”، “نرم” و “گرم” را باید از “بیل” و “کلنگ”، “داس” و “چکش”، “رادیو” و “تلویزیون”، یا “کت” و “شلوار” متمایز کرد و البته این تمایز را قطعی ندانست و جایی را هم در این میان به “کیف” و “کفش”، یا “سیخ” و “سه‌پایه” اختصاص داد.

رابطه‌ی صوری میان واژه‌ها برحسب انتخاب و ترکیب واج‌های همخوانی(c=) و واج‌های واکه‌‌ای (v=) در ساخت هجا حاصل می‌آید. اگر ساختمان هجا در زبان فارسی را به شکل (c)(c) cv آن‌گاه می‌توانیم امکانات این تکرارهای آوایی را به صورت زیر دسته‌بندی کنیم:

الف. تکرار همخوان آغازین:

“خور-خواب”، “موش- مار”.

ب. تکرار واکه‌ی هجا:

“زار-تاب”، “میز-شیب”.

پ. تکرار همخوان و واکه‌ی آغازین:

“ماش-ماست”، “دید-دیر.”

ت. تکرار همخوان اول پس از واکه‌ی هجا:

“ماست-بوس” ، “جنگ-بانک”.

ث. تکرار همخوان دوم پس از واکه‌ی هجا:

“ماست-پشت”، “کوفت-مشت”.

ج. تکرار همخوان آغازین و هخوان اول پس از واکه‌ی هجا:

“دست-داس” ، “میخ-مخ”.

چ. تکرار همخوان آغازین و هخوان دوم پس از واکه‌ی هجا:

“ماست-مشت” ، “برق-بافق”.

ح: تکرار سه همخوان هجا:

“کارد-کَرد” ، “مَرد-مُرد”.

خ: تکرار دو همخوان پایانی هجا:

“سرد- گرد” ، “کرد- درد”.

د. تکرار کامل هجا:

“مان(کرمان)- مان (دودمان)”، “لاد (سالاد)- لاد(میلادی)”.

ترکیب “گل و بلبل” را در نظر بگیرید. همین حالا از هر سخنگوی فارسی‌زبان بپرسیم، “گل” و “بلبل” چرا در ترکیب با هم قرار می‌گیرند، فورا خواهد گفت که بلبل دوست دارد کنار گل باشد. من در طول زندگی‌ام، صدبار بلبل را دیده‌ام، یک بلبل خودش را مثلا به شاخه‌ی یک بوته‌ی گل رز آویزان کرده باشد. ولی تا دل‌تان بخواهد، زنبور دیده‌ام که کنار گل است. حال درمی‌یابید، منظورم چیست. این ol پایانی ما را چنان جادو می‌کند که در تشخیص واقعیت‌های جهان خارج نیز به خطا می‌رویم. برای درک حرف من، کافی است فرض کنید، فردی به دلیل مثلا دل‌درد، به یکی از این مجتمع‌های پزشکان می‌رود و چون هیچ‌کدام از آن پزشک‎ها را نمی‌شناسد، به تابلوهای سر در مجتمع نگاه می‌کند و دو متخصص دستگاه گوارش را پیدا می‌کند. نام یکی‌شان “فرهاد پزشک‌پور” است، و آن یکی، “فرهاد غسال‌زاده”. فکر می‌کنید، او به سراغ کدام پزشک می‌رود؟

در معنی‌شناسی، به سه نوع رابطه‌ی صوری میان واژه‌ها اشاره می‌شود که در نوع خود جالب‌اند. نوع اول که “هم‌آوایی” نامیده می‌شود، میان واژه‌های نظیر “خوار” و “خار”، “غذا” و “قضا” برقرار است که به یک شکل تلفظ می‌شوند و به شکل‌های مختلف نوشته می‌شوند. این رابطه برحسب تغییر آوایی در طول زمان حاصل می‌آید. نوع دوم که “هم‌نویسی” نامیده شده است، نمونه‌‌هایی نظیر “کرم” (kerem=)، “کرم” (=kororm)، “کرم” (kerm=)، و “کرم” (karam=) را در برمی‌گیرد که از نارسایی در خط و نظام نوشتاری ناشی می‌شوند. نوع سوم، آمیزه‌ی دو نوع اول و دوم است که “هم‌آوا- هم‌نویسی” یل “همنامی” نامیده می‌شود.

۱۳

۱۴۰۲٫۹٫۳۰

روابط محتوایی

اصطلاح “روابط محتوایی” را از خودم در آورده‌ام تا بتوانم آن را از اصطلاح “روابط مفهومی” متمایز کنم. اصطلاح “روابط مفهومی” واژه‌ای جا افتاده در معنی‌شناسی است و با آرای لاینز (۱۹۷۲) پیوند خورده است. این مجموعه از روابط، در کنار “حوزه‌های واژگانی” و “مولفه‌های معنایی”، سه شاخص معنی‌شناسی ساختگرا به حساب می‌آیند. به باور لاینز، به هنگام معرفی مفهوم واژه‌ها، از مفهوم واژه‌های دیگری بهره می‌گیریم که در رابطه‌ی با مفهوم واژه‌ی تعریف شونده‌اند.

برای نمونه:

“ارکیده” نوعی “گل” است.

“آستین” بخشی از “پیراهن” است.

این نوع تعریف‌ها ما را به بحثی می‌کشاند که “روابط مفهومی” نامیده می‌شوند.

یعنی رابطه‌ی میان “ارکیده”با “گل” که “شمول معنایی” نامیده می‌شود و در نوع خود بسیار بحث‌انگیر است.

نخستین مسئله، قاطی کردن مفهوم با مصداق است که در تمامی این روابط مفهومی ما را درگیر خود می‌کند. ما رابطه‌ی شمول معنایی را برحسب دانش دایره‌المعارفی‌مان تعیین می‌کنیم و نه دانش زبانی‌مان. افزون بر این، قرار نیست واژه‌ها دقیقن منطبق بر مصداق‌های جهان خارج باشند. ما حتی اگر یک مرغ یا خروس بالغ را تکه‌تکه کنیم و به سیخ بکشیم، آن را جوجه‌کباب می‌نامیم. سن گاوی که گوشت‌اش را می‌خریم، برایمان معلوم نیست، ولی “گوشت گوساله” می‌خریم. بسیاری از درختان، اسم‌شان مجازی است و برحسب میوه‌شان نامگذاری شده‌اند؛ مثلا “درخت گردو”، “درخت پرتقال”، “درخت شاه‌توت”و غیره.

سخنگوی هیچ زبانی، زبان‌اش را منطبق بر علم و منطق به کار نمی‌برد.

۱۴

۱۴۰۲.۱۰.۰۱

روایت

من روایت را مجموعه‌ای جمله در نظر می‌گیرم که به شکل مجموعه‌ای از اطلاعات درباره‌ی مصداق‌ها و مفاهیم، به حافظه خود می‌سپاریم و به هنگام کاربرد واژه‌ها، برای تعبیرشان در سطح بافت بهره می‌گیریم. این اطلاعات شامل تمامی گزاره‌هایی‌اند که در مورد هر واحد نشانه‌ای زبان برایمان معتبر بوده‌اند و به هنگام “تعبیر” به کارمان می‌آیند.

می‌توان به سراغ روایت “آبگوشت” رفت و معلوم کرد که ایرانیان از این غذا، چه روایتی را معتبر می‌دانند و به حافظه سپرده‌اند:

آبگوشت

نوعی غذا است. در آب این غدا نان تریت می‌کنند. این نان معمولا سنگک است. تکه‌های نان را در آب این غذا می‌ریزند. نان خیس شده را می‌خورند. گوشت و نخود و سیب‌زمینی و سایر مخلفات این غذا را با گوشت‌کوب در کاسه می‌کوبند. آب‌گوشت در ظرفی به نام دیزی آورده می‌شود.  آبگوشت غذای موردعلاقه‌ی طبقات پایین جامعه است. خوردن آبگوشت بخشی از فرهنگ جاهلان و لوطیان را تشکیل می‌داده است… .

اگر از هر یک از ما درباره‌ی “آبگوشت” و مختصات‌اش سوال کنند، حتی ممکن است به سراغ همنشینی “آبگوشت” با “کلاه مخملی”، “کت و شلوار مشکی”، “کفش پاشنه تخم‌مرغی” و غیره نیز برویم، یا حتی بخشی از این روایت، ما را به فیلم‌های ایرانی گذشته بکشاند.

صدق یا کذب یک جمله، در منطق برپایه‌ی مطابقت جمله با جهان واقعیت‌ها سنجیده می‌شود. این در حالی است که انسان از اساس با ملاک‌هایی جهان را نظاره می‌کند که در بسیاری از موارد کاملا غیرمنطقی‌اند. به عبارت ساده‌تر، انسان برای “حقیقت” ها به مراتب بیش از “واقعیت”ها اعتبار قایل می‌شود. آیا به باور شما، این که تکه‌هایی از یک سیاره را اسم‌گذاری کنیم، به دورش سیم خاردار بکشیم، گذرنامه صادر کنیم، برای رفتن از این طرف سیم به آن طرف مجوز صادر کنیم، اسلحه بسازیم که از این سیم‌ها رد بشویم و غیره، همانی است که مبتنی بر اصول منطق است؟

ما هر توجیهی نیز برای رفتارهای انسان در طول تاریخ به دست دهیم، به تدریج درمی‌یابیم که با “حقیقت” سازگار است؛ یعنی آنچه “باور” داریم. بنابراین، بخش بزرگی از روایت‌هایمان در هر مورد، می‌تواند صرفا مبتنی بر باورهای فرهنگی، اجتماعی و غیره باشد، خواه خودمان آن‌ها را باور داشته باشیم، خواه باور نداشته باشیم.

وقتی من جمله‌ای نظیر “فرشته مثل گربه می‌مونه” را می‌شنوم و به این تعبیر می‌رسم که فرشته بی‌وفاست، به این معنی نیست که خودم شخصا به صفت “بی‌وفایی” برای “گربه” باور دارم. من این خبر را به حافظه می‌سپارم، زیرا می‌دانم خیلی‌ها به این وضعیت باور دارند و برای تعبیر حرف‌هایشان، نیاز به این اطلاعات دارم.

مفهوم و روایت

منظورمان از “مفهوم” چیست؟ آیا اگر از منظر فرگه به این اصطلاح بنگریم و مدعی شویم، “ستاره‌ی صبح همان ستاره‌ی شب است”، اطلاع‌رسان است، پس “مفهوم” با مصداق فرق می‌کند، تکلیف ما را روشن می‌کند؟

اگر برپایه‌ی دیدگاه سوسور، بگویم، “مفهوم” همان “مدلول” است و “مدلول” تصور ذهنی‌ای است که به تصور ذهنی دیگری به نام “دال” چسبیده است، همه چیز روشن می‌شود؟

آنچه از مفهوم برایمان تعریف کرده‌اند، معلوم می‌کند که این چیز عجیب و غریب، نوعی تصور ذهنی یا “اندیشه” است و در بهترین تعریف‌اش، تصوری خنثی شده از تمامی مصداق‌هایی است که با یک نام در زبان به کار می‌روند. از این به بعد، انگار همه چیز حل و فصل شده است، زیرا به سراغ این موارد می‌رویم که از، یا اژدها، یا خاطر و غیره، “مفهوم” دارند، ولی مصداق ندارند.

تنها پاسخ قانع‌کننده‌ای که می‌شود برای این پرسش در نظر گرفت، این است که “مفهوم” صرفا تصوری از “مصداق” نیست، بلکه حاوی اطلاعاتی است که سخنگوی زبان، برحسب مبانی دیگری نظیر فرهنگ، موقعیت اجتماعی و غیره، به این “تصور” می‌افزاید.

نمونه

سراغ واژه‌هایی نظیر “روباه‌صفت، طوطی‌وار، موش‌مرده، پروانه‌وار، مگس‌صفت، و غیره می‌رویم تا تعبیرشان کنیم.

مثلا در روایتی که از روباه به حافظه سپرده‌ام، جمله‌ای نظیر “روباه مکار است” را نیز در نظر گرفته‌ام، با وجود این که هنوز هم نفهمیده‌ام این حیوان، چه مکری از خود نشان داده است.

جذابیت این امر زمانی دو چندان می‌شود که مثلا به سراغ مقایسه‌ی مفهوم واژه‌هایی نظیر “موش‌مرده” و “روباه‌صفت” می‌رویم. این‌طور که من به حافظه سپرده‌ام، ولی خودم شاهدش نبوده‌ام، می‌گویند “موش” وقتی گوشه‌ای گرفتار می‌شد و راه فراری نمی‌بیند، خودش را به مردن می‌زند، تا در فرصتی مناسب پا به فرار بگذارد.

اگر این بخش از روایت “موش” را مد نظر قرار دهیم، باید مدعی شویم، موش از روباه در حیله‌گری دست کمی ندارد. ولی انگار این حیله‌گری با ضعف همراه ایت و حیله‌گری روباه، مثلا برای رفتن به مرغدانی، نوعی قدرت‌نمایی را آشکار می‌کند. شاید من و شما به هیچ یک از این موارد باور نداشته باشیم، ولی انگار ثبت همین موارد سبب می‌شود تا “موش‌مرده” را حیله‌گری ضعیف‌تر از “روباه‌صفت” فرض کنیم.

۱۵

۱۴۰۲.۱۰.۰۲

وقتی شما بخواهید مفهوم صندلی را برای من معلوم  کنید و جمله‌هایتان را با “یک چهارپایه است که پشتی دارد و ..” آغاز کنید، من از قبل باید مفهوم “چهارپایه”، “پشتی” و غیره را بدانم؛ یعنی به مجموعه‌ی وسیعی از اطلاعاتی مجهز باشم که شما آن‌ها را مفروض به حساب آورده‌اید.

هر تعریفی را که مد نظر قرار دهیم، مسیرمان به سمت پیچیدگی به جلو می‌رود. برای نمونه، در معنی‌شناسی واژه‌بنیاد و به‌ویژه معنی‌شناسی ساختگرا، وقتی به سراغ “مولفه‌های معنایی” می‌رویم، درمی‌یابیم که تک‌تک این مولفه‌ها به مراتب پیچیده‌تر از از مفهوم واژه‌اند. مثلا “مرد” را در نظر بگیرید که قرار است به شکل “انسان مذکر بالغ” معرفی شود. من هنوز نمی‌توانم فردی را تصور کنم که مفهوم “مرد” را نمی‌داند، ولی مفهوم “انسان”، “مذکر” و “بالغ” را می‌شناسد.

  • ما به عنوان سخنگوی یک زبان، هم مفهوم “صندلی” را می‌دانیم و هم مفهوم “چهارپایه” را، و از مفهوم “چهارپایه” برای بیان مفهوم صندلی بهره می‌گیریم که از قبل مفهوم‌اش را می‌دانیم! جالب است نه؟

کل‌گرایی

در فلسفه‌ی زبان از اصطلاح “کل‌گرایی” برای اشاره به این باور استفاده می‌شود که هیچ واحدی در زبان، مستقل از کل نظام زبان، “معنی” ندارد. به عبارت ساده‌تر، معنی هر واحد نشانه‌ای زبان، نظیر تکواژ، واژه، گروه و به ویژه جمله، زمانی امکان تعبیر می‌یابد که در ترکیب با کل اطلاعات درون‌زبانی و برون‌زبانی سخنگوی زبان قرار بگیرد.

برحسب این که ما “کل” را تا چه میزان گسترش داده باشیم، “کل‌گرایی” معانی متفاوتی می‌یابد. ما می‌توانیم این کل را به “بافت زبانی” محدود کنیم؛ و یا “بافت موقعیتی” را نیز در نظر بگیریم؛ و یا حتی ” دانش پیش‌زمینه” را نیز به این کل بیافزاییم.

ما هر محدوده‌ای برای این “کل” در نظر بگیریم، یک نکته ثابت می‌ماند و آن این که، هر واژه‌ای زمانی “معنی‌دار” به حساب می‌آید که در ترکیب با سایر واژه‌های همنشین‌اش تعبیر شود.

فعل گرفتن را در نمونه‌ی زیر در نظر بگیرید:

از وقتی زن گرفته‌ای، خیلی تنبل شده‌ای. بپر برو دو تا نان بگیر و بیا. این تلویزیون را هم بگیر، ببینم، بالاخره آن رییس بانک را گرفتند یا نه. سیم تلویزیون اتصالی داره، بپا برق نگیردت.

شاخص‌ترین متفکر کل‌گرای معاصر را باید کواین(۱۹۶۰) بدانیم. کواین بر این باور است که اساسا بحث درباره‌ی تعیین ارزش صدق جمله‌های منفرد منتفی است، زیرا ما برای تشخیص صدق یا کذب هر جمله‌ای نیاز به ده‌ها پیش فرض داریم که همگی در این مطابقت دخالت دارند. به نمونه‌س زبر توجه کنید:

.مادر فرهاد کتلت مفصلی پخت

به باور کواین و برپایه‌ی نگرش او، ما برای تعیین ارزش صدق جمله‌ی بالا، پیش از این که به سراغ مطابقت این جمله با واقعیت‌های جهان خارج برویم، باید بدانیم، “فرهاد” کیست، “مادر” کدام  فرهاد مورد نظر است، “کتلت” چیست، “پختن” چه نوع عملی است، و منظور از “مفصل” چه تعداد کتلت است.

همین مطلب را فودور نیز مورد تاکید قرار می‌دهد و بر این باور است که تعبیر ساده‌ترین جمله‌های زبان، بدون برخورداری از ده‌ها اطلاع از پیش موجود، عملا محال است. به نمونه‌ی زیر توجه کنید:

.بپر سر کوچه دو تا سنگک بگیر

به باور فودور، اگر قرار باشد، گیرنده‌ی پیام به تعبیر دقیق منظور فرستنده‌ی این پیام برسد، نه تنها از قبل باید بداند که در این جمله “پریدن” در مفهوم “عجله کردن”، “گرفتن” در مفهوم “خریدن” و غیره به کار رفته‌اند، بلکه باید بداند سنگک چیست، این چیز را از کجا می‌توان خرید، ” کوچه” چیست، و “سرکوچه” از کدام طرف است.

مشکل اصلی این نگرش، شیوه‌ی دسترسی به این مجموعه از اطلاعات است. کواین در نگرش خود به اساسی‌ترین مورد در تعبیر اشاره می‌کند، ولی هم او و هم فودور تکلیف‌مان را با دو نکته‌ی عمده روشن نمی‌کنند. نخست این که وقتی قرار باشد، ما اطلاعاتی را از فضای پیرامون تولید جمله، و نیز اطلاعاتی را از حافظه‌مان به اطلاعات تولید شده‌ی پیام بیافزاییم، “واحد” این اطلاعات چه باید باشد. دوم این که وقتی من در برابر جمله‌ی بالا قرار می‌گیرم، چه اتفاقی در مغز من صورت می‌پذیرد که مثلا جمله‌ی “سنگک نوعی نان است”، از وضعیت “کارآمد” برخوردار می‌شود، و جمله‌ی “پاریس پایتخت فرانسه است” ، برایم “ناکارآمد” به حساب می‌آید.

  • “ضد” را در ساخت‌واژه‌های “ضداخلاقی” و “ضدحمله” در نظر بگیرید. این “ضد” در همنشینی با “اخلاقی”، واژه‌ی متقابل را به لحاظ معنایی پدید می‌آورد. به عبارت ساده‌تر، “اخلاقی” و “ضداخلاقی” در تقابل صوری، یا تقابل واژگانی با یکدیگرند. این در حالی است که “حمله” و “ضدحمله”، هر دو نوعی “حمله”اند. حال می‌توانیم، “ضدضربه” یا “ضدآب”را هم به این مجموعه بیافزاییم و دریابیم که اگر به اطلاعاتی از قبل مجهز نباشیم، نمی‌توانیم در حوزه‌ی صرف، تنوع این “ضد”ها را توضیح دهیم.

 

۱۶

۱۴۰۲.۱۰.۳

ناموجودها

یکی از جذاب‌ترین مباحث در حوزه‌ی مطالعه‌ی واژه، به طرح واژه‌هایی ارتباط می‌یابد که در جهان واقعیت‌های اطراف‌مان وجود ندارند و “ناموجود” یا “لاوجود” به حساب می‌آیند. به عبارت ساده‌تر، ما چیزی را به شکل نوعی تصور می‌آفرینیم و سپس، واژه‌ای را برای اشاره به این تصورمان در نظر می‌گیریم. اگر با نگاهی گسترده به پدیده‌ی “ناموجودها” بنگریم و ملاک‌مان را حضور مصداقی در جهان واقعیت و مادی اطراف‌مان در نظر بگیریم، می‌توانیم برای آغاز بحث‌مان در این فصل، نمونه‌هایی نظیر (۱) تا (۴) را مطرح کنیم:

(۱). برادرم از تبریز برگشت.

(۲). به خاطر فرشته از کارش استعفا داد.

(۳). برای این فیلم سه تا اژدها درست کرده‌اند.

(۴). مثلث دو ضلعی را حتی نمی‌شود تصور کرد.

اگر همین نمونه‌های (۱) تا (۴) را در نظر بگیریم، می‌توانیم مدعی شویم که واحدهای ثبت شده با نویسه‌ی رنگی، مابه‌ازایی در جهان خارج ندارند و “ناموجود”ند. برای مثال، نمونه‌ی (۱)، از واحدی برخوردار است که کاربردی زبانی دارد. در کنار “از”، می‌توان “به”، “با”، “برای” و غیره را نیز در همین مجموعه قرار داد.

دسته‌ی دوم، نمونه‌هایی نظیر “خاطر”، “دلیل”، “سبب”، “همت”، و غیره را شامل می‌شود که در میان واحدهای مجموعه‌های باز نظام زبان قرار می‌گیرند و مصداقی در جهان خارج ندارند. “اژدها”، “سیمرغ”، “رخش”، “مردعنکبوتی”، “پلنگ صورتی” و غیره، واحدهای دسته‌ی سوم را تشکیل می‌دهند که می‌توانند در جهان ممکن دیگری غیر از جهان واقعیت، مصداق بیابند. دسته‌ی چهارم، نمونه‌هایی نظیر “مثلث دو ضلعی”، “دایره‌ی زاویه‌دار”، “سیاره‌ی ثابت”، “شتاب ساکن” و جز آن را تشکیل می‌دهد که در هیچ جهان ممکنی امکان تحقق نمی‌یابد.

اسطوره

تا به اینجا سعی کردم معلوم کنم که “مفهوم” اگر هم برپایه‌ی نوعی تصویر یا تصور ذهنی شکل گرفته باشد، مجموعه‌ای جمله است که روایت هر واحد زبان را پدید می‌آورند. شاید یکی از بهترین شاهدهای این ادعایم، همین اسطوره‌ها باشند که اگر در کلیت‌شان بنگریم، بخشی روزمره از کاربرد زبانی ما را به خود اختصاص می‌دهند.

بر مبنای اطلاعات زیست‌شناختی‌مان، انسان در شکل و شمایل کنونی‌اش، بر روی این کره‌ی خاکی، حدود پانصد هزار تا یک میلیون سال قدمت دارد. بنابراین نسبت به سایر حیوانات ساکن این سیاره، موجود تازه‌ای است. اما اگر به سراغ مستندات تاریخی برویم، با توجه به اسناد موجود، انسان در تاریخ حدود ده هزار سال سابقه دارد. همین اسناد ثابت می‌کنند که رفتارهای انسان در این مدت تغییر نکرده است و هیچ رشدی نیز در درک انسان پدید نیامده است. آنچه در این میان رشد کرده، فقط فناوری است، تا انسان از آن‌ها بهره بگیرد و همان رفتارهای همیشگی‌اش را به شکلی جدید به نمایش بگذارد. همین رفتار‌هایی که گروه‌هایی نظیر طالبان، القاعده، داعش و غیره از خود نشان می‌دهند، اگر با ذکر زمان گزارش نشود، می‌تواند به هر نقطه‌ای از تاریخ حیات انسان تعلق داشته باشد.

روایت‌هایی که در میان یک جامعه، سینه به سینه نقل می‌شد و به باور عام مبدل می‌گردید، اسطوره نامیده می‌شوند، عامل یا عواملی را مسبب پیدایش موردی ناشناخته می‌ساختند. به این ترتیب، چنین روایت‌هایی، شخصیت‌هایی را دربرمی‌گرفتند که عوامل اصلی وقوع این موارد ناشناخته بودند.

مجموعه‌ای از این ناشناخته‌ها به فضای بالای سر انسان مربوط می‌شوند. رعدوبرق، برف، باران، ماه، خورشید، ستاره‌ها، خسوف، کسوف، باد، طوفان و غیره از اینها بودند. برخی دیگر به فضای زیر پای انسان ارتباط می‌یافتند. “رویش گیاهان”، زلزله، جانوارانی نظیر کرم که از زیر زمین  بیرون می‌آمدند و غیره. گروه بعدی، در کنار انسان ظاهر می‌شدند، نظیر حیوانات، دوست، دشمن، همسر، فرزند و غیره.

روایت‌های اسطوره‌ای در کلی‌ترین شکل ممکن به سه گروه اصلی تقسیم می‌شوند. گروه نخست، اسطوره‌های آغاز جهان

به حساب می‌آیند. گروه دوم، شامل اسطوره‌های پایان جهان می‌شوند؛ و گروه سوم، اسطوره‌های درون جهانی را شامل می‌شوند.

در هر یک از این مجموعه روایت‌های اسطوره‌ای، ما با واحدهایی سروکار داریم که در زبان‌های مختلف برپایه‌ی نوع روایت، واژه یا واژه‌هایی برای اشاره به آن‌ها وجود دارد. واژه‌هایی نظیر رستم، اسفندیار، آشیل، آرش، رخش، سیمرغ، ققنوس، یا حتی سوپرمن، مردعنکبوتی و ده‌ها واژه‌ی دیگر، نام‌ها یا اوصافی‌اند که برای واحدهای اسطوره‌های درون جهانی به کار رفته و می‌روند.

۱۷

۱۴۰۲.۱۰.۴

ناممکن‌ها

پایه‌ی تعبیر ما برای مجموعه‌ی وسیعی از واژه‌ها، روایتی است که از یک یا چند جمله تشکیل شده است. فرض کنید، من از شما بپرسم، قبله یعنی چه؟، و شما بخواهید، مفهوم این واژه را برایم معلوم کنید. شما برای این کار به ناچار باید به سراغ طرح تعدادی جمله بروید تا به لحاظ جغرافیایی، تاریخی و باورهای دینی، این مفهوم را توضیح دهید. در این میان، این احتمال نیز وجود دارد که مجبور شوید، اطلاعاتی را نیز از “مکه”، “حجاز”، “اسلام” و جز آن به توضیحات‌تان بیافزایید.

به عبارت ساده‌تر، شما کاری را انجام می‌دهید که بیشتر به نگارش یک مدخل در دانشنامه شباهت دارد.

برای نمونه:

خودنویس:

نوعی قلم که خودش می‌نویسد، البته نه این که شخصا را بیفتد و چیزی بنویسد. قبل از اختراع این قلم، نوعی قلم دیگر به کار می‌رفت که ما به آن “قلم فرانسه” می‌گفتیم. آن قلم را باید در جوهر می‌زدند و می‌نوشتند. خودش جای جوهر نداشت. خودنویس، خودش جای جوهر دارد؛ یعنی با جوهر خودش می‌نویسد… .

این روایت نکته جالبی را پیش‌رویمان قرار می‌دهد و آن این که انگار یک متخصص صرف، برای توضیح ساخت هر واژه‌ی غیربسیط، دایما از همین شگرد بهره می‌گیرد.

دشوار:

“دُش” یا “دُژ” پیشوند تقابل‌دهنده است. این “وار” را نباید با “وار”های دیگر اشتباه بگیریم. ما در فارسی یک پسوند “-وار” داریم که در “دیوانه‌وار”، “طوطی‌وار” و غیره به کار می‌روند و پسوند مشابهت است. یک “وار” دیگر داریم که در “خروار”به کار می‌رود و صورت تغییریافته‌ی “بار” است و منظور، میزان وزنی است که بار یک خر را معلوم می‌کرده.

یک “وار” هم داریم که در جمله‌ی ترکی “بودورکه وار دیر” به کار می‌رود و به معنی “بودن” است و در فارسی کاربرد ندارد. “وار” در واژه‌ی “دشوار” شکل تخفیف‌یافته‌ی “خوار” است که مثلا در “خوار و خفیف” به کار می‌رود. “دش” در همنشینی با “خوار” مفهوم “سخت” و “غیرآسان” را به دست می‌دهد… .

شاید به نظرتان مضحک برسد، ولی انگار ما در تمامی موارد، هر ساخت و مفهومی را به گونه‌ای تولید و تعبیر می‌کنیم که مبتنی بر روایتی است. به عبارت ساده‌تر، انگار هر واژه‌ای، اگر قرار باشد، مفهومی داشته باشد، این مفهوم از یک یا چند جمله تشکیل شده است.

چرا ساخت‌هایی نظیر “مثلث دو ضلعی”، “دایره زاویه‌دار”، و غیره را باید “ناموجودهای ناممکن” به حساب آوریم. در مورد این مجموعه از ناموجود‌ها، چند ادعای عجیب پیش‌رویمان قرار می‌گیرند. نخست این که مدعی شویم، اینها بی‌معنی‌اند، زیرا در هیچ جهان ممکنی نمی‌توان برایشان مصداقی یافت. خب این ادعا جالب است، ولی ما را درگیر یک پرسش می‌کند و آن این که وقتی ما با مورد “بی‌معنی”ای مواجه می‌شویم، به دنبال چه چیزی در جهان‌های ممکن می‌گردیم؟ و از کجا متوجه می‌شویم، چیزی که نمی‌دانیم چیست، وجود دارد یا ندارد؟ ادعا دوم این است که بگوییم، این دسته از ناموجودها در هیچ جهان ممکنی مصداق ندارند، ولی مفهوم دارند و همین “مفهوم” سبب می‌شود دریابیم که اینها ناموجودند.

این حرف درست است، ولی یک اشکال عمده دارد و آن این که نمی‌تواند میان “ناموجود ممکن” و “ناموجود ناممکن”، مثلا “اژدها” و “غیرطبیعی” تمایز برقرار کند.

حال چطور ممکن است، من چیزی را مثل “مثلث دو ضلعی” درک نکنم، ولی تعبیر بکنم، و پس از تعبیر، مدعی شوم که “ناموجود ناممکن” است؟

تنها پاسخ به این پرسش، همانا رسیدن به این نتیجه است که ما واژه‌ها را برپایه‌ی جمله و در قالب نوعی روایت تعبیر می‌کنیم. اجازه دهید، در این مورد از دو نمونه بهره بگیریم. ابتدا به سراغ همان “مثلث دو ضلعی” می‌رویم:

۱. مثلث:

یک شکل هندسی است. از سه ضلغ تشکیل شده است. این سه ضلع یک شکل بسته را تشکیل می‌دهند. مثلث سه راس دارد. مجموعه‌ی زوایای سه راس مثلث ۱۸۰ درجه است. چیزی که سه ضلع داشته باشد، مثلث نامیده می‌شود… .

۲. دوضلعی:

یک صفت است. به دو خط نسبت داده می‌شود که قرار است برای یک شکل هندسی “ضلع” به حساب بیایند… .

ما صرفا با توجه به دو روایت بالا می‌توانیم به تعبیر چیزی برسیم که برحسب انتخاب و ترکیب “مثلث” و “دوضلعی” برایش درکی نداریم. ما مثلث را درک می‌کنیم و روایت (۱) را به حافظه می‌سپاریم. دوضلعی را نیز درک می‌کنیم و روایت (۲) را به حافظه می‌سپاریم. در گام بعد، دو جمله‌ی “متناقض” از دو روایت (۱) و (۲) را در ترکیب با هم قرار می‌دهیم و به این تعبیر می‌رسیم که اگر چیزی “دوضلعی” باشد، “مثلث” نیست.

 

۱۸

۱۴۰۲.۱۰.۵

کاهش مشابهت

اگر با این نگاه به پیش برویم که درک انسان از جهان خارج به شکل “جمله” در حافظه ذخیره می‌شود، آن‌گاه ناچاریم بپذیریم که تعبیر ما نیز به انتخاب و ترکیب جمله‌ها محدود می‌شود و انسان در سطح “جمله” می‌اندیشد، زیرا تمامی استنتاج‌های انسان برپایه‌ی “جمله” صورت می‌پذیرد.

در چنین وضعیتی می‌توان به این نتیجه رسید که واژه‌ها برپایه‌ی جمله شکل می‌گیرند. تشخیص این جمله‌ها به دلیل تغییر صورت و محتوای واژه‌ها بر روی پیوستاری از ممکن تا ناممکن قابل ثبت‌اند. برای نمونه، برای ما هنوز تشخیص جمله‌ی ساخت واژه‌ی “کتابفروش” امکان‌پذیر است، در حالی که تشخیص این جمله در واژه‌ی “آبشار” فرد نیمه متخصص را می‌طلبد، و تشخیص جمله‌ی ساخت‌واژه‌ی “داریوش” صرفا کار متخصص است. تغییر در صورت و محتوای واژه‌ها سبب می‌شود تا مجموعه‌ی وسیعی از واژه‌ها زبان به واژه‌های “تیره” مبدل شوند، آن هم به این دلیل که جمله‌ی پایه‌ی ساخت‌شان در طول زمان نامعلوم می‌شود به هر حال، برپایه‌ی آنچه تاکنون مطرح کردم، حتی لحظه‌ی نیز نمی‌توان به این نتیجه رسید که واژه‌ی در آغاز پیدایش‌اش، برای سخنگوی زبان، “تیره” بوده باشد.

نمونه‌هایی که با کاهش جمله‌ای تشبیهی شکل گرفته‌اند. این دسته از واژه‌ها به لحاظ معنایی و در سنت معنی‌شناسی، تابع دو فرایند “استعاره” و “توسیع‌معنایی” امکان طرح می‌یابند.

(۱). الف. [کسی مثل کنه سمج است] => کنه

       ب‌. [قد و بالای کسی مثل سرد رعناست] => سرو

       پ. [کسی مثل کلاغ خبرچین است] => کلاغ

در تمامی نمونه‌ها ما با واژه‌های سروکار داریم که در جایگاه مشبه‌به یک جمله‌ی تشبیهی حضور داشته‌اند و با انتخاب سخنگوی زبان در ترکیب با جمله‌های دیگری به کار گرفته می‌شوند.

۱۹

۱۴۰۲.۱۰.۶

کاهش مجاورت

بلیط [هواپیما به مقصد جزیره‌ی] کیش‌ام را [به شرکت هواپیمایی]پس دادم.

ما برپایه‌ی واحدهای خارج از قلاب، در نمونه‌ای نظیر جمله‌ی بالا، می‌توانیم واحد‌هایی را که درون قلاب آمده‌اند، تعبیر کنیم. حال اگر واحد یا واحدهایی از جمله کاهش بیابند و ما برپایه‌ی واحدهای حاضر در جمله، به ساخت‌واژه شکل بدهیم، تمامی این ساخت‌ها بر حسب “کاهش مجاورت” امکان توضیح می‌یابند.

برای نمونه:

الف. دلمرده [ کسی که دل‌اش مرده است]

ب. خداداد[کسی که خدا او را به ما داده است]

پ. سرمزاج [کسی که مزاجش سرد است]

ت. ناخن‌گیر[چیزی که ناخن را می‌گیرد]

ث. زمین‌گیر[ کسی که به زمین گیر کرده است]

ج. نقره‌کار[ کسی که با نقره کار می‌کند]

ما در تمامی نمونه‌های بالا، با مفهومی سروکار داریم که روایتی را برای ما تشکیل می‌دهد. برای نمونه، “نقره‌کار” با روایتی امکان تعبیر می‌یابد که معلوم کند چنین فردی با “نقره” چه “کار”ی انجام می‌دهد. اگر از ما بپرسند، “زمین‌گیر” یعنی چه، محال است بگوییم، ” کسی است که به زمین گیر کرده است”. ساخت این واژه، همین توضیح را در اختیارمان قرار می‌دهد که بیشتر به درد تعریف “درخت” می‌خورد. در مورد “ناخن‌گیر” وضعیت جالب‌تری پیش رویمان قرار می‌گیرد. این ابزار قرار نیست ناخن را “بگیرد”، بلکه باید آن را “کوتاه بکند”.  بنابراین روایت ما، یا در اصل همان “مفهوم” مورد نظر ما. باید معلوم کند که “گرفتن” به چه شکلی در معنی “کوتاه کردن” امکان کاربرد یافته است.

کاهش‌های از یاد رفته

وقتی واحد یا واحدهایی در جمله نادیده گرفته شوند، دو حالت پیش‌روی ما قرار می‌گیرد. نخست این که ما می‌توانیم این واحدها را از طریق واحدهای حاضر در جمله تعیین کنیم. من این فرایند را “کاهش” نامیده‌ام. دوم این که ما برپایه‌ی واحدهای حاضر در جمله، نمی‌توانیم به تعبیر چنین واحدهایی برسیم. این فرایند را “حذف” نامیده‌ام تا در تقابل با “کاهش” قرار گیرد. حال شرایطی را در نظر بگیرید که ما به هر دلیلی، نتوانیم “کاهش”را تشخیص دهیم. در چنین شرایطی فرایند “کاهش” به فرایند “حذف” مبدل خواهد شد و در تعبیر ما خدشه وارد خواهد ساخت.

به این دو نمونه توجه کنید:

(۱) این سند را با خودکار آبی امضا کن.

(۲) دیروز یک چراغ خودکار برای پارکینگ خریدم.

اگر ما واژه‌ی خودکار را در هر نمونه با یک تعبیر در نظر بگیریم، می‌توانیم به این نتیجه برسیم که ساخت خودکار در نمونه (۱) انگار نامقبول است.

 

حال دو تعبیر (۳) و (۴) را با هم مقایسه کنید:

(۳) خودکار: چیزی که با جوهر خودش کار می‌کند.

(۴) خودکار: چیزی که خودش کار می‌کند.

در نموه (۲)، ما با چراغی سروکار داریم که نسبت به نور حساس است. وقتی نور زیاد باشد، این چراغ خود به خود خاموش می‌شود، و وقتی نور کم شود، خود به خود روشن می‌شود. پس، تعبیر (۴) برای این چراغ قابل قبول. اما همین تعبیر برای قلم خودکار قابل قبول نیست، زیرا در چنین شرایطی، ما قلمی را باید در نظر بگیریم که خود به خود حرکت می‌کند و مطلبی را می‌نویسد. مسلما ما اگر تعبیر (۳) را برای ساخت این نوع قلم در نظر بگیریم، ساخت‌واژه‌ی “خودکار” کاملا پذیرفتنی خواهد بود. این در شرایطی است که کاهش‌های جمله‌ی (۳) را از یاد نبرده باشیم. در عیر این صورت، “کاهش” نادیده گرفته خواهد شد و ما با این تعبیر به پیش خواهیم رفت که این دو “خودکار” از تعبیر یکسانی برخوردارند.

۲۰

۱۴۰۲.۱۰.۷

اجزای کلام

امروزه مجموعه‌ی وسیعی از متخصصان به دنبال آن‌اند تا به هر طریقی که شده، هویت واژه را معلوم کنند؛ مثلا برحسب نوعی ملاک معنایی، نوعی ملاک نوشتاری، یا حتی از طریق ملاک‌های زبر زنجیری نظیر تکیه و غیره. در این مورد اینان حتی به نرم‌افزارهای امروزی و دقیقی متوسل می‌شوند تا معلوم کنند، مثلا “سر کشیدن” در جمله‌ی “بازرس به تمام اتاق‌ها سرکشید” و “بطری آب را تا ته سرکشید” برحسب نوع تکیه چه تفاوتی با هم دارند.

از سوی دیگر، متخصصانی به دنبال آن‌اند تا تغییر در هویت واژه‌ها را در جمله، به شکل‌بندی‌های تازه‌ای از واژه تعبیر کنند. مثلا اگر جمله‌ی “فرشته ماکارونی را خورد”، به “فرشته ماکارونی خورد” مبدل شود، به نوعی واژه‌ی تازه نظیر “ماکارونی خوردن” برسند. تمامی این پژوهش‌ها در نوع خود مقبول‌اند، ولی وقتی این بررسی‌ها را با هم مقایسه می‌کنیم، به نکته‌ی جالبی پی می‌بریم و آن این که در تمامی این مطالعات، “واژه” واحدی بدیهی انگاشته شده است.

زمانه‌ای را در نظر بگیرید که انگلیسی‌زبانان، هر از گاهی سوار کشتی‌هایشان می‌شدند و گوشه‌ای از این دنیا را مستعمره‌ی خود می‌کردند. بعد از این که ناحیه‌ای به مستعمره مبدل می‌شد، ماموران متعددی به آن ناحیه گسیل می‌شدند و با سکونت در آن نواحی، به زبان‌هایی برمی‌خوردند که برایشان قابل درک نبودند. اینان دست به کار می شدند و برای تک‌تک این زبان‌ها، ابتدا فرهنگنامه و سپس دستورنامه تهیه می‌کردند، آن هم برپایه‌ی دستورزبان مادری خودشان، یعنی دستورزبان انگلیسی. جذاب‌ترین دستورهایی که از آن ایام برایمان باقی مانده‌اند، دستور زبان عبری نوشته‌ی رشعین، دستور زبان کچوا در پرو، دستورزبان گوارانی در برزیل، دستورزبان ژاپنی، دستورزبان چینی، دستورزبان سانسکریت، دستورزبان ویتنامی و غیره است که ناگهان معلوم می‌کند، تمامی این زبان‌ها از اجزائی نظیر اسم، صفت، قید و غیره برخوردار بوده‌اند و ما خبر نداشته‌ایم!

دستورنویسی برای فارسی

سنت دستورنویسی در این سرزمین به زمانه‌ی هخامنشیان و پژوهش‌های پانی‌نی درباب دستورزبان سنسکریت بازمی‌گردد که به دنبال خود، ده‌ها شارح آرای او را پیش‌رویمان قرار می‌دهد. همین سنت پس از اسلام، ما را به نگرش سیبویه و مطالعات او درباره‌ی زبان عربی می‌کشاند و مجددا ده‌ها شارح نگرش او را در برابرمان قرار می‌دهد.

در این سنت، ما صرفا با سه جز کلام مواج می‌شویم که به شکلی کاملا صورتگرا معرفی می‌شوند. “اسم” جزئی از کلام است که “فعل” برایش صرف می‌شود؛ و جز سوم، “حرف” است که میان “اسم” و “فعل” در جمله، پیوند برقرار می‌کند. در چنین شرایطی، “صفت” به مقوله‌ای فرعی برای “اسم”، و “قید” به مقوله‌ی فرعی برای “فعل”مبدل می‌شود.

در این میان نقش میرزا حبیب اصفهانی در انطباق آرای دیونوسیوس تراکس با دستورزبان فارسی نباید نادیده گرفته شود. میرزا حبیب برای نخستین‌بار اصطلاح “دستور” را برای نام مجموعه‌ی قواعد زبان انتخاب کرد و کتاب دستور سخن خود را در اوایل قرن چهاردهم هجری به چاپ رساند.

خلاصه‌ای از این کتاب نیز در سال ۱۳۰۸ هجری قمری در استانبول و با نام دبستان پارسی انتشار یافت.

آنچه میرزا اصفهانی در دبستان پارسی مطرح کرده بود، الگویی برای میرزاعبدالعظیم‌خان قریب به حساب آمد که دستور زبان‌فارسی خود را به سال ۱۳۰۵ هجری شمسی با نام دستورزبان به اصول السنه‌ی مغرب زمین به چاپ برساند.

 

۲۱

۱۴۰۲٫۱۰٫۸

ترفندهای حفظ اجزای کلام

می‌خواهیم برپایه‌ی درک انسان به پیش برویم و دریابیم، نوع انسان به کمک حواس پنجگانه‌اش چه اطلاعاتی را می‌تواند دریافت کند و با انتخاب و ترکیب آن‌ها به تعبیر برسد:

(۱). الف. انسان به کمک حواس پنجگانه‌اش مصداق‌های جهان خارج را درک می‌کند.

      ب. انسان با انتخاب و ترکیب مصداق‌های جهان خارج، به آفرینش مصداق‌هایی در سایر جهان‌های ممکن می‌رسد.

     پ. انسان برحسب ضرورت، برای این مصداق‌ها نامی در نظر می‌گیرد.

    ت. هر مصداق می‌تواند از مختصاتی برخوردار باشد.

    ث. انسان از هر مصداقی، تصوری در مغز خود ثبت می‌کند.

اگر بر پایه‌ی همین موارد (۱) به پیش برویم، می‌توانیم به این نتیجه برسیم که آنچه در دستورنامه‌ها “اسم” نامیده می‌شود، باید طبیعی‌ترین جز کلام باشد و از آنجا که هر اسمی به شکل روایتی شامل یک یا چند جمله در حافظه‌مان ثبت می‌شود، طبیعی‌ترین واحد تعبیرمان نیز باید “جمله” باشد. پس ما در اصل، با دو واحد طبیعی بیشتر سروکار نخواهیم داشت. طبیعی‌ترین واحد ادراکی‌مان را “اسم” فرض می‌کنیم و طبیعی‌ترین واحد تعبیرمان را “جمله” در نظر می‌گیریم و به پیش می‌رویم.

حال به سراغ اجزا کلام در دستورنامه‌ها می‌رویم و درمی‌یابیم که مابقی این اجزا، مثلا “فعل”، “صفت”، “قید” و غیره، می‌توانند غیرطبیعی باشند. همین امر نتیجه‌ی جالبی پیش‌رویمان قرار خواهد داد و آن این که حتی بدون مطالعه و مقایسه‌ی زبان‌ها با یکدیگر، رفتار هر زبان نسبت به اجزای کلام متفاوت است. برای نمونه، برپایه‌ی چنین فرضی، می‌شود به این نتیجه رسید که ممکن است، در زبانی “صفت” مقوله‌ی متمایزی از “اسم” نباشد، یا “فعل” برپایه‌ی “اسم” شکل بگیرد و غیره.

حال اگر اجزای کلام را بدیهی فرض کنیم و بر این باور باشیم که صفت، قید، فعل، حرف اضافه، حرف ربط و امثال این‌ها، اجزای طبیعی کلام‌اند، باید شگردهایی را مد نظر قرار دهیم که این طبیعی بودن را توجیه کند. به نمونه‌های (۲) توجه کنید:

(۲). الف. خام‌ها را بگذار کمی بپزد.

      ب. این گوشت هنوز خام است.

      پ. خیلی خام صحبت می‌کنی.

به هنگام برخورد با نمونه‌های (۲)، درمی‌یابیم که خام می‌تواند در فارسی، هم اسم باشد، هم صفت، هم قید. حال دو انتخاب پیش‌رویمان قرار می‌گیرد. نخست این که مدعی شویم، آنچه در ابتدا برای زبان الف تعیین شده است، در زبان ب معتبر نیست؛ یعنی در زبان فارسی اجزایی نظیر اسم، صفت و قید در تمایز قطعی با یکدیگر نیستند. دوم این که به دلیل باور به این تفکیک، یه ترفندی متوسل شویم. مثلا مدعی شویم، ما در نمونه‌ی (۲) با صفت جانشین اسم و قید مشترک سروکار داریم. در کنار این شگرد، می‌توانیم به نمونه‌هایی نیز متوسل شویم که به لحاظ صوری فقط در یکی از این مقوله‌ها قرار می‌گیرند.

مورد بعدی فعل است. مصداق فعل در جهان خارج یک اسم است. آنچه در دستورنامه‌ها بن‌مضارع و بن‌ماضی نامیده می‌شود، می‌تواند در زبان، اسم به حساب بیاید. حال می‌توانیم از شگردی بهره بگیریم. مصداق فعل را مثلا در زبان فارسی مصدر بنامیم و سپس این نوع اسم‌ها را اسم مصدر و حاصل مصدر به حساب بیاوریم. سپس، فعل را به انجام یک کار، مثلا می‌دود محدود کنیم و برای دونده است، اصطلاح دیگری در نظر بگیریم. از این طریق می‌توانین مثلا هوشنگ مرد را جمله‌ی فعلی فرض کنیم و هوشنگ مرده است را جمله‌ی اسنادی در نظر بگیریم. تمامی این شگردها از همان باور به وجود تمایز قطعی میان اجزای کلام ناشی می‌شوند.

 

۲۲

۱۴۰۲٫۱۰٫۹

جادوی واژه

واژه‌های مقدس

کارمان را در غرب تا قرن ششم پیش از میلاد به گذشته می‌بریم و سر از معبد دلفی در می‌آوریم. این معبد در محل فوکیس و در دامنه‌ی کوه پارناسوس بنا شده بود و وخشگاه به حساب می‌آمد. وخش در دین یونان باستان، پاسخ یکی از خدایان به پرسش‌های انسان‌ها بود. مردم به معبد می‌آمدند، هدیه‌ای می‌دادند و وخشگر پرسش‌هایشان را به خدای معبد منتقل می‌کرد و پاسخ را به پرسشگر انتقال می‌داد. هر وخشگاه متعلق به خدای خاصی بود و معبد دلفی به آپولون تعلق داشت.

شناخته‌شده‌ترین وخشگر این معبد “پوتیا” بود. این دختر جوان روی سنگی می‌نشست و از شکاف‌های این سنگ، بخاری به بدن و سر و صورت او می‌رسید. این دود یا بخار با سوزاندن ماده‌ی مخدری حاصل می‌آمد که زیر این سنگ آماده‌سازی می‌شد. فردی که درباره‌ی آینده سوالی داشت، پرسش‌اش را به کاهنان معبد می‌گفت و کاهنان پرسش او را به پوتیا منتقل می‌کردند. من اصلا کاری به این ندارم که آیا پوتیا واقعا در حالت خلصه قرار داشت، یا ماجرای دیگری مطرح بود. آنچه برای ما مهم است، این است که پوتیا در آن حالت بیخودی، تعدادی واژه را تولید می‌کرد که فقط کاهنان حرف‌اش را می‌فهمیدند و برای آن فرد به شکل جمله تفسیر می‌کردند.

مردم بر این باور بودند که پوتیا از آپولون این واژه‌ها را دریافت می‌کند و منتقل می‌کند. کاهنان نیز برحسب نوع صداهایی که پوتیا تولید می‌کرد، تفسیر خود را بیان می‌کردند. مثلا اگر واژه‌ی تولیدشده‌ی پوتیا از صداهای خشنی نظیر g یا d تشکیل شده بود، به شر تفسیر می‌شد، و در عوض، وجود مثلا I با نرمی همراه بود و به خیر تفسیر می‌شد. مردم این تفسیر کاهنان را باور داشتند و برای مجموعه‌ی وسیعی از کارهایشان، از ازدواج گرفته تا رفتن به جنگ، از درمان بیماری گرفته تا جنسیت نوزاد و غیره به همین پیشگویی‌ها متوسل می‌شدند. به این ترتیب، دو نکته از این باورها نشئت می‌گرفت. نخست این که خدایان از طریق واژه با مردم ایجاد ارتباط می‌کردند؛ و دوم این که آواهای تشکیل دهنده‌ی این واژه‌ها، مفهومی فراتر از صوت داشتند.

 

  • از یونان باستان کمی به جلو می‌آییم و در همان ابتدای انجیل یوحنا به این عبارت برمی‌خوریم که، «در آغاز کلمه بود و کلمه نزد خدا بود، و کلمه خدا بود». شاید برگردان متن یونانی این انجیل به فارسی، ما را با این ابهام درگیر کند که بخش پایانی این عبارت، یعنی «و کلمه خدا بود»، دو تعبیر دارد. نخست این که خود خداوند کلمه بود؛ و دوم این که فقط یک کلمه وجود داشت که این کلمه، کلمه‌ی «خدا» بود. اما متن اصلی، از چنین ابهامی برخوردار نیست و ما را به این تعبیر می‌رساند که خداوند در کلمه جاری بوده است. در اسلام، وصف معرف عیسی (ع) به شکل «کلمه‌اله» ، و وصف معرف موسی (ع) به شکل «کلیم‌اله»، با این تعبیر همسوست.
  • در فاصله‌ی میان سال‌های ۸۰۰ تا ۵۰۰ پیش از میلاد مسیح، برهمن‌های ناراضی دست به کار جالبی زدند. زبان آرامی به شکل گفتاری و نوشتاری‌اش، یکی از زبان‌های رایج در نواحی غربی امپراطوری هخامنشی بود و به زبان مکاتبات اداری این امپراطوری مبدل می‌شد. برهمن‌ها با الگوگیزی از خط آرامی، خط دقیقی را برای نگارش سنسکریت پدید آوردند که “دواناگری” (= دیونگاری ← خط خدایی) نامیده شد. سپس به کمک همین خط، نوشته‌هایی به تدوین درآمد که «برهمنه» نامیده شدند. برهمنه‌ها، تفسیر سرودهای ودا به نثر بودند.

 

اما آنچه در این میان برای کار ما اهمیت می‌یابد، این است که در این سوی دنیا نیز، با تاریخی جدا و رویدادهایی متمایز، باز هم به آنجا می‌رسیم که واژه‌ها به نوعی، نه فقط برای اشاره به مصداق‌ها، بلکه در پیوند با باورهای فرهنگی و به ورای نقش ارجاعی‌شان کاربرد می‌یابند.

هویت صورت

بحث‌مان را با نقل‌قولی از سیسرون آغاز کنیم که آگدن و ریچاردز (۱۹۲۳) به آن اشاره کرده‌اند. سیسرون می‌گوید، رومیان در زمان سربازگیری، فهرست‌هایی را تهیه می‌کردند و نام سربازان را در این فهرست‌ها می‌نوشتند. آن‌ها نام‌های خوش‌یمنی نظیر “والریوس” را در آغاز فهرست ثبت نمی‌کردند، زیرا بر این باور بودند که اگر این “والریوس” در جنگ کشته شود، تمام سربازان این فهرست کشته خواهند شد.

حال اجازه دهید، چنین نگرشی را تعمیم بدهیم و ببینیم با همین نگاه جادویی، چه مواردی در انتخاب نام‌ها پیش‌رویمان قرار می‌گیرند. نخست به سراغ نام‌هایی می‌رویم که هیچ‌گاه برای نامگذاری یک نوزاد به کار نمی‌بریم؛ نظیر یزید، معاویه، شمر، قطامه و جز آن. این نام‌ها برای ما تاریخی را تداعی می‌کنند که دوست نداریم با نام نوزادانمان امکان تداعی مجدد بیابند.

دوم، نام‌هایی که برپایه‌ی ساخت‌های فرهنگی انتخاب می‌شوند. مجموعه‌ای از مردم، نام‌هایی نظیر محمد، علی، حسن، حسین و فاطمه را ترجیح می‌دهند؛ گروهی دیگر، نام‌هایی مانند کورش، داریوش، فرهاد، مهرداد، پانته‌آ و غیره را انتخاب می‌کنند.

سوم، نام‌هایی که از طبیعت انتخاب می‌شوند و مصداق‌شان در حوزه‌ی خیر قرار می‌گیرد، نظیر باران، شبنم، نسیم، سوسن، سنبل، بنفشه و جز آن. این که چرا تمامی این نام‌ها زنانه‌اند، جای مطالعه دارد؛ ولی یک نکته جالب است و آن این که مصداق‌های حوزه‌ی شر انتخاب نمی‌شوند؛ مثلا سیل، زلزله، تگرگ یا انواع بیماری‌ها.

چرا از میان تمام گل‌ها، وقتی به خرزهره می‌رسیم، دل‌مان نمی‌خواهد آن را بو کنیم؟ چرا از میان تمامی کارخانه‌های تولیدکننده آبجوی دنیا، کارخانه‌ی “کورونا” در این زمانه‌ی شیوع بیماری کووید۱۹ اعلام ورشکستگی می‌کند؟ چرا وقتی کسی اسم دخترش سروناز می‌گذارد، انتظار داریم، قد این دختر بلند باشد؟

فرض کنید، من دست به کار شده‌ام و شیرینی تازه‌ای را پدید آورده‌ام که بسیار خوشمزه است. آیا رابطه‌ی قراردادی میان دال و مدلول، این اختیار را به من می‌دهد که مثلا اسم شیرینی‌ام را “کفن‌خامه” بگذارم؟

هیچ واژه‌ای فقط یک “واژه” نیست، بلکه واحدی است که از تعدادی جمله تشکیل شده است و هویت‌اش، برپایه‌ی آن جمله‌ها شکل می‌گیرد. این که چه نامی را برای فرزندمان انتخاب کنیم، این که نام یک اتومبیل را سمند، شاهین، پلنگ و غیره بنامیم، این که برای نام یک خوراکی واژه‌ای را ترجیح دهیم که خوشمزه تلقی شود، همه و همه معلوم می‌کنند که ما برپایه‌ی روایت‌هایی به این انتخاب‌ها دست می‌زنیم.

 

۲۳

۱۴۰۲٫۱۰٫۱۰

از قرن هفتم میلادی در هند، کتابی به دست ما رسیده است که اندیشمندی به نام بهارات راری مولف آن است. این کتاب که به نام واکیاپادیا در اختیار ماست، نگرشی را پیش‌روی ما قرار می‌دهد که در نوع خود شگفت‌انگیز است. بهارات راری در این نوشته به کمک نمونه‌های متعددی ثابت می‌کند که هیچ واژه‌ای هویت معنایی ندارد و فقط در همنشینی با واژه‌های دیگر است که اولا “واژه بودن”اش معلوم می‌شود، و ثانیا معنی‌اش مشخص می‌شود. من در این مورد به ده‌ها نمونه از فارسی اشاره کردم؛ مثلا “از پا درآمدن” که تا وقتی در جمله حضور نیابد حتی نمی‌توانیم معلوم کنیم “از”، “پا” و غیره، واژه‌ی مستقل‌اند یا نه.

قرن‌ها بعد، مالینفسکی به هنگام مطالعه‌ی زبان‌های جزایر تروبریاند، به دو نکته‌ی عمده پی می‌برد. نخست این که در این زبان‌ها، هیچ قطعیتی برای تشخیص واژه‌ها وجود ندارد، زیرا هر واحدی را هم که واژه به حساب آوردیم، معادل‌اش در زبان‌های اروپایی، یک یا چند جمله است. دوم این که، هر یک از این واحدها برحسب بافت موقعیتی و اطلاعاتی امکان تعبیر می‌یابند که سخنگوی زبان به آن‌ها مجهز است. او نیز برای این ادعای خود، نمونه‌های متعددی را ذکر می‌کند و حتی مدعی می‌شود، سازه‌هایی از این دست در تمامی زبان‌های اروپایی نیز وجود دارند که توجه کسی را به خود جلب نکرده‌اند. مالینفسکی در نهایت به این نتیجه می‌رسد که واژه به صورت مستقل، چیزی جز زاده‌ی ذهن زبان‌شناسان نیست.

حال به سراغ روبینز (۲۹۹:۱۳۷۰) می‌رویم. او این نگرش‌ها را اتفاقا در کنار هم مطرح می‌کند و سپس می‌افزاید: “شاید بتوان گفت، هر نظر گاهی از این دست، واقعیت روان‌شناختی کلمه را کوچک می‌شمارد و بدین امر توجه نمی‌کند که کلمه در مقام یک واحد زبانی، نزد گویندگان هر زبانی، واقعیتی است محسوس و انکارناپذیر… .”

زبان فارسی در طول زمان، آن‌قدر تغییر کرده است که از زبانی به نام فارسی‌باستان، به فارسی میانه، و سپس به فارسی جدید تحول‌یافته است. مسلما می‌توانیم با نوعی حدس و گمانه‌زنی ناشیانه، به این نتیجه برسیم که اگر این بکن‌نکن‌ها مثلا در زمانه‌ی داریوش هخامنشی جدی گرفته می‌شد، زبان فصیح امروزمان، همان فارسی‌باستان باقی می‌ماند. اما همان فارسی‌باستان نیز شکل تغییریافته‌ی زبان مادرش بوده است.

 

۲۴

۱۴۰۲٫۱۰٫۱۱

افسون تکرار صورت

تا به حال فکر کرده‌اید، چرا ما از میان حرف‌هایمان دوست داریم بیتی را به عنوان شاهد به کار ببریم؟ خوشبختانه، این عادت عجیب در نسل بعد از ما رنگ‌باخته است. البته اگر از هم‌نسل‌های من بپرسید، خواهند گفت، این بچه‌ها حافظه ندارند که شعر از بر کنند.

همه به خوبی می‌دانیم که شعر واقعیت‌گریز است. پس اگر من در یک گفتگوی جدی و علمی، ناگهان بیتی از خواجه‌ی شیراز بخوانم، فضای علمی را به فضایی شاعرانه مبدل خواهم کرد. به دو نمونه‌ی (۱) و (۲)

(۱) کارشان به فحش و چاقو کشید.

(۲) کارشان به دشنه و دشنام کشید.

مسلما از هر یک از ما بپرسند، کدام یک از دو نمونه‌ی ۱ و ۲ زیباتر است، خواهیم گفت، نمونه‌ی ۲٫ ولی اگر بپرسند، خبر کدام یک از این دو نمونه جدی‌تر است، به نمونه‌ی ۱ اشاره می‌کنیم، آن هم به یک دلیل قطعی. ما در نمونه‌ی ۲ بیشتر  با زیبایی‌آفرینی سروکار داریم و همین امر سبب می‌شود، با این فرض به تعبیر برسیم که “دشنه” و “دشنام” را فقط برای زیبایی باهم‌آیی به کار برده‌اند.

تکرارها در دو سطح غیرنشانه‌ای زبان، یعنی واج‌ها و هجاها، نوعی توازن پدید می‌آورند. هر اندازه این توازن در صورت واحدهای نظام زبان افزایش بیابد به کاهش از محتوا می‌انجامد. این “تراز” میان صورت و محتوا، یکی از عمده‌ترین مختصات زبان است.

جذاب‌ترین بخش ماجرا، زمانی پیش‌رویمان قرار می‌گیرد که درمی‌یابیم، تکرار پربسامد هر نشانه‎ی زبان، به بی‌اهمیتی تعبیر می‌انجامد. مثلا فرض کنید، من دایما این نکته را برای پسرم تکرار کنم که پیراهن قرمز نپوشد. مطمئن باشید، پس از مدتی، حتی اگر جلوی من رعایت حرف‌ام را بکند، در هر واکنشی نسبت به من، به سراغ پیراهن قرمز می‌رود. یادم نمی‌رود، پدرم روزی دست‌کم ده بار به من گوشزد می‌کرد که اگر درس نخوانم، حمال می‌شوم؛ و من همیشه فکر می‌کردم، اصلا اگر حمال بشوم، چه اشکالی دارد.

گروه نخست، ترکیب‌های عطفی را شامل می‌شود که جدا از مختصه‌ی تکرار در آن‌ها، ارتباطی میان واحدهای شکل‌دهنده‌ی ترکیب به چشم نمی‌خورد. برای نمونه:

الف. حساب و کتاب 

ب. سر و سامان

پ. صلح و صفا

ت. عاطل و باطب

ث. فوت و فن

در این نمونه‌ها ما رابطه‌ی میان سازه‌های تشکیل‌دهنده‌ی ترکیب را یا کلا درنمی‌یابیم، مثلا در و پیکر و یا به این نتیجه می‌رسیم که تکرار در ساخت اولویت داشته است؛ مثلا فیم و فنجان یا دوغ و دوشاب.

گروه دوم، ساخت‌های اضافه‌ای را دربرمی‌گیرد که فرایند تکرار در انتخاب مضاف یا مضاف‌الیه دخالت مستقیم داشته است. برای نمونه:

الف. مشق عشق

ب. جام‌جم

پ. کشف کاشف

ت. شهد شهادت

ث. کار کارستان

گروه سوم، ساخت‌های وصفی‌ای را شامل می‌شود که صفت با ترجیح در تکرار انتخاب شده‌اند. انگار صورت این صفت‌ها، محتوای صفت‌تری را به موصوف می‌بخشند.

الف. مکه‌ی مکرمه

ب. کربلای معلی

پ. تافته‌ی جدابافته

ت. چشم گریان و دل بریان

ث. عزم جزم

گروه چهارم، جفت‌های متقابلی را شامل می‌شود که واژه‌ی متقابل تکرارشونده، مرجع به حساب آمده است. برای نمونه:

الف. مزاحم_ مراحم

ب. بیرون_درون

پ. عرش_فرش

ت. راه_چاه

 

۲۵

۱۴۰۲٫۱۰٫۱۲

افسون تکرار محتوا

فرض کنید آپارتمانی تازه خریده‌اید و بعد از قرار دادن تمام وسایل در جای خود، احساس می‌کنید، گوشه‌ای زیادی خالی است. فورا دست به کار می‌شوید؛ یک گلدان می‌خرید و در آن گوشه می‌گذارید، یا یکی از صندلی‌ها را آنجا می‌گذارید. در اصل، آنچه در آن کنج دیوار می‌گذارید، نوعی “جای خالی پر کن” است و ضرورتا قرار نیست کاربرد دیگری داشته باشد. بعد از مدتی، چیزی که آنجا گذاشته‌اید، چشم‌تان را به خودش عادت می‌دهد و احساس می‌کنید، انگار جایش از اول همان‌جا بوده؛ یعنی دیگر “جای خالی پر کن” نیست.

حال می‌توانیم به سراغ جادوی واژه برویم و ببینیم، واژه‌ها نیز می‌توانند همین وضعیت را برایمان حاصل بیاورند. اینها را به دو گروه تقسیم می‌کنم. گروه نخست، واژه‌هایی که احساس می‌کنیم، اگر “تنها” به کار روند، بافت‌مان کمی “برهنه” می‌ماند. برای اجتناب از این وضعیت، واژه‌ی دیگری را که هم معنی نسبی است، انتخاب می‌کنیم و آن واژه‌ی نخست‌مان را از تنهایی بیرون می‌آوریم. سپس چون دلیل این کارمان را نمی‌دانیم، مدعی می‌شویم که با نوعی قاعده‌ی تاکید سروکار داریم. برای نمونه:

الف. جوان و برنا

ب. پیر و فرتوت

پ. دار و درخت

ت. برهنه و عریان

ث. جنگ و ستیز

ج. صلح و آشتی

چ. ظلمت و تاریکی

گروه دوم، انتخاب دو واژه‌ی متقابل یکدیگر در ترکیب با هم است، آن هم نه برای این که ما را به پارادوکس بکشانند، بلکه برای این که بتواند به یک کل ارجاع دهند. برای نمونه:

الف. آب و آتش

ب. آمد و شد

پ. برد و باخت

ث. بود و نبود

ج. پیر و جوان

چ. تار و پود

حال درمی‌یابید، وقتی مدعی می‌شوم، تکلیف‌ام با واحدی به نام واژه روشن نیست، منظورم چیست؛ و چرا نمی‌توانم به هویتی معنایی برای واژه قایل شوم.

خرافه‌ی مرگ زبان

خیلی از بچه‌ها، وقتی می‌خوابند، عزیزترین اسباب‌بازی‌شان را هم با خود به تخت می‌برند. یادم نمی‌رود، وقتی دخترم دو سه ساله بود، خرس خوشگلی داشت که آن را با خودش زیر لحاف می‌برد و حتی لحاف را رویش می‌انداخت تا سردش نشود! چرا؟ دلیل‌اش روشن است. آن خرس خندان اسم داشت و ما هم آن خرس را با همان اسم صدا می‌زدیم. وقتی دخترم قرار بود غذا بخورد، آن خرس را هم جلویش می‌نشاندیم و یک لقمه هم به جلوی دهان آن اسباب‌بازی می‌گرفتیم، با همین ترفند می‌توانستیم چند لقمه هم به دهان دخترمان بگذاریم؛ یعنی آن خرس برایمان زنده بود.

حال به سراغ خرافه‌ی عجیبی می‌رویم که بی‌شباهت به وضعیت این خرس اسباب‌بازی نیست. ما از بس برپایه‌ی استعاره، زبان را به موجودی زنده تشبیه کرده‌ایم، برخی را به این باور رسانده‌ایم که انگار زبان به واقع موجودی زنده است و باید مراقب سلامتی‌اش بود. درست مثل همان خرس دخترم که باید لحاف رویش می‌انداختیم تا سرما نخورد.

گروه نخست، افرادی را شامل می‌شود که دایما نگران ساخت‌واژه‌ها هستند. اینان با واژه‌هایی نظیر تلفنا، دوما، پیشنهادات، اساتید، و غیره کنار نمی‌آیند و احساس می‌کنند، این واژه‌ها زبان فارسی را بیمار می‌کنند و در نهایت به مرگ زبان فارسی منجر می‌شوند.

گروه دوم در کنار همین گروه نخست قرار می‌گیرند. این گروه نیز درگیر واژه‌اند، ولی “زبان فصیح” را زبانی فرض می‌کنند که عاری از واژه‌های قرضی باشد. همین گروه به دو دسته‌ی اصلی تقسیم می‌شوند. دسته‌ای که تصور می‌کنند، واژه‌ی قرضی در زبان فارسی، فقط واژه‎های عربی است. بنابراین، فارسی زمانی به زبانی فصیح مبدل می‌شود که واژه‌های عربی‌اش به کناری نهاده شوند. دسته‌ی دوم از گروه دوم‌مان درگیر وام‌واژه‌های تازه‌اند که اکثرا از زبان‌ انگلیسی وارد می‌شوند. اینها هم درگیر واژه‌اند؛ ولی باورشان این است که ورود این وام‌واژه‌ها، زبان فارسی را تخریب می‌کند.

تمامی این متخصصان از دو ویژگی مشترک برخوردارند. نخست این که همگی به موجودیت واژه باور دارند و زندگی زبان را وابسته به واژه می‌دانند. حتی آن گروهی که فارسی سره را فارسی فصیح یا پارسی پاک می‌دانند، به قواعد امروز زبان فارسی کاری ندارند و تمام تلاش‌شان متوجه جایگزینی واژه‌هاست. من تا به حال هیچ یک از طرفداران این نگرش را ندیده‌ام که مثلا بخواهد در کاربرد فارسی، مثلا قواعد نحوی زبان فارسی میانه یا فراسی باستان را نیز وارد میدان بازی‌اش بکند. دوم این که همگی با یک روایت خرافی درگیرند و تصور می‌کنند چیزی در زبان می‌تواند به مرگ زبان منجر شود؛ خواه این چیز، واژه‌ای نظیر عمراُ باشد، خواه تجسس و خواه هلی‌کوپتر. اگر این روایت به سمت کارآمدی زبان معطوف بود، خرافه به حساب نمی‌آمد؛ ولی وقتی به سمت و سوی نگرانی نسبت به مرگ زبان گرایش می‌یابد، مسلما بر این پایه متکی است که زبان موجودی جاندار است و می‌تواند بمیرد.

زبان از کار می‌افتد، آن هم وقتی آخرین سخنگوی آن زبان بمیرد وقتی آن سخنگو مُرد، دیگر کسی نگران از کار افتادن آن زبان نیست.

مطالب مرتبط

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *