از نوشتن و حال و هوایش

کمی آرامتر اینجا دلی تپش هایش نامنظم است.

کمی آرامتر اینجا برای هر لحظه ی بدون دغدغه پول پرداخت می کنند. بگذار هوایت در هوایم مخلوط شود.

معلوم نیس چه دارم مینویسم… کاش میشد چه چیز توپ بنویسم. حالا خیلی گرد گرد نشد هم اشکال ندارد یک توپ پلاستیکی که یک طرفش جمع شده و تو رفته باشد هم خوب است.

اینکه فقط باشد مهم است. اینکه استمرار در کار باشد. میدانی به چه فکر می کنم؟ به اینکه چرا من گاهی درگیر چیزی میشوم که شاید قرار نباشد اتفاق بیوفتد چرا خودم را در آن غرق می کنم.

برای خودم زندان می سازم و مثل یه زندانبان بدجنس با خودم برخورد میکنم.

انگار نه انگار دارم گوشه ای خاک می خورم و کسی سراغم نمی آید اما زندانبان باز هم اصرار دارد که بلند بلند

حرف نزنم. میترسم نکند صدای خودم را فراموش کنم.

که یادم برود صدایم چه حسی داشت، چه رنگی داشت . اصلا کسی با صدایم آرام می شود؟

مگر قرار است صدای آدم مثل گوینده ها و دوبلور ها باشد که کسی جذبش شود؟ مگر ما دل نداریم…!؟

اینکه یکی بگوید وقتی حرف میزنی دلم میخواهد سکوت کنم و فقط گوش بدهم. چرا پس یکی این را به ما نگفته هاا…

شاید ما عمری درگیر یه بیماری واگیر داریم که هر کسی به ما میرسد دمش را روی کولش می گذارد و می رود.

با صدای بلند با خودم حرف میزنم، زندانبان مدام ب من هشدار می دهد: صداتو بیار پایین تر مگه سر آوردی. سر درد گرفتم بس که حرف زدی.

رهایی از بند

انگار به جز صدای خودم هیچ صدایی را نمی شنوم. تا اینکه صدای باز شدن قفل را می شنوم.

ناگهان پرش های کلمات را متوقف می کنم و سکوت محض تمام فضا را در بر می گیرد. دم در دیگر زندانبانی نیست تا به من گیر بدهد ناپدید شده است. چشمم به کاغذ و خودکاری می افتد که کنار قفل باز شده قرار دارد.

باید فرار کنم باید برگردم به دنیای خودم همان جایی که میتوانستم با کسی حرف بزنم.

اما دستم دارد کار دیگری می کند، کاغذ و خودکار را با سرعت بر میدارد. مغزم دستور می دهد بنشینم.

دستم پر رمق تر از همیشه خودکار را می گیرد و شروع به نوشتن می کند. از هر چه درون سرم وول می خورد دارد روی کاغذ می آورد. هر چه بیشتر برگه های سیاه شده روی برگه می آید؛هوای اطرافم هم تازه تر و لطیف تر می شود.

قفس شکسته می شود و خرد و خاک شیر روی زمین پخش می شوند پلک که میزنم دیگر هیچ چیز نیست.

من در کنج اتاقم نشسته ام و کاغذ های بسیاری روی هم تلنبار شده اند. باورم نمی شود این همه چیز را یک سره نوشته باشم. ساعت از نیمه های شب گذشته و من هنوز شام نخوردم. به خودم می آیم. فکر می کنم که قبلش کجا بودم ، چشمم به برگه ها و دستمال های مچاله شده ی روی پارکت می افتد.

انگار هیچ چیز راضی ام نمی کرد. دلم می خواست بهترین متن دنیا را بنویسم اما هر چه فکر می کردم تنها یک مشت بیهودگی روی کاغذ می آمد برای همین متوقفش کرده بودم.

و بعد از انبوهی از کاغذ های مچاله شده، شاید بسته ای دستمال کاغذی برای پاک کردن اشک هایم استفاده کرده بودم. چقدر ناامید شده بودم که این چنین اشک می ریختم…!

مگر می شود پرش های اولیه ی یک ورزشکار شبیه همان پرش هایی باشد که در مسابقات نهایی برای کسب مقام اول می زند؟

پس گاهی انتظار زیادی نه تنها باعث پیشرفت نمی شود بلکه باعث می شود زمان را برای تمرین کردن

و بدست آوردن  مقام اولی از دست بدهیم.

بپر حتی اگر یک وجب باشد اما همیشه این کار را تکرار کن تا یه وجب به یک متر تبدیل شود.

همه در همان آغاز مقام اول کسب نکرده اند. خیلی وقت ها شکست خورند و دوباره از جا بلند شدند

و حالا اینی که تو داری میبینی کسی ست که برای رسیدن به این مرحله شکسته اما ناامید نشده و

از قفس خود ساخته اش آزاد شده و مراحل مختلف را پشت سر گذاشته است.

راستش دیگر حس رهایی می کنم . هیچ قفس و زندانبانی وجود ندارد اما من خود را حبس کرده ام و چه حبس دلچسبی میان کتاب ها و کاغذ های کاهی که عطرشان آدمی را به ملکوت اعلی می برد.

بَه که چه حال خوبی در چشمانم ردش پیداست…

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *