مگر میشود کسی گریستن را بلد نباشد. اصلن نیاز نیست آن را یاد بگیریم چرا که از روزی که در این دنیا قدم نهادیم چنان میگریستیم که انگار عزیزی را از دست داده بودیم. جیغ میزدیم و ونگ ونگمان تمام فضا را پر کرده بود. اما نمیدانستیم که همه از این بابت خوشحالاند.
شاید اگر زبان حالا را داشتیم با همان اشک توی چشمانمان به کسانی که دورمان را گرفتند میگفتیم چرا از گریهی من خوشحالید؟ چرا میگید خداروشکر؟
دنیای شگفتانگیر
شاید همه چیز این دنیای شگفتانگیز برایمان سوال میشد. ولی آن زمان فرشتگان انگشت اشارهشان را روی دهانمان گذاشتند و گفتند باید هر چیزی که در دنیای قبل دیدی رو از یاد ببری تا ازشون هیچ حرفی به بقیه نزنی. فراموشی جهانمان را گرفت و دیگر هیچ حرفی نزدیم. فهمیدیم زبان اصلیمان در ابتدای زندگی دنیایی گریه است. متوجه شدیم که وقتی گرسنه یا تشنهایم باید گریهای متفاوت سر دهیم و وقتی پوشکمان را خیس کردیم به نوع دیگری گریه میکردیم.
زبان جالبی بود و آسان میتوانستیم خواستههایمان را بدست آوریم اما به حال قبل از ورود به این دنیا غبطه میخوردیم چرا که آنجا حتا نیاز نبود انرژیمان را صرف گریستن کنیم بلکه همه چیز حاضر و آماده بود.
آنچه مادرمان از مواد غذایی دریافت میکرد بدون اینکه کاری انجام دهیم از طریق بند ناف بهمان منتقل میشد. اما بیچاره مادرمان که زود به زود قار و قورهای متعددی در شکمش میپیچید و باید میرفت چیزی میخورد. گاهی شبیه یک خرس گرسنه هر چه دم دستش بود را میخورد. (راستی ببخشید، خرس گرسنه فقط یک اصطلاح بود بلانسبت شما مادران و زنان مهربان و زحمتکش) البته بعضی اوقات هم هر چه خورده و نخورده بود را چنان بالا میآورد که لحظاتی حس میکردم مرا هم از طریق دهانش میخواهد بزاید.
پادشاه سرزمین خویش
آنجا من پادشاهی برای خودم بودم. گاهی هوسهایی میکردم که او باید از زیر سنگ برایم جور میکرد. عجیب بود که در فصل زمستان دلم آلوچه میخواست. فهمیدم پدرم خیلی دنبالش گشت و آخر سر با آلوچه خشک به خانه برگشته بود. اما مادرم تا آن را دستش دید به سمت دستشویی روانه شد. نمیدانم چرا دوباره این حالت به او دست داد. ولی همش به خاطر من بود که سیستم عادی بدنش را بهم ریخته بودم و مهمان شکمش شده بودم.
نمیدانی چه جایگاهی داشتم برای خودم. کیف میکردم. مخصوصن اگر هنگام تخمه شکستن، مادرم فیلمی هم تماشا میکرد دیگر نور الا نور هم میشد. با لگدپرانیهایم به او میفهماندم که ایول بابا عجب چیزی بود. او هم همان لحظه با خنده قربان صدقهام میرفت و میگفت ببین ببین داره لگد میزنه. آنوقت من شبیه یک بچهی با ادب دست به سینه مینشستم تا کسی جز او متوجهی حرکتم نشود. او هم میگفت هر وقت به یکی میگم دیگه حرکت نمیکنه عجب بچهایه.
من هم به حالتی شیطنت آمیز لبخند میزدم و آرام با مشتم شکمش را به لرزه در میآوردم. بعضی اوقات هم کتابهایی میخواند و من متفکرانه به کلماتش گوش میسپردم. بعد با خودم میگفتم عجب مادر دانایی دارم. من چندان متوجهی آنچه میخواند نمیشدم اما خوشم میآمد که میتوانم صدایش را بشنوم.
البته ناگفته نماند برای من هم کتابهای مخصوص خودم را میخواند و من حتا اگر در پر جنب و جوشترین حالت ممکن هم بودم سر جایم آرام میشدم و گوش میسپردم. زبانم همان لگدپرانیها بود تا به او بفهمانم چقدر همه چیز خوب است.
ورود به دنیایی ناشناخته
تازه مدتی بود که داشت به من خوش میگذشت که احساس خفگی به من دست داد. انگار فضا برایم کوچک شده بود. مجبور بودم محل خروجی پیدا کنم تا از آن محیط تنگ خارج شوم. درست همان زمان بود که در دنیایی ناشناخته متولد شدم. بدجنسها با دیدن گریهام میخندیدند و تنها مادرم بود که همراه لبخندش چشمانش هم خیس شدهبود.
از همان روز فهمیدم که او قرار است بیش از همه مرا همراهی کند چون داشت برایم میگریست. صدایش را که شنیدم هوش از سرم پرید، آرامش بر تمام اندامم نشست و خوابم برد. اولش بلد نبودم چطور باید از سینهی مادرم شیر بنوشم تا گرسنگیام برطرف شود اما با تلاش متوجه شدم.
نمیدانی چقدر این کار از من انرژی میگرفت انگار داشتم با دهان کوچکم کوه میکندم که وسط کار خوابم میبرد. (عههه میبینم داری میخندی! بخند بخند ولی بدون خودتم این روزا رو تجربه کردیااا.)
خیلی خوابم زیاد شده بود. خودم هم نمیدانستم چرا این همه میخوابم. تا اینکه فهمیدم برای رشد کردن نیاز است بیشتر بخوابم.
در این برهه از زندگی هم داشتم کیف میکردم اما نه شبیه وقتی که در رحم بودم.
با تمام اینها مهم این بود که زبانم را باز هم پیدا کردم و آن گریستن بود.
گریستن، زبانی برای بیان درخواستم
میگریستم و تمام کارها انجام میشد. ولی گاهی بقیه را گیج میکردم هر کاری که نیاز بود را برایم انجام میدادند اما باز میگریستم.
به نظر میرسید که هنوز زبانم را یاد نگرفته بودند برای همین درک نمیکردند که آن گریه برای درد است.
گاهی شیر مادرم بدمزه بود. نمیدانم او چه غذایی میخورد که اینگونه باید طعم بعدش را میچشیدم. مجبور بودم برای رفع گرسنگی بخورم و هیچ نگویم. البته گاهی متوجه میشد که دردی که در بدنم بوجود آمد بخاطر غذاییست که خورده و موجب اذیت من شده است.
با این حال همیشه دلم میخواست مادرم مرا در آغوشش بفشارد. بویی متفاوت از دیگران داشت و موجب آرامشم میشد. برای همین هر وقت که میخواستم به آغوش امنش برگردم گریه سر میدادم.
زبانی برای سخن گفتن
بزرگتر که شدم فهمیدم که تنها، گریه کارساز نیست و داشتم زبانی که اطرافیانم با آن با یکدیگر حرف میزنند را یاد میگرفتم. اولین چیزی که فهمیدم اسم خودم بود اما بلد نبودم به زبان بیاورم.
فقط وقتی کسی اسمم را فرامیخواند گوشم تیز میشد و سرم را به سمتش برمیگرداندم. بعد کم کم حروف را کنار هم چیدیم و اَبَ، بَ بَ میگفتم. فکر میکردم دارم موفق میشوم.
چقدر یادگیری زبان به زمان نیاز داشت. یک سالم شده بود که تازه توانستم با زبان کودکانهام بگویم بابا و بعد هم مامان را یاد گرفتم البته اولش نمیتوانستم کامل بیانشان کنم اما همین که منظور را میرساندم کافی بود.
با گفتن این کلمات مادر و پدرم ذوقزده میشدند و خوشحال بودند که دارم زبان را میآموزم.
همه چیز کم کم شکل گرفت. انگار تا سه سالگی داشتم دایرهی واژگانم را بیشتر و بیشتر میکردم. درون مغزم انگار چیزی وجود داشت که هر چه از اطراف میشنیدم را شبیه جاروبرقی به داخل میکشید و جذب میکرد تا بتوانم یاد بگیرم و با جهان ارتباط برقرار کنم. از خدا ممنونم که این قدرت را در وجودم قرار داد. اینکه مغزی به این فعالی دارم، اینکه میتوانم بخندم، بگریم و زبان را بیاموزم و ارتباط برقرار کنم.
2 پاسخ
زهرا اونجایی که نوشتی فرشته ها بهمون گفتن باید هر چیزی که در دنیای قبل دیدی… رو خیلی دوست دارم.
تو کامنت قسمت جدید پست خودباوری، لیلا نوشته این بلوکهای بتنی از بدو تولد با ما بوده. میخواستم براش بنویسم آره بلوکهای بتنی بودن، اما نگاری ما یه منبع نامحدود از امیدواری و آگاهی داشتیم. من لااقل خودم یادم میاد همیشه از ته دل مطمئن بودم که همهچیز خوب میشه. انگار قلبم پُرِپُرِپُرِپُر بود. اما الان که سی سالم رو کامل تموم کردم حس میکنم اون منبع نامحدود ترک برداشته یا سوراخ شده. منبعه دیگه پر نیست.
انگار که یه لیوان شیشهای شکسته باشه توی ظرف برنج خام و بعد تو حواست نباشه و همونجوری بذاری دَم بکشه. چی میشه؟
لبات، زبونت و بعدن انگار همهی دستگاه گوارشت زخمی میشه. ممکنه خطر خیلی جدیتر باشه.
میخواستم برای لیلا بنویسم که این خرده شیشهها وقتی کوچکتری کمتره. خیلی خیلی کم. برای همین مبارزه با بلوکهای بتنی خیلی راحتتره. اما نگفتم بهش.
الان که متن خوشگلتو خوندم یادم افتاد. انگار گاو صندوق ایمانمون تا سقف پر بود.
«لحظاتی حس میکردم مرا هم از طریق دهانش میخواهد بزاید»… آفرین عالی بود. انجا رو خیلی دوست داشتم.
وای زهرا خیلی عجیبه. من از هر کدومتون یه تصویر و صدا توی ذهنم دارم خب؟ بعد الان که داشتم پست تو رو میخوندم یه لحظه صدای زهرالی پیچید. شماها چرا قلمتون اینقدر شبیه همه؟ زهرالی صداش همچنان صداش از پاراگراف پادشاه سرزمین خویش پخش میشه. وقتی میرم پارگراف بعدی، صدای تو میاد.
… تنها مادرم بود که همراه با لبخندش چشمانش هم خیس شده بود.🥰
ای جان ای جان ای جان. خداااا… انگار داشتم با دهان کوچکم کوه میکندم که وسط کار خوابم میبرد.😂😂😂😂
مامانم میگه من از همون بچگی دهندار بودم. بنابراین من خوابو میبردم و نمیذاشتم کسی ملنع شیر خوردنم بشه.
کاملن مشخصه که جدیدن یا نهایتن دو سه سالی با یه نوزاد شیرخواره از نزدیک سر و کار داشتی. حدس میزنم این حاصل تجربیات خاله بودن واسه خواهرزادهات باشه. نه؟
آفـــــــــــــــرین بهت. اطلاعاتی که موقع خوندن کتاب زبانشناسی دستت اومده رو خیلی شیرین روایت کردی. خیلی خوشم اومد.
ممنونم یولداش جون که انقدر به جزئیات نوشتهام دقت میکنی و یه نظر بلند و بالا برام مینویسی.
ای جان😅
آرههه درسته توی این چهار سالی که خواهرزادم به دنیا اومد تجربههای جدید بدست آوردم.
خوشحالم که دوستش داشتی.