ته این بازی ما برنده‌ایم| نامه‌ای به سی سالگی

برنده آن کسی‌ست که هر چه جلوی راهش را بگیرند او همچنان از نو آغاز می‌کند و غر نمی‌زند و نمی‌گوید که باید دوباره بروم. تمام وجودش از تکرار بعضی چیزها ساییده شده است اما او کوتاه نیامد. برنده کسی نیست که با تمام چیزها و پشتیبانی‌ها توانسته موفق شود بلکه کسی‌ست که با پشتکار و تلاش خودش از نردبان موفقیت بالا رفته، زمین خورده، زخم پایش را بسته و دوباره بلند شده و بالا رفته. تا پله‌ی دهم رفته اما چیزی دوباره او را به پله‌ی اول پرت کرده است. همچنان جا نزده و بی حرف پیش شروع کرده تا عقب نماند. او یک برنده‌ی واقعی است که هر جایی می‌توان از همچین فردی الگو گرفت.

ما هم باید شبیه یک برنده، شبیه یک قهرمان بایستیم و ادامه دهیم. می‌خواستم بگویم بجنگیم اما دلم نمی‌خواهد از این واژه‌ی منفی استفاده کنم. زندگی میدان جنگ نیست بلکه میدانی‌ست تا بتوانیم با خود و بقیه به صلح برسیم. ما از جنگ برگشته‌ایم و دلمان نمی‌خواهد دوباره این واژه را در تک تک لحظاتمان به یاد بیاوریم.

ما پر قدرت آغاز می‌کنیم و پیش می‌رویم تا همه چیز به مرور ساخته شود. ساختن از نو همیشه سخت است و نیاز به زمان دارد اما نمی توانیم آن را عقب بیندازیم چون بالاخره از یک جایی باید شروع کنیم. هر چقدر عقب بیفتد به ضرر خودمان است. چون زمانمان هدر می‌رود و نمی‌دانیم کجای راه ایستاده‌ایم. هر چقدر با انگیزه جلو برویم عاقبت خودمان را در آغوش گرم موفقیت خواهیم دید.

می‌خواهم تمام لحظات آینده را با جزئیات تصور کنم. پنج سال دیگر زهرا کجاست و دارد چکار می‌کند؟

نامه‌ای به سی سالگی

سلام زهرای سی ساله

امیدوارم اوضاع بر وفق مرادت باشد و بیش از پیش از خودت راضی باشی.

حتما حالا هم پشت میزت نشسته‌ای و داری می‌نویسی یا آموزش می‌بینی. چون تو عاشق یادگیری هستی و می‌خواهی در هر جای مسیرت بیشتر بدانی تا حرفی برای گفتن داشته‌باشی. آن روزهایی که با استرس پیش می‌رفتی دیگر تمام شده است و تو برای خودت یک دفتر کار و تیمی بزرگ داری. همه چشم امیدشان به توست برای اینکه پیشرفت کنید.

از ابتدا دلت می‌خواست با هم پیشرفت کنید چون اگر آن‌ها به جایی برسند یعنی تو موفق شده‌ای چون تو مربی‌شان بودی. تو یکی از موفق‌ترین رهبرها هستی.

اطرافیانت به تو افتخار می‌کنند. ده نفر در تیمت هستند و تو بهشان آموزش می‌دهی.

در زمینه‌ی تولید محتوا و نوشتن خلاقانه. از آنجایی که دلت می‌خواست کتاب خودت را بنویسی، ساعاتی از روز را برای خودت هستی و مشغول نوشتن داستان زندگی خودت. از جایی که این مسیر را آغاز کردی تا جایی که در آن قرار داری.

***

می‌دانی حالا که من دارم برایت می‌نویسم بیست و چهار سالم است. اما تو دیگر یک فرد بالغ شده‌ای که اطلاعاتت به مراتب بیشتر از من است. دیگر دارد اشکم در می‌آید. چقدر تصور همچین چیزی زیباست. انگار دارم رویا می‌بینم. یعنی می‌شود وقتی سی ساله شدم این نوشته را بخوانم و بگویم دیدی بالاخره شد. دیدی ته همه‌ی سختی‌ها و تلاش‌ها، میوه‌ی شیرینش می‌تواند حالت را جا بیاورد؟

چقدر من دوست دارم آن روز برسد و ببینم، زنی موفق، مستقل و تاثیرگذار هستم که همه می‌توانند رویم حساب باز کنند. برایم فرقی ندارد تو کی هستی من همه را به یک چشم می‌بینم و با لبخند و مهربانی صحبت می‌کنم چون می‌دانم اثر این رفتار بیشتر است. راستی حواست هست چقدر بزرگ شدی؟

حواست هست چه مسیری را طی کردی؟ می‌دانی من عاشقت هستم؟ می‌دانی برای اینکه به تو برسم این روزها دارم تمام تلاشم را می‌کنم؟

من مطمئنم خدا هم تلاش‌هایم را می‌بیند و مرا به تو و آن تصورات زیبا و رویایی‌ام می‌رساند. فقط باید خودم را باور کنم و بگویم اگر بخواهم هر چیزی شدنی‌ست.

دوستت دارم زهرای سی ساله‌ی بی نظیر. قاصدک آرزوهایم را به سویت فوت می‌کنم تا آن روز که در دفترم نشسته‌ام و این نامه را باز می‌کنم، می‌خوانم و قطره قطره اشک است که از چشمانم جاری می‌شود.

خدایا می‌شود رویای مرا محقق کنی؟ با تمام وجودم از تو می‌خواهم که موفق شوم و رشد کنم و تو از من خرسند باشی.

 

*از شما هم دعوت می‌کنم تا برای خود پنج سال بعدتان نامه بنویسید.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *