آتشفشان | تمرینی برای افزایش دامنه ی واژگان

برای افزایش دامنه ی واژگان می توانی چند صفحه از یک کتاب را ورق بزنی و کلماتی که برایت جالب و جدید هستند یا حتی کلماتی که به گوش ات آشنا هستند را برداری و با آن ها یک متن جدید بنویسی. در واقع کلمات مواد اولیه برای پختن متنت هستند.

بازیگران متن زیر: آتشفشان، غاز، سایه، کیسه، آدمک

 

از سایه ی آدم ها هم می ترسید. می خواست فرار کند و هر سایه او را به مسیر دیگری سوق می داد. هر چه می رفت راه ها تنگ تر می شدند. رفت و رفت، آنقدر که دیگر راهی نمانده بود. با عده ای قرار گذاشته بود ولی به خاطر ترس از سایه ها، راه را اشتباه رفته بود. مسیر را برگشت. کوهستان سرد و یخبندان بود.

به خود می لرزید که ناگهان از دور کوهی را دید که آتشفشان از آن سرریز می کرد. دودش همه جا را برداشته بود. هوای اطرافش سنگین شده بود و او حالش بد شد. بعد از یک روز چند نفر که داشتند از آنجا رد می شدند، او را دیدند که بیهوش روی زمین افتاده بود.

چندین غاز مرده هم در آن حوالی به چشم می خورد. یکی از مردان، غازها را در کیسه ای که داشت گذاشت. کیسه پر از غاز های مرده شده بود. آن ها فقط به مرد نظر دیگری انداختند و او را به همان صورت رها کردند. شاید ترسیده بودند که کسی بگوید شما او را کشته اید.

جلوتر که رفتند یکی از آن ها گفت: اون مرد هنوز زنده بود، بیاین نجاتش بدیم. ممکنه دیگه کسی از اینجا رد نشه. دو نفر دیگر مخالف بودند و گفتند بهتره بریم . ما چجوری می تونیم توی این سربالایی و سرپایینی ها اونو روی دوشمون بزاریم و ببریم. آن فرد چند قدم دورتر ایستاده بود و گفت: شما اون تعداد غاز رو روی دوشتون گذاشتید یعنی یه آدم ارزشش کمتر از این حیووناست که حتی دیگه زنده نیستن؟!

آن ها نگاهی گذرا به او انداختند و به راهشان ادامه دادند. مرد زیر لب گفت: آدمک خر نشوی گریه کنی، کل دنیا دو روز است، بخند. سپس لبخندی زورکی به لبانش بخشید و ادامه داد: اونا مثلا دوستم بودن. شاید اگه منم جای تو بودم رهام می کردن و می رفتن. به کی میشه اعتماد کرد؟ همه این روزا به فکر خودشون هستن. اما من نمی خوام تو اینجا توی کوه بمیری.

تا جایی که توان دارم میبرمت پایین. بعدش یه ماشین می گیرم، امیدوارم زنده بمونی.

او را به بیمارستان بردند. ضربانش ضعیف شده بود اما بعد از چند روز بهوش آمد. او وقتی فهمید کسی نجاتش داده، خواست او را ببیند. آن مرد روزی یک بار می آمد و حالش را از پرستار ها می پرسید. آن روز به محض اینکه به ایستگاه پرستاری رسید به او گفتند که بهوش آمده و می خواهد شما را ببیند.

وقتی او را دید نهایت تشکر و قدردانی را به جا آورد و گفت: من با یه گروهی قرار داشتم اما بین راه، آتشفشان اومد و من نزدیکش بودم و گاز هایی که ازش خارج میشد، باعث شد مسموم شم. اصلا یادم نیست چجوری بیهوش شدم.

گروه ما هم با کسی قرار داشت ولی فکر نمی کردیم تو باشی. بقیه رفتن و کمکت نکردم اما من نمی تونستم تو را اونجا رها کنم. اونا غاز های مرده رو بردن و خوردن و مسموم شدن. بچه ی یکی از اونا وضع خیلی بدی داره و الان توی همین بیمارستانه…

 

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *