پدربزرگ: این همه صدات زدم، کجا بودی؟ اون عصا رو بده به من.
نوه: مشغول کارم بودم اصلا نشنیدم. حالا چکارم داشتید؟ بگید.
پدربزرگ: بشین، مثل اینکه خیلی عجله داریا.
نوه: دارم روی یه پروژهی مهم کار میکنم. برای همین نمیخوام تمرکزم بهم بریزه.
پدربزرگ: پروژهی من مهمتره. پس گوش بده پسرم. اول برو درو ببند بعد بیا.
نوه: این در شما هم عمرشو کرده باید عوض شه. بفرمایید بابابزرگ چه پروژهای دارید؟
پدربزرگ: احتمالا منم چون عمر خودمو کردم باید عوضم کنین، نه؟
نوه: نه بابا این چه حرفیه میزنید. شما کارتونو بگید. چرا به حرفای دیگه گیر میدید.
پدربزرگ: چون دلم میخواد بیشتر پیشم بشینی. اون ظرف انگور رو بردار بیار بخوریم.
نوه: بابابزرگ نمیخواید بگید چکار دارید؟
پدربزرگ: چرا میگم. تو یه کم بشین نفس تازه کن. منم کم کم شروع میکنم.
نوه : آخه الان یه ربع شده اما شما هیچی نگفتید. چقدر باید منتظر بمونم؟
پدربزرگ: منتظرم مادر بزرگت هم بیاد تا با هم برات بگیم.
نوه: مادربزرگ که عمرشونو دادن به شما. دنبال چی میگردین؟
پدربزرگ: من که ندیدمش عمرشو به من بده. اصلا اگه عمر اضافی داشت، چرا به خودش نداد؟
میگم این کیف وسایل من همین جا بود، الان نیست. تو میدونی کجاست؟
نوه: اون که یه اصطلاحه. مگه شما کیف داشتید؟ اصلا صبر کنید برم بگردم.
پدربزرگ: نه نمیخواد. همینجا بود برداشتم. این دفترچه رو بگیر بخون. قبلا هر روز توش یادداشت مینوشتم. شاید بدردت خورد. فقط حواست باشه آروم بخونی.
نوه: جه جالب. هیچوقت نگفته بودین که مینویسین. الان هم چیزی نوشتید؟
پدربزرگ: آره برای همین گفتم بیای اینجا. میخوام توی اون صندوق هر چی دفتر و کاغذ و دفترچه هست رو برداری و بخونی و مطالب خوبش رو گلچین کنی، بعد مرگم چاپ کنی.
البته الانم اگه چاپ شه خوبه. حداقل وقتی زندهام میبینم.
نوه: کل اون صندوق دفتره؟ چقدر اون زمان که میگفتین کسی سمتش نره فکر میکردیم توش پول و گنج هست.
پدربزرگ: اینا گنجن دیگه. تو هنوز نمیفهمی. حالا میتونی بری و برشون داری که زودتر به کارت برسی.
نوه: با صندوق ببرم؟ چون تعدادش خیلی زیاده.
پدربزرگ: آره همه رو بردار به جز اون که توی دستته چون هنوز کامل نشده و چند تا برگه سفید ازش باقی مونده.
.
.
بعد از چند روز پدربزرگ فوت کرد. دفترچه کنار رختخوابش بود. درست قبل از مرگش، برگههای سفیدش به پایان رسیده بودند.
آخرین دیدگاهها