مکاشفه با کلمات

آنچه می شنیدم باور کردنی نبود. اصلا برای چه باید باور می کردم. باور یعنی چه؟ یک کلمه ی مستقل که می خواهد میزان اعتماد را به ما القا کند. پس با کلمات باورپذیر شروع کردم. فکر می کردم اگر باوری بمیرد دیگر همه چیز بی معنا خواهد شد. فریاد می کشید و می گفت باور کن من نکشتمش. برای اعتبار بخشیدن به یک چیز باید باورش کرد.

چگونه می توانیم از یک کلمه به گونه های مختلف استفاده کرد؟ نسبت دادن هر کلمه به یک شی عینی می تواند مفهوم آن ها را برساند. ولی این را بدان وقتی ارتباط ویژه ای با کلمات پیدا کنی قطعا در جشنشان دعوت هستی.

کدام جشن؟ مگر کلمات با تو سخت می گویند؟ آری چندیست دارم با چشمی دیگر به مکاشفه می روم. مکاشفه ای که کلمات در آن زنده اند اما بدون حرف زدن، می فهمم هر کدامشان چه می گویند.

گاهی از ما درخواست می کنند که منظم تر آن ها را روی کاغذ بنشانم و آرامتر باهاشان برخورد کنم.

صبر کردن خوب است اما گاهی نمی شود و باید تند و تند نوشت. در عالم مکاشفه کلمه ای به من گفت: تو نویسنده ی بزرگی خواهی شد و این را با نهایت اطمینان بیان کرد. می دانی آن کلمه چه بود؟ اندکی فکر کن قطعا به جواب خواهی رسید. بگذار حالا من خودم پاسخ می دهم.

آن کلمه امید بود. او داشت روزهای پیش رو را می دید و با نهایت اطمینان خبر از آینده می داد. لحظه ای در آن عالم چشمانم را بستم. نوری سبز رنگ داشت ذره ذره وارد چشمان بسته ام می شد اما چگونه؟

من با چشمان بسته داشتم همه جا را می دیدم و بر آن احاطه داشتم. بعد که چشم جسمم را گشودم همه چیز تمام شد. دلم می خواست کلمات دیگر را هم ببینم که در همان لحظات دوباره به آن محیط بازگشتم. کلمه ای را دیدم که در حال دویدن بود و من هر چه می دویدم به او نمی رسیدم. در چند قدمی اش که بودم با صدای بلند گفتم چرا مدام میدوی؟ و او همچنان که عرق می ریخت گفت: من تلاشم.

راستش من چون به او نمی رسیدم ، خوب هم نمی توانستم ظاهرش را ببینم. تلاش به من گفت: تو با من نویسنده ی بزرگی خواهی شد.

برایم جالب بود که همه دارند همین چیز را به من می گویند. من هم دویدم و از او دور شدم. به کلمه ی دیگری رسیدم بدون توجه به من مشغول کارهایش بود و چشم از آن ها برنمی داشت.

انگار صدای مرا نمی شنید. بالاخره بعد از چند دقیقه سرش را بلند کرد و گفت: فقط کافیست مرا همراهت داشته باشی. حتما نویسنده ی بزرگی خواهی شد. محو نگاهش می کردم. همه داشتند یک صدا مرا هدایت می کردند.

رفتم و رفتم تا وارد محیطی متفاوت شوم. آنجا فضا پر از عطر گل های مختلف بود. با کلمه ای دیگر روبرو شدم. نشسته بود و انگار داشت فکر می کرد. آرامشی اطرافش برقرار بود که هیچ کجا آن را نیافتم. او بدون حرفی به من گفت: با صبر به نویسنده ی بزرگی تبدیل خواهی شد.

دیگر نمی دانستم چه باید بگویم. از آن فضا هم خارج شدم و وارد جایی شدم که شادی را می شد در آسمانش قاپید.

به کلمه ای دیگر رسیدم او گفت: خنده هستم. شبیه من شو. قطعا همان چیزی که کلمات دیگر گفتند رقم خواهد خورد.

مطالب مرتبط

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *