شروع خوب| کتاب نور در تاریکی

وقتی شروع خوبی در کتاب های داستانی یا غیر داستانی داشته باشیم منطقی است مخاطبی که صفحه ی اول را باز کرد ترغیب می شود بقیه ی کتاب را هم بخواند. این بسیار بدیهی ست. شروع شبیه دروازه است تا راحت نتوانیم واردش شویم قطعا جلوتر هم نخواهیم رفت تا به در ورودی برسیم. نمی دانم مثال خوبی بود یا نه اما می خواهم بگویم شروع چند درجه از پایان هم مهم تر است . البته منکر آن نمی شوم که پایان اگر بد باشد مخاطب تمام داستان حتی با شروع خوب را هم ممکن است بکوباند و بگوید خب که چی؟ الان چه اتفاقی افتاد. خیلی تاثیر گذار بود.(به صورت تمسخرآمیز)

شروع ها اگر با حادثه ای همراه باشند هیجان کار بالا می رود و خواننده دلش می خواهد بداند چه اتفاقی رخ داد. البته شروع های متفاوتی داریم و در پست های بعدی سعی می کنم بهشان بپردازم.

 

شروع یک کتاب

حالا می خواهم بروم سراغ کتابی که امروز شروعش کردم. تقریبا اواخر سال هزار و چهارصد بود که یکی از افرادی که صفحه اش را در فضای مجازی دنبال می کردم  کتابش چاپ شد. آن فرد را اولین بار در برنامه ی زندگی پس از زندگی دیدم و تجربه اش چنان رویم تاثیرگذاشت و اشکم را در آورد که دنبال پیجش در اینستا گشتم تا ببینم فعالیتی دارد یا خیر.

او تجربه ای نزدیک به مرگ داشت. یعنی با یک تصادف وحشتناک چند دقیقه قلبش بی تپش شد و مرگ سراغش آمد اما بعد خدا او را برگرداند. شاید برای خیلی از ما این اتفاق قابل درک نباشد اما او چیزهایی دید که نمی شود باورشان نکرد. دنیایی که ما بعد از مرگ به آن منتقل می شویم برایمان غریبه است و هیچ ذهنیتی از آن نداریم برای همین برای عده ای از ما این تجربیات جذاب هستند. البته که بعضی ها نمی توانند همچین چیزی را باور کنند.

حالا آقای حامد طهماسبی که تجربه گر مرگ موقت هستند،بعد از مدتی چیز هایی که تجربه کردند را در غالب کتابی  نوشتند و چاپ کردند. آنقدر کتابشان پر طرفدار بود که هزار نسخه یا بیشتر آن در چاپ اول به فروش رفت. و من در پیش فروش بعدی از سایت کتاب را خریداری کردم و بعد از تقریبا دو ماه به دستم رسید.

شوق بسیاری برای خواندنش داشتم. حالا که چند روز از رسیدنش می گذرد طاقت نیاوردم و امروز شروع کردم و چند فصل را خواندم.

شروع کتاب را برایتان اینجا قرار می دهم تا بخوانید و گیرا بودن آن را حس کنید.

گیج و گنگ، مات و مبهوت

صدای جیغ و همهمه از هر طرف به گوش می رسید. خون زیادی روی زمین بود. ازدحام جمعیت همراه با صدای بوقِ ماشین ها مرا ترساند. با تعجب و سردرگمی فقط به اطرافم نگاه می کردم. نگاهی به آسمان کردم. هوا گرگ و میش بود. آسمان، خورشیدِ غروب کرده را در آغوشش گرفته بود تا ماه بیاید و خودنمایی کند.

تلاش کردم از بین جمعیت ببینم روی آن جویِ خون چه کسی خوابیده و چه شده. چرا این همه آدم، همدیگر را کنار می زنند تا بروند جلو. مگه چه چیز دیدنی وجود داشت که برای دیدنش از هم سبقت می گرفتند. صدا مثل همهمه توی سرم می پیچید. انگار گوش هام بیشتر از بقیه ی حس های بدنم کار می کرد. در نتیجه با دقت به حرفها گوش دادم.

-مرده؟؟؟!!!

-معلومه که مُرده… نکنه با اون سر و صورت پرخون و له شده توقع داری زنده باشه!!

-مشخصه جوونه… خدا به پدر و مادرش صبر بده…

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *