سوال های بی جواب

سوال می پرسم اما نمی دانم چرا پاسخ نمی دهی…

چرا تظاهر می کنی که زیستن در این دنیا مشقاتی ندارد؟چرا پنهان کارانه دنبال کاری می روی تا مشقت ها را کم کنی؟چرا دیگر فریاد نمی کشی و نمی گویی خسته ام و باید بروم؟ چرا به سمتم نمی آیی؟ دیگر سر شدی یا از این زمانه سیر شدی؟ چرا عشق های مجعول دیگران را با عشق ما مقایسه می کنی؟

چرا نمی خواهی جهنم مسلمی که در آن گیر افتادیم را به بهشت تبدیل کنی؟چرا به منِ وامانده توجه نمیکنی؟

چرا بی تابانه سراغم را نمی گیری؟ چرا از خشم برنمی افروزی؟چرا به آن فرد غریبه و بد هیبت که دارد به سمتم می آید چیزی نمی گویی؟چرا کسی که فرمان می راند از درونت محو شد؟

چرا به کودکان شیر خواره و تن پرستان بی کاره توجه نمی کنی و حرص نمی خوری؟ چرا به این گنگی ناتوان پایان نمی دهی؟ چرا جواب چرا های مرا نمی دهی؟ چرا داری می روی و صورتت سرد و کبود است؟ چرا می میری؟

تُنگِ تَنگ

جواب تمام سوال هایم را نگرفتم. بعضی سوال ها تا ابد سوال می مانند. چرا سوال ها تمامی ندارند.

کاش زمانی که یک سوال ذهنمان را مشغول کرد جوابی هم به دنبالش ظاهر شود تا ما مشعوف شویم.

کاش سوال ها به جواب تبدیل می شدند. می خواهم از تمام علامت سوال های دنیا فرار کنم. نمی خواهم دیگر کسی از من چیزی بپرسد. به جایش به جواب ها دلخوشم. به جواب هایی که مرا به مقصدی مناسب برسانند.

من در یک تُنگِ تَنگ اسیر شده ام و باید زودتر نجاتم بدهند وگرنه خفه می شوم. باید زمان را جلو بکشم و پنج ساعت بعد، پنج دقیقه بعد یا پنج سال بعد را ببینم. آن زمان  مشغول چه کاری هستم؟ زنده ام؟ چطور دارم زندگی می کنم؟ به اهدافم می رسم؟ وای وای باز هم سوالات روانم را پریشان کردند. بی اختیار ذهنم سوال ساز می شود و من توان مقابله با آن را ندارم.

یک بار باید پرت شوم به سال ها بعد تا ببینم جواب سوال هایم چه می شود. تو هم بیا و همراهی ام کن. دوست داری بدانی چه اتفاقی رخ می دهد. من خوب می دانم همه دلشان می خواهد بدانند آینده برایشان چه شکلی است. دیگر سوال نمی پرسم. تو هم نپرس. فقط نجاتم بده تا خفگی مرا نکشد.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *