اولین بار در مراسمی که برای ورودیهای جدیدِ دانشگاه برگزار کردند او را دیدم. مجری آن مراسم بود. همان روزها دیدم پیجم را دنبال کرده است. بعد از مدتی متوجه شدم مثل من رشتهاش کامپیوتر است. اما من ناپیوسته بودم و او پیوسته. برای همین فقط یکسری کلاس مشترک داشتیم.
شیوهی ارائه
مدتی گذشت و من برای درس شیوهی ارائه باید ارائهای آماده میکردم. از ارائه دادن فراری بودم و اگر مجبور نمیشدم هیچوقت انجامش نمیدادم. هر کسی از قبل باید نوبتش را ثبت میکرد تا در تاریخی که مشخص شده ارائه بدهد. من سعی کردن نوبتم را برای ماههای آخر بگذارم. تا جایی که به خاطر دارم اسفند یا فروردین نوبتم شده بود. از یک هفته قبلش خیلی استرس داشتم. موضوع ارائه را هم باید به استاد اعلام میکردیم. قرار بود دربارهی فیسبوک و در کل چگونگی شکلگیریاش صحبت کنم. اما موضوع کلی بحثم چیزی بود که الان به خاطر ندارم.
به سرم زد که به آقای مجری پیام بدهم و از او راهنمایی بگیرم. چون فکر کردم که حتمن همچین کسی در زمینهی ارائه اطلاعات دارد و میداند باید چگونه روی بحث تسلط داشت.
جواب پیامم را داد و کلی راهنمایی کرد. در آخر از من پرسید چه روزی کلاس دارم. جوابش را که دادم گفت: پس اون روز منتظر باش میام توی کلاس میشینم. من هنگ کرده بودم. گفتم نه نیاز نیست. بعد دیدم با شوخی و خنده میگوید بیشتر تمرین کن شاید اومدم.
حس کردم دارد زیادی احساس صمیمیت میکند. من هم محترمانه پیامی دادم و تشکر کردم.
***
روز ارائه رسید. بخاطر اینکه روز قبل از کلاس تعطیل بود نیمی از بچهها نیامده بودند. و من خوشحال و خرسند بودم که وقتی تعداد کمتر است راحتتر میتوانم ارائه بدهم.
استاد اسمم را صدا زد تا جلو بروم. بسماللهگویان جلو رفتم و لپتاپم را روشن و فایل پاورپوینت را باز کردم. بعد از اینکه شروع کردم استرسم کمتر شد. در آخر استاد فقط چند ایراد کوچک از کارم گرفت. آنقدر بعد از انجامش حس خوبی داشتم که دلم میخواست باز هم ارائه بدهم.
آقای مجری هم نیامد. میدانستم که نمیآید. اینطوری گفت تا بیشتر حواسم را جمع کنم.
ابراز علاقه
حدودن یک سال گذشت. در سال دوم چند کلاس مشترک داشتیم. توی اینستاگرام به بهانههای مختلف به من پیام میداد. من هم خیلی معمولی و بااحترام جوابش را میدادم.
دیگر چیزی نمانده بود که ترم آخر به پایان برسد. از پیامهایش متوجه شدم چیزی میخواهد بگوید. پیشنهاد دوستی و آشنایی داد. راستش دودل بودم اما قبول کردم که با هم آشنا شویم. همان ابتدا گفتم که من اهل اینجور دوستیها نیستم و اگر قرار باشد با هم در ارتباط باشیم فقط برای آشنایی ابتدایی است. حتا چند بار که گفته بود بیرون قرار بگذاریم قبول نکردم و گفتم اگه قراره این اتفاق بیفته باید پاپیش بذاری که خانوادههامون بدونن بعدش میتونیم بیرون بریم.
چند ماه گذشت و ما فقط با هم چت میکردیم. وقتی میدیدیم حرفهایمان بینتیجه است دلم نمیخواست ادامه بدهم چون من عقیدهام این است که اگر قرار باشد یک رابطه به جایی نرسد و فقط در آن چهار تا دوستت دارم و قربان صدقه باشد فایدهای ندارد و حس وقت تلف کردن به آدم میدهد.
چون حس میکردم دارم وابسته میشوم سعی داشتم خودم را عقب بکشم یا حرکتی از او ببینم. بالاخره قبول کرد با خانوادهاش در میان بگذارد. دیدم یک روز گذشت و خبری از او نشد. پیام دادم اما جوابم را نداد. تازه روز بعد پیامی داد که آنقدر کلماتش سرد بود که با خواندنش اشک از چشمانم جاری شد.
فرصت دوباره
چند سال گذشت. هنوز پیج همدیگر را داشتیم. بعد از مدتها عکسالعملی از او دیدم. پیام داد و من خنثیتر از همیشه جوابش را دادم. نمیدانم چرا نتوانستم پیامش را بیجواب بگذارم.
کلی معذرتخواهی کرد و گفت من هیچوقت فراموشت نکردم و جبران میکنم و … همین حرفهایی که همه میزنند. باور نکردم اما نمیدانم چه شد که دوباره ارتباطی که بیهوده میپنداشتم ادامه پیدا کرد. خودم را سرزنش کردم اما از طرفی میگفتم حتمن این بار فرق دارد. من دوباره همان حرفها را زدم. و او این بار جور دیگری جوابم را میداد که تصور میکردی خب دیگر عاقلانهتر دارد برخورد میکند.
چند ماه گذشت. یک روز دیدم دیگر پیامی نمیدهد. پیام دادم و او گفت وضعیتم بهم ریختهست، چند روز بهم فرصت بده. و دیگر خبری از او نشد. خیلی بهم ریختم و گفتم اشتباه از من بود که فرصت دوباره به او دادم. او لیاقتش را نداشت.
ملاقات غافلگیرکننده
ولی هنوز سوالاتی توی سرم بود. توی همان ماهها به واسطهی نتورک ملاقاتهایم را بیشتر کردم. با دوستانی که خیلی وقت بود ازشان خبر نداشتم قرار میگذاشتم. یکی از همکلاسیهای دانشگاهم که از قضا همکلاسی او هم بود را بعد از مدتها دیدم. کلی از خودش برایم صحبت کرد. از طلاق پدر و مادرش، از خواستگارهایش که بعضیهایشان وقتی متوجه میشدند پدر و مادرش جدا شدهاند نمیپذیرفتند حتا با هم صحبت کنند و تمام روزهای سختی که سپری کرده بود.
نمیدانم چه شد که حرفمان سمت آقای مجری رفت. چیزی گفت که من از تعجب تصور کردم شاخهایی دارد بالای سرم ظاهر میشود. حرفش باعث شد من هم از خودم بگویم. متوجه شدم همزمان به خواهر او هم پیشنهاد دوستی داده بود وقتی نادیدهاش میگرفت، به دوستم پیشنهاد داد و مدام به او پیام میداد. چنان از دست این بشر عصبی شده بودم که نمیدانستم بخندم یا گریه کنم.
حتا میگفت همان روزها به خواستگاری کسی رفته بودند و تا مرحلهی بلهبرون هم پیش رفتند و او ناگهان عقب کشید و گفت نمیخواهم با این فرد ازدواج کنم.
دلم میخواست یک سیلی محکم روی صورتش بکارم که تا زنده است فراموشش نکند و اعتماد به نفس کاذبش چنان بشکند که انقدر خودش را بین بقیه آدم خوبه نشان ندهد.
این ملاقات باعث شد جواب یکسری سوالاتم را بگیرم و بسیار برایم ارزشمند بود. فهمیدم هیچ ملاقاتی اتفاقی نیست و خداوند همه چیز را شبیه پازل به هم وصل میکند تا یک جایی بالاخره جواب پرسشهایمان را بگیریم و آدمهای دورو را بشناسیم.
6 پاسخ
زهرا جان .جمله جمله نوشته ها رو خوندم .
خوب بود . درک میکنم. چون برای خودم هم اتفاق افتاده بود..
بخش ابراز علاقه خوب بود.
و باید خدا رو شکرکرد که عاقل شدیم و خودمون رو دوست داریم و اجازه نمیدیم شخصی احساس ما رو به بازی بگیره.
رشتهاش رو جدا بنویس و جاهایی نقطه کم گذاشتی.
ممنونم منصوره جون.
چقدر خوب نوشتی زهراجان.
آنقدر خوب که تجربههای زیادی از اطرافیانم به ذهنم رسید.
ممنونم که وقت گذاشتید و خوندید خانم خواجه محمود عزیز.
خداروشکر که به خیر گذشت. چهقدر یادآوری بعضی تجربهها سخت و عبرتآمیزه.
خوشحال شدم از دیدن اسمت نرجس جان. آره واقعن خداروشکر. ممنون که خوندی.