کشان کشان خودم را آوردم اینجا تا حداقل چند جمله بنویسم و بروم بخوابم. چون چشمانم دارد می‌رود.

امروز کمی بی‌حوصله و کسل بودم اما دنبال شادی‌های کوچکم رفتم و گفتم بایستید با شما کار دارم. باید در کافه‌ای ملاقاتتان کنم.

همدیگر را ملاقات کردیم. شیک ویکتوریا هم وسط میز جا خوش کرد تا نوش جانش کنیم. کتاب پرنده به پرنده همراهم بود و چند صفحه از آن خواندم. بعد هم دفترچه‌ام را باز کردم و نوشتم.

وقتی داشتم برمی‌گشتم آسمان را دیدم که زیبا شده بود. آنقدر زیبا و جذاب که باعث شد ماشین را کنار بزنم و از او عکس بیندازم.

حالا حالم بهتر است. خوشحالم که خواب هست. می‌خواهم چشمانم را ببندم و خواب را بغل کنم.

۱. همانطور که در باشگاه زیر لب می‌گویم: دووم بیار دیگه آخرشه. وقتی وسط یک ساعت نوشتن هستم و دیگر انگار چیزی برای نوشتن ندارم می‌گویم دوام بیاور یک ساعت که چیزی نیست، فقط بنویس. و مدام با یک من درونی طرفم که می‌خواهد کمکم کند تا دوام بیاورم و ادامه دهم. و چقدر دوستش دارم. بودن او یک انگیزه‌ی درونی است زمانی که از کت و کول می‌افتم و نای ادامه دادن ندارم. زمانی که ناامید می‌شوم و می‌خواهم بنشینم اما با پاهایی لرزان می‌ایستم. انگار تمام زندگی اینگونه است. همیشه باید به خودت امید و انگیزه بدهی تا بتوانی در هر شرایطی دوام بیاوری. شرط موفقیت دوام آوردن و استمرار است. بدون آن‌ها انگار همه چیز لنگ می‌زند.

البته در کنار این من درونی انگیزه‌دهنده یک من درونی هم هست که بی‌حوصله و کسل تشریف دارد و مدام می‌خواهد بگوید ولش کن امروز چیزی ننویس. ولش کن حالا یک روز چیزی منتشر نکنی مگر چه می‌شود. همینطور قطاری از جملات منفی می‌آورد و آدم را شبیه خودش بی‌حوصله می‌کند. بارها گولش را خوردم اما امروز که گفت: حالا امشب چیزی منتشر نکن. ذهنت شلوغه و خسته‌ای. از فردا دوباره بنویس و منتشر کن.

به خودم آمدم و گفتم باز که او دارد برایم تصمیم می‌گیرد. گفتم نه مثل اینکه امشب حتمن باید چیزی منتشر کنم تا بفهمد رییس کیست.

۲. گاهی سرم درد می‌کند تا پی هر چیزی را بگیرم. دنبال سرنخ می‌گردم و اتفاقن پیدایش می‌کنم. دنبال دلیل یک اتفاق می‌گردم و خدا بالاخره یک جایی نشانم می‌دهد و من خرسند می‌شوم از اینکه با آدمی هم‌نشین نشدم یا حداقل کمتر هم‌نشین شدم. خدا کارمان را چنان خوب راه می‌اندازد که می‌گویم:« الحمدلله کما هو اهله».

 

۳. امروز یک سرنخ‌هایی از کسی پیدا کردم که مرا بدجوری سوزاند. حالا نمی‌دانم دقیقن درست باشد یا نه اما شباهت‌ها بسیار بود. بعد که دیدم حرصم درآمده نشستم و دیالوگ نوشتم و حرف‌هایم را زدم تا حداقل از درون کمی آرام شوم و واقعن بهتر شدم. نوشتن معجزه‌آساست آدم را حسابی سبک می‌کند. شبیه پری رها در باد.

 

۴. آدمیم و آغشته به گناه. آدمیم و آلوده‌ی دنیای فانی. ما چه می‌دانیم. ما اصلن نمی‌دانیم قرار است خدا از کجا بهمان خیری برساند. اما باید امید و توکلمان همیشه به او باشد. به هیچ‌کس جز او دل نبندیم.

۱. دیوانگی اولین کلمه‌ای است که ابتدای نوشتن به ذهنم می‌آید. نمی‌دانم همینطور بیهوده شاید هم دلیلی دارد. هر چیزی ممکن است دلیل نداشته باشد ولی ما دنبال دلیل می‌گردیم.

۲. دو کتاب جدید را شروع کردم. کتاب پرنده به پرنده که در رابطه با نوشتن است و کتاب شکار گوسفند وحشی اثر هاروکی موراکامی. پرنده به پرنده با داستانی از زندگی آن لاموت نویسنده‌ی اثر شروع شد و به نظرم خیلی جذاب بود. شکار گوسفند وحشی با مرگ دختری شروع شد. جلوتر که می‌رفت چندان برایم جذابیت نداشت. نمی‌دانم چرا. شاید لحظه‌ای که داشتم می‌خواندم خسته بودم و البته خوابم هم می‌آمد. باید ادامه بدهم تا ببینم در ادامه چگونه پیش می‌رود.

 

۳. امروز کلاس موسیقی داشتم. این بار پنج دقیقه زودتر رسیدم. وقتی رفتم خانم کاشانی پشت میز نشسته بود. از سفرمان پرسید. بعد وارد کلاس شدم و هنگدرامم را آماده کردم. این بار زیاد تمرین نکردم. جز همین امروز صبح. بعد از کلاس حرف از چیزی شد و به خدا رسیدیم. همیشه همه چیز به خدا می‌رسد.

می‌گفت: وقتی ۱۶ سالم بود ازدواج کردم. اولش قرار بود با برادرشوهرم ازدواج کنم اما شوهرم در این میان برنده شد و با من ازدواج کرد.

من از جزئیاتش نپرسیدم اما آنطور که فهمیدم اینگونه بود که انگار هر دو برادر خاطرخواهش شده بودند.

برادرشوهرش در سی سالگی فوت کرد. می‌گفت: خدا چقدر بزرگه که همه چیو قشنگ کنار هم می‌چینه. هر چیزی رو به وقتش بهمون می‌ده.

گفتم: وقتی یه اتفاقی برامون می‌افته تصور می‌کنیم خیلی بده در حالی که اصلن اینطور نیست و ما با همون فکر محدود خودمون به اتفاق نگاه می‌کنیم و غصه می‌خوریم.

همیشه خدای مهربانمان حواسش به همه چیز است. این ماییم که فراموش می‌کنیم و می‌خواهیم همه چیز را به خلقش می‌سپاریم.

۴. امروز در وبینار با من بنویس از کتاب شکار گوسفند وحشی موراکامی کلمه‌ی آبراهه را برداشتم و جمله‌اش را کامل نوشتم. به نظرم این واژه خیلی خوب بکار رفته بود و می‌توانیم از آن استفاده کنیم.

«آبراهه»
شاهد: تنم تا اعماق وجود در مشقت بود اما ذهنم همانند آبزی بی‌قراری به سرعت در میان آبراهه‌های پر پیچ و خم هشیاری شنا می‌کرد.
منبع: کتاب شکار گوسفند وحشی، صفحه‌ی ۳۴ / هاروکی موراکامی

 

۵. تمام می‌شویم. آدم‌ها تماممان می‌کنند. روزی که دست‌هایمان از هم دور می‌شود و دست دیگری جای دست ما را می‌گیرد. آن روز به تمامیت می‌رسیم، البته نه به آن معنا که کامل شویم بلکه قلبمان شکافته می‌شود همچون شکافی که آب در دل سنگ ایجاد می‌کند. و عشق چنین کاری با دلمان می‌کند. انگار حسادتت ریشه‌هایش را در درونمان بیشتر می‌کند. انگار خود را گم می‌کنیم. انگار، انگار، انگار عشق مساوی‌ست با لذت و رنج. با شوقی که شوق نیست بلکه اسارت است. اسارتی شیرین در قفسی خودساخته.

کاش از ابتدا این قفس را به نیستی می‌بردیم. کاش بشکافی برمی داشتیم و بند نافمان را جدا می‌ساختیم تا رها شویم. زندگی با رهایی معنا می‌یابد و ما چیزی جز یک تکه تنهایی نیستیم که جز آغوش پروردگارش چیزی ندارد. کاش جوری تمام شویم که تنها عشق به او در وجودمان باشد. و تمام قدم‌هایمان را نیز برای او برداریم. جز او به کسی دل نسپاریم. دل مهم‌ترین عضو بدنمان است و اگر از آن پاسبانی نکنیم تپش‌هایش به کندی می‌گراید و آن روز کاری از دست مغز نیز برنمی‌آید. برای همین است که مغزمان هر لحظه، هر ساعت و هر روز به قلب گوشزد می‌کند که احساس و هیجانش را کنترل کند که ناگهان برای کسی تند نزند و محوش نشود. نه اینکه احساسش را سرکوب کند بلکه زندگی‌اش را با هوش هیجانی مدیریت کند تا گیر نیفتد. ما جاهایی که نباید گیر افتادیم و حس کردیم چاله‌ای که درونش هستیم امن است در حالی که نور قلبمان را گرفتند و جز تاریکی چیزی بهمان هدیه ندادند. ناامیدمان کردند و کسی نیامد که دستمان را بگیرد و نجاتمان دهد.

ما زندگی را به آدم‌هایی باختیم که در ظاهر لبخند می‌زدند و بلد بودند چگونه حرف بزنند در حالی که پشت سرشان یک تیزی پنهان کرده بودند و خراشی روی قلبمان کشیدند. و ما نفهمیدیم چرا دوستشان داشتیم و هنوز هم داریم…

۶. ما آدم‌ها بیهوده دنبال همیم. ما بیهوده یکدیگر را می‌جوییم. اشتباه می‌کنیم. و هزار بار تکرارش می‌کنیم. چرا یک اشتباه را باید چند بار تکرار کرد؟ چرا گول احساسات لحظه‌ای‌مان را می‌خوریم. ما اشتباه می‌کنیم و هر بار چوبش را می‌خوریم. تنمان لمس شده است از بس چوب خوردیم و باز ادامه دادیم. چرا نمی‌فهمیم؟ چرا خر شدیم انقدر؟ خر که معنایش بزرگ است پس ما چرا داریم اشتباهی معنایش می‌کنیم.

۷. ای قلب پرمهرم بیا و به من گوش بده. گوش بده که انسان‌ها را نباید زیادی بزرگ کنی. نباید بگویی این دیگر همه چیز تمام است. نه هیچ‌کس همه چیز را یک جا ندارد. بعضی آدم‌ها این روزها کثافت شده‌اند و حاضرند برای نیازشان به هر دری بزنند. پس ما برای خودمان و تنمان ارزش قائل باشیم و خودمان را به کثافت‌دانی نیندازیم که بد چاله‌ای‌ست. که بد جایگاهی‌ست. تنهایی شرف دارد به بودن با هر انسانی که ظاهرش را می‌سازد اما باطنش جز کثافت چیزی نیست. خدایا آدم‌هایی با باطن خوب و پاک را به سویمان بفرست تا بیشتر بندگان خوش‌طینت را ببینم. چقدر محترم و عزیزند.

۸. زندگی با او جاریست و از زشتی و پلشتی عاریست. اصلن زندگی بدون او معنایی ندارد. باید بفهمیم باید رابطه‌مان را با خدا بهتر کنیم وگرنه کلاهمان پس معرکه است. وگرنه روزی که نوبت رفتنمان برسد ترس برمان می‌دارد که چرا بیشتر همراهش نبودیم. زمانی که پشیمانی سودی ندارد و ما میان انبوهی از اشتباهات غرق می‌شویم.

۹. گاه در به روی آدم‌ها می‌بندم و تصور می‌کنم خدا می‌تواند جای تمام آدم‌ها را برایم پر کند که نه قلبم بشکند و نه از نفس بیفتم. نه، من آدم‌گریز نیستم بلکه زمان‌هایی در زندگی‌ام بود که از آدمی زخم خوردم و بعد از آن برای بار هزارم پی بردم باید در را ببندم. با خدا بیشتر هم‌کلام شوم. آهنگ مورد‌علاقه‌ام را پخش کنم. تا سقف دورم کتاب بچینم و کلمه‌بازی کنم و بنویسم و بنویسم.

۱۰. بعد از چند روز بالاخره فرصت کردم برای ریحانه تقی‌زاده نامه‌ی ۲۹ام را بنویسم. از سفرم نوشتم. زمانی که چیزی را برای یک مخاطب خاص می‌نویسی انگار خیلی بهتر و روان‌تر بیان می‌شود. پس همیشه باید مخاطبی فرضی داشته باشیم تا هر چیزی را برای او بنویسیم.

چه شد؟ چشمه‌ی جوشان درونت خشک شد؟ نمی‌توانی آنطور که می‌خواهی بنویسی؟ تصور می‌کنی همه‌ی کلمات رفته‌اند و تو را تنها گذاشتند؟

حست را می‌فهمم. برای همه پیش می‌آید. دلیلش هم فاصله‌هاست. اگر در طول روز چند بار سراغی از نوشتن بگیری دستت روان می‌شود. آنوقت دیگر با چشمانی که باید چوب‌ کبریت لایش گذاشت پشت میز نمی‌نشینی تا بنویسی.

تصور اینکه کلمات از دستمان خسته شده‌ باشند هم ترسناک است. فکر کن یک روز صبح از خواب بیدار شوی و ببینی نوشتن را ممنوع کرده‌‌اند و هر کسی بنویسد جرم سنگینی در انتظارش است. در همه‌ی خانه‌ها یک حسگر گذاشتند که هر کسی در هر کجا دستش را روی کاغذ بگذارد متوجه می‌شوند و دقایقی بعد دم خانه حاضر می‌شوند.

بعد با خودت می‌گویی حتا نوشتن را ازمان گرفتند. همان چیزی که ذهن آشفته‌مان را آرام می‌کرد.

بعد ناگهان از آن دوران پرت می‌شوی و می‌بینی جلوی لپ‌تاپت نشسته‌ای و حتا یک کلمه هم ننوشتی. آبشاری از کلمات ناگهان بر سفیدی کاغذ پاشیده می‌شود.

زمانی که چیزی را از دست می‌دهیم تازه می‌فهمیم چقدر مهم بوده است. پس بیایید از همین لحظه به این فکر کنیم که چه نعمت‌های بزرگی داریم که قدرشان را نمی‌دانیم و گاه نادیده‌شان می‌گیریم.

◊ دو کتاب نیمه‌کاره را به پایان رساندم. انگار خواندن کتاب‌هایی که روی میزم نیمه تمام مانده‌اند درونم را سنگین می کنند و وقتی خوانده می‌شوند آن بخش از درونم آزاد می‌شود.

یکی کتاب پیرامون زبان و زبان‌شناسی بود و دیگری رمان تولستوی و مبل بنفش.

گاهی از اینکه در ذهنم کلی برنامه‌ریزی می‌کنم اما به انجام نمی‌رسند کلافه می‌شوم. مدام می‌گویم خب بنویسم بهتر است. اما روزها می‌گذرند و برنامه‌ای که واقعن نشان از هدفی برای پایان سال باشد دیده نمی‌شود. یا هست اما جدی انجام نمی‌شود. باید بیشتر خودم را مجاب کنم تا برود بنشیند و به کارهای بدش فکر کند.

من هم نوشتن را دوست دارم هم سفر. ترکیب این دو یک ترکیب بهشتی است که باید هر نویسنده‌ای تجربه‌اش کند. برعکس خیلی از اوقات که وقتی از سفر برمی‌گشتم یک حس غمی وجودم را می‌گرفت این بار با شوق به خانه بازگشتم چون دلم برای نوشتن و تایپ کردن در لپ‌تاپم تنگ شده بود. اینکه باز هم در خلوتم بخوانم و بنویسم. اینکه فهمیدم دور شدن از خلوتم گاهی نیاز است چون باعث می‌شود دست‌ پر و با عشق بیشتری دوباره به آن برگردم.
هر چند همیشه از روزمرگی فرار می‌کنم اما فرار راهکار خوبی نیست باید با آن ارتباط مسالمت‌آمیزی برقرار کرد.

بعد از دیدن بناهای تاریخی و معماری‌ جذاب دوران گذشته انگار از آن مکان‌ها بازگشته‌ام. انگار خودم را میان مردمان آن دوره تصور کردم. خواستم ساعاتی نظاره‌گر زندگیشان باشم تا به درک بهتری برسم.

کاشان و اصفهان پر از مکان‌های دیدنی‌ است که ما نتوانستیم همه را ببینیم و من دلم می‌خواهد که سال بعد باز هم بهشان سفر کنیم البته شبیه خواندن کتاب‌های تازه، رفتن به شهر‌هایی که تا به حال نرفتم اولویت دارند. شهرهایی مثل یزد، تبریز، لرستان و … .

به نظرم سفر کردن را باید جدی گرفت. سفر کردن شبیه زندگی کردن است. چون ما در زندگی هم مدام با دیدن و گفت‌وگو با هر فردی انگار به دنیای او سفر می‌کنیم.

این روزها که با موبایلم می‌نوشتم فهمیدم گاهی برای اینکه بهانه‌ها را کم کنم و از هر فرصتی بتوانم استفاده کنم نوشتن در موبایل بهترین گزینه است چون همیشه دم دستمان است.

وقتی به اصفهان رفتیم با زهرا بیت‌سیاح دوست نویسنده‌ام که تخصصش ژانر جنایی‌ست، قرار گذاشتیم که همدیگر را در میدان نقش جهان ببینیم. از دیدنش بسیار خوشحال شدم.

دیدار با دوستان نویسنده همیشه حس خوبی برایم دارد و دلم می‌خواهد به مرور بتوانم خیلی از دوستان نویسنده‌ام را ببینم و از مصاحبت با آن‌ها لذت ببرم.

کتاب بار دیگر شهری که دوستش داشتم از نادر ابراهیمی در سفر همراهم بود. از ابتدای سفر توی ماشین شروعش کردم و هر وقت در جاده بودیم چند صفحه از آن را می‌خواندم و از نثر خوبش به وجد می‌آمدم.

با پایان سفر این کتاب هم به پایان رسید. نثر شاعرانه و عاشقانه‌اش خیلی به دلم نشست. باز هم سراغش می‌روم و کلماتش را همچون توت‌فرنگی شیرین مزه مزه می‌کنم و با باز کردم دوباره‌اش خاطرات سفر برایم تداعی می‌شود.

روایت یک روز من چگونه است؟

این سوالی‌ست که ناگهان در مسیر ذهنم ظاهر شد.
به یادداشت‌هایم نگاه می‌کنم هر روز می‌خواهم از چیزهایی بگویم که شاید مشابه باشند و مسلم است که هر روز یک سری کار تکراری انجام می‌دهیم اما نوشتن یادداشت روزانه دقتم را بیشتر کرده است. مثلن دیدم در ابتدای بیشتر جملات نوشتم امروز فلان کار را کردم. یک جایی گفتم بگذار فکر کنم و جمله را به شکل دیگری بگویم و‌امروز را از بیشتر جملاتم حذف کنم.

خب مشخص است یادداشتم برای امروز است که اگر نبود می‌توانم بنویسم دیروز پس دیگر حرفی نمی‌ماند و لازم نیست همیشه از یک نوع نوشتن استفاده کنم. گاهی تلاشم این است که روزهایم را جور دیگری برنامه‌ریزی کنم تا یادداشت‌هایم رنگ متفاوتی به خود بگیرند. همیشه آبی یا قرمز، سفید یا سیاه نباشند گاهی به نیلی هم تنه بزنند. طوری که این تفاوت حس شود. من درست از جایی که به خودم سخت نگرفتم و روزانه آزاد و رها نوشتم توانستم مستمر در دفترچه یادداشت آنلاینم بنویسم. شاید آن وسط‌ها یک روز غیبت داشته باشم اما تمااام تلاشم را کردم که بدون بهانه و سختگیری روز بعدی حتمن بنویسم و‌ ادامه دهم. چرا که نوشتن مرا به درونم و به جهان اطرافم وصل می‌کند.
خیلی از روزها چرندیاتی را قلمی کردم یا هذیان نوشتم اما نخواستم این روند را قطع کنم. از یک جایی دیدم دارم به منتشر کردن یادداشت‌ها عادت می‌کنم و زمانی که حالم خوب نیست یا سرم شلوغ است هم کمی نوشتم.

گاهی بی‌اندازه منتقد درونم کلافه‌ام می‌کند و می‌خواهد مرا از رده خارج کند اما می‌گویم من اگر کاری را شروع کنم تا انتهایش باید بروم و از خدا می‌خواهم هر روز یاری رساند تا این جریان را حفظ کنم چون مطمئنم تمام اتفاقات بزرگ و آثار برجسته از همین یادداشت‌ها آغاز می‌شود. به این فکر می‌کنم که روزی کسی بیاید و یادداشت‌های روزانه‌ی مرا چاپ کند و عده‌ی زیادی از علاقه‌مندان به نوشتن دلشان بخواهد آن را بخوانند تا بدانند من چه می‌نوشتم. حتا چنین تصوری هم بسیار برایم شادی‌بخش است. و تمام این‌ نوشتن‌ها برای یک هدف واحد است و آن همزادپنداری‌ست.

مسیر تمام نویسندگان از یک جا آغاز می‌شود و اینکه جلوتر قرار است به چه جاده‌های فرعی‌ برسیم را خودمان تعیین می‌کنیم.
خیلی از درگیری‌ها و مشکلات نویسنده‌ی ‌قرن هجدهم با مایی که در قرن بیست و یکم هستیم یکی‌ست و این خیلی از اوقات دلگرممان می‌کند و موتور نوشتن‌مان را روشن نگه می‌دارد.

روز چهارم و پنجم سفر

دیروز از صبح تا شب در حرکت و تلاطم بودم. آنقدر خسته شدم که حال یادداشت نوشتن نداشتم هر چند همیشه سعی می‌کنم جلوی بهانه‌هایم را بگیرم اما گاهی چیزهایی باعث می‌شود که کم بنویسم یا از نوشتن دور بمانم.

الان ساعت ۱۰:۲۸ است. حدودن ساعت ۷ صبح از اصفهان راه افتادیم. به نظرم دو روز برای گشتن در آنجا کافی نبود. دیروز بعدازظهر باران چنان شلاق‌گونه می‌بارید که نتوانستیم به مکان‌های دیدنی برویم. راستش از اینکه نتوانستم خوب همه جا را ببینم ناراحت شدم اما بعد گفتم این در حیطه‌ی نفوذ من نیست. حتا به پدر گفتم صبح بمانیم تا حداقل یک جای دیدنی برویم بعد برگردیم گفت تا باز بشه طول می‌کشه و حداقل تا ۱۰ وقتمون رو می‌گیره. اما به نظر من اینکه جاهای دیدنی را ببینیم، وقت‌گیریه لذت‌بخشی است . شاید اگر خودم بودم می‌ماندم. حیفم می‌آید این همه راه رفتیم اما از همه جا دیدن نکردیم.

دیروز ساعت حدودن ۱۷:۳۰ رسیدیم چهلستون و دیدیم بسته است چون ساعت کاری‌شان تا پنج بود. خیلی مسخره است. خب با این همه مسافر چرا انقدر زود این مکان‌ها بسته می‌شوند. بعد به سمت پل خواجو رفتیم و باران گرفت چنانکه وقتی به آنجا رسیدیم نمی‌شد پیاده شویم.

نمی‌دانم چه بگویم اما اینکه بخواهم ناراحت شوم هم کل خوشحالی سفر خراب می‌شود پس بی‌خیالی طی می‌کنم و توجه‌ام را به جاهایی که رفتم و خاطره ساختم معطوف می‌‌کنم. مانند تمرکز روی داشته‌ها این بار می‌گوییم تمرکز روی رفته‌ها.

∆ دوست دارم بنویسم. آنقدر بنویسم که قلم روی کاغذ خسته شود و غر بزند بگوید بدنم درد گرفته انقدر منو لمس نکن. حاضرم پرتم کنی یه گوشه و جوهرم خشک شه اما قولنج و بدن درد نگیرم.

راستش هیچوقت توی موبایل انقدر یادداشت ننوشته بودیم چون همیشه دفتر یا لپ‌تاپ در اولویت هستند اما حالا که توی راه هستیم و نمی‌توانم با این همه بالا و پایین جاده‌های استاندارد… توی دفتر بنویسم ناچارم اینجا بنویسم.

انگار بدون نوشتن دارم می‌میرم انگار حال درونم به نوشتن وصل است برای همین خوشحالم که بعد از چند روز سفر و خوش‌گذرانی فردا به خانه برمی‌گردیم و از نو سراغ کارهایم می‌روم. البته به نظر خیلی‌ها هنر کار نیست به نظر من هم هنر کار نیست بلکه عشقی بی‌انتهاست که هر روز جان می‌گیرد و عشق می‌دهد.

از اصفهان به سمت قم حرکت کردیم. بعد از حدودن ۷ ساعت، قبل از ظهر به قم رسیدیم و به خانه‌ی خاله‌ام رفتیم تا هم آن‌ها را ببینیم هم زیارتی بکنیم. بخاطر تعطیلی شنبه حرم خیلی شلوغ بود. آنقدر که ماشین را در یک فرسخی آنجا و کنار خیابان پارک کردیم و راهی طولانی را پیمودیم تا به داخل حرم برسیم. کمتر از یک ساعت آنجا بودیم و سپس برگشتیم. شب کلی حرف زدیم و خندیدیم و تا بخوابیم ساعت نزدیک به یک شد. تصمیم گرفته بودیم صبح شنبه به خانه برگردیم.

روز سوم سفر

۱. ۲۶ سال پیش وقتی پنج ماهم بود به اصفهان سفر کردیم. من هیچ خاطره‌ای از اصفهان نداشتم به جز چند تا عکس.
مادرم می‌گفت می‌دونستم سخته با نوزاد و توی گرمای مرداد بریم اصفهان برای همین گفتم نمیام اما با کلی اصرار بالاخره قبول کردم. با جمعی از فامیل و یه مینی‌بوس رفتیم. بخاطر گرمای هوا خیلی گریه می‌کردی.
حالا دوباره توی اصفهان هستم. این‌بار حواسم هست لحظاتم رو ثبت کنم و خوشحال باشم.

۲. باطری دوربینم را شارژ می‌کنم تا با عکاسی لحظات را ثبت کنم. وقتی به ته‌مانده‌ی شارژش می‌رسد سریع موبایلم را برمی‌دارم. تمام سعیم را می‌کنم همانطور که خاطرات را برای آینده ثبت می‌کنم در لحظه هم باشم و لذت ببرم. تا می‌‌توانم به همان یک عکس خوب قانع می‌شوم تا زمان را میان دستانم بگیرم.

۳. امروز با ورود ما به اصفهان ابرها اشک شوق ریختند. گویا خیلی دلشان برایمان تنگ شده بود. هوا چنان خنک و بوسیدنی شد که گرمای کاشان را شست و برد. بعدازظهر به سی‌وسه‌ پل رفتیم. بالای پل و پایینش را گز کردیم. نسبتن شلوغ بود.
جان می‌داد در این هوا آنجا بنشینی و بنویسی و کتاب بخوانی.
خستگی مسیری که صبح از قمصر تا اصفهان پیمودیم باعث شد با گردش در سی‌سه‌پل خسته شویم. برای همین بقیه‌ی مکان‌های دیدنی را برای فردا گذاشتیم.

۴. ما آدم‌ها در سفر ساخته و شناخته می‌شویم. چون در شرایط مختلفی قرار می‌گیریم و ناخودآگاه تمام ابعاد پنهانِ درونمان آشکار می‌شوند. اینگونه صبرمان هم سنجیده می‌شود.

برای همین همیشه می‌گویند آدم‌ها را در سفر بشناس و به نظرم خیلی هم درست است.

 

ساعت ۲۳:۱۸. روز دوم سفر است. خیلی خوابم می‌آید و حال نوشتن از امروز را ندارم. اما باید بنویسم تا چیزی فراموش نشود. دلم می‌خواهد بیشتر بنویسم اما فرصتش را ندارم. با خودم می‌گویم بهتر بود به جای استوری گذاشتن یادداشت امروز را می‌نوشتم. اما خب ننوشتم چون ذوق داشتم زودتر زیبایی‌ها را به بقیه نشان دهم. دارم فکر می‌کنم خب کسانی که می‌بینند اینجور محتواها را دوست دارند؟

بالاخره این مهم است. من خودم وقتی در پیج کسی می‌بینم خوشم می‌آید و باعث می‌شود با جاهای دیدنی شهرهای مختلف آشنا شوم.

دیشب ساعت ده و نیم که خوابیدم صبح ساعت پنج مادر بیدارم کرد نماز بخوانم بعدش صبحانه خوردیم و سانس بعدی خواب را رفتم. اقامتمان کنار باغ فین بود برای همین صبح ساعت هشت و نیم به آنجا رفتیم اما گفتند ۹ باز می‌شود برای همین آن حوالی دور زدیم تا ساعتش برسد.

من بی‌اندازه شیفته‌ی بناهای قدیمی و تاریخی که اصالت از صورتشان می‌بارد هستم. معماری‌شان حرف ندارد و آدم محوشان می‌شود.

بعد به خانه‌های تاریخی بروجردی‌ها و طباطبایی‌ها رفتیم. هر دو بنا بسیار باشکوه و چشم‌نواز بودند و آدم حظ وافری می‌برد.

برای اینکه این یادداشت ارزشی داشته باشد  می‌خواهم بخشی از ماجرای این خانه‌ها را اینجا قرار دهم:

داستان از آن جایی شروع شد که سیدمهدی بروجردی دلباخته دختر سیدجعفر طباطبایی شد.

«حاج‌آقا حسن بروجردی برای فرزندش سیدمهدی از دختر حاج سیدجعفر طباطبایی خواستگاری می‌کند. پدر دختر که از بزرگ‌ترین تاجران کاشان و صاحب عمارت معروف خانه طباطبایی‌ها بود اعلام می‌کند درصورتی به این وصلت رضایت می‌دهد که داماد خانه‌ای هم‌تراز با خانه پدری عروس داشته باشد.

حاج‌آقا حسن بروجردی و پسرش هم شرط ازدواج را قبول می‌کنند و تنها بعد از چند روز، در محله سلطان امیراحمد و در نزدیکی خانه پدری عروس فرایند ساخت‌و‌ساز خانه‌ای به زیبایی خانه طباطبایی‌ها را آغاز می‌کنند. از علی مریمی کاشانی، صنیع‌الملک و کمال‌الملک می‌خواهند تا هنر بی‌نظیر خود را به‌کارگیرند و زیباترین عمارت را برای ورود تازه عروس مهیا کنند. غافل از اینکه ساخت باشکوه‌ترین خانه قجری زمان بسیاری می‌طلبد و این عمارت فوق‌العاده به این زودی‌ها آماده سکونت نیست. ازدواج سر می‌گیرد و باتوجه‌به آماده‌نبودن منزل داماد و همچنین عظمت عمارت طباطبایی‌ها، سیدمهدی و همسرش در یکی از سالن‌های همین خانه سکونت می‌کنند.

روزها، ماه‌ها و سال‌ها می‌گذرد اما طراحی و ساخت عمارت بروجردی ها به اتمام نمی‌رسد. بعد از گذشت هفت سال زندگی در منزل طباطبایی ها، سیدمهدی تصمیم می‌گیرد که به‌همراه خانواده در بخشی از عمارت خود که ساخت آن به اتمام رسیده، نقل مکان کند تا شاید به این شکل فرایند طراحی و ساخت بنا سرعت بگیرد.

تعداد بناها و کارگران را افزایش می‌دهد غافل از اینکه زیباترین عمارت کاشان قرار نیست به این زودی‌ها تکمیل شود.

درنهایت بعد از گذشت ۱۸ سال از زندگی عروس و داماد، ساخت عمارت بروجردی ها به اتمام می‌رسد. عمارتی که با گذشت بیش از ۱۰۰ سال از ساخت آن، امروزه به‌عنوان شاهکار معماری ایرانی و اسلامی از آن یاد می‌شود. بنایی که بزرگانی چون علی مریمی کاشانی، صنیع‌الملک و کمال‌الملک حدود دو دهه از عمر خود را صرف طراحی و ساخت آن کردند و بدون شک نبوغ و خلاقیت شگرف خود را در جای‌جای این عمارت به یادگار گذاشته‌اند.»

منبع: سایت علی‌بابا

بعد از کلی راهپیمایی در این خانه‌های وسیع دیگر پاهایم نا نداشت و خسته و کم انرژی شدم. با گرسنگی به رستورانی در آن حوالی رفتیم. اسم رستوران داریو بود. چلو گوشت و شوید پلو و گوشت و لوبیا سفارش دادیم که یکی از غذاهای کاشان بود. ماست موسیر هم گرفتیم که در گرما خیلی چسبید. یادم نیست آخرین بار کی انقدر از خوردن ماست لذت بردم. در کل غذایش خوشمزه و لذیذ بود.

بعد نرم و آهسته به مشهداردهال و آرامگاه سهراب سپهری رفتیم.

برای سهراب سپهری هیچ مقبره یا فضای خاصی نساخته بودند.

«چیزی که نظر همه را جلب می‌کند سنگ قبر آرامگاه سهراب سپهری است. تنها چیزی که خواهید دید یک سنگ ساده و بدون جزئیات اضافی است که شعر زیبای ” به سراغ من اگر می‌آیید، نرم و آهسته بیایید مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من” روی آن نوشته شده است.»

سپس راهی قمصر شدیم چون قمصر در این فصل گلاب‌گیری دارند و شهر گلاب و گل‌محمدی است.

برای شب جایی گرفتیم تا بمانیم ان‌شاالله فردا به اصفهان برویم.

 

دوشنبه – ۱۳:۳۶

در جاده‌ی تهران قم هستیم. بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم می‌خوانم. ۲۵صفحه‌اش را با چشمانم بوسیدم. چه نثری، چه نثری. همیشه نادر ابراهیمی شگفت‌زده‌ام می‌کند. یک عاشقانه‌ی آرام و چهل نامه‌ی کوتاه به همسرش برایم کلاس درس نثرنویسی بود. برای بار دوم یا سوم بود که مدتی طولانی داشتم واژه به واژه‌اش را می‌چشیدم. طعم مربای توت‌فرنگی می‌داد. با تمام کلمات و جمله‌های پرمایه‌اش چیزکی قلمی کردم. فقط خواستم یاد بگیرم و لذت این یادگیری به جانم بچسبد. می‌دانم نویسندگان بسیاری هستند که می‌توان ازشان آموخت و من همیشه مشتاق یادگیری هستم.

حالا با خواندن بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم انگار عطر بهارنارنج به مشامم می‌رسد. هلیا گوش بسپار به عاشقی که حرف‌ها برای گفتن دارد. جمله‌ای را زمزمه می‌کنم:« هلیا هلیا در آن لحظه‌های عذاب‌آفرین کجا بودی؟»

واژه‌ها در من ماندند و در من مذاب شدند و در آن سرمای زندگی‌سوز، واژه‌ها در وجود من بستند. من یازده سال تشنگیِ گفتن را به این شهر آورده‌ام. (ص ۱۷)

 

۱۷:۰۸

در جاده‌ی قم- کاشان برای ناهار وارد یک مجتمع رفاهی شدیم. هوا داغ است چنانکه حس می‌کنی از بهار به تابستان پرت شدیم. طاقت می‌خواهد… زیر سایه‌ی درخت توت حصیر پهن کردیم. باد نسبتن خنکی می‌وزید. توی گوشم هندزفری گذاشته بودم و به وبینار نوشتیار گوش می‌کردم. همینطور ایستاده بودم که با دیدن آتشی که از پیک‌نیک بالا زده بود وحشت کردم. پدر که داشت پیک نیک را روشن می‌کرد، باد زبانه‌های وحشی‌اش را به سمت  او کشاند و چیزی نمانده بود که آتش لباسش را دربربگیرد.

کمی از موهایش کز خورد. قلبم تند تند می‌زد و دیگر نمی‌فهمیدم چه کلماتی وارد گوشم می‌شود. خداراشکر کردم که بخیر گذشت.

وقتی داشتیم ناهار می‌خوردیم دو سگ گرسنه به سمتمان آمدند.  البته با فاصله‌ی زمانی مختلف. از زبان دومی آب‌دهان آویزان بود. من از ترس از جایم بلند شدم. او هم انگار ترسید و رفت. بیچاره گرسنه بود ما هم غذایی نداشتیم به او بدهیم.

گنجشک‌های اینجا با گنجشک‌های سمت ما فرق داشتند انگار. شاید چون خیلی گرسنه بودند بدون ترس به سمتمان می‌آمدند.

زیر درخت‌ها لوله‌های آبیاری قطره‌ای بود و آب کم کم از آن جاری می‌شد. گنجشکان رفته بودند زیرش تا خنک شوند من هم یک چیز خلاقانه به ذهنم رسید. در فرهنگ لغت شخصی‌ام به لوله‌های آبیاری قطره‌ای معنای دوش گنجشکان را دادم.

یکی از گنجشک‌های بی‌ادب هم از بالای درخت خودش را خالی کرد و فضله‌اش چند سانتیمتر آنطرف‌تر از جایی که من نشسته بودم ریخت. وگرنه یک پدری از او در می‌آوردم که نگو.

راستش حتا توی دستشویی هم چشمم به دور و اطراف بود و ناگهان کنار روشویی روی دیوار دیدم جایی که برای آویز وسایل دارد.

نوشته بود: « توشه‌نگهدار». این کلمه برایم جالب آمد.

کلی گنجشک دور و برمان بود. کمی خمیر نان برایشان ریختیم. به مادر گفتم اگر این همه سگ دور و برمان بود قطعن از ترس فرار می‌کردم اما این همه گنجشک هست و هیچ ترسی نداریم. واقعن چقدر موجودات با هم فرق دارند. شبیه آدم‌ها و شخصیت‌ها و رفتارهایشان که کاملن متفاوت‌اند و هر کسی طبق ظاهر و نگاهش حسی را به آدم القا می‌کند که گاه آن حس خوب گاه حس خطر است.

۲۱:۴۱

ساعت شش نشده بود که به کاشان رسیدیم. با ماشین کل کاشان را گشتیم تا بالاخره با نشان جایی که می‌خواستیم را پیدا کردیم. خدا پدر و مادر سازنده‌ی این برنامه را بیامرزد. چون اگر نبود گم می‌شدیم یا مدام باید از این و آن می‌پرسیدیم.

به مرکز اسکان فرهنگیان( خانه‌ی معلم) رسیدیم. درست کنار حمام فین است. همین که یک جای دیدنی نزدیکمان است و سریع می‌توانیم صبح از آن دیدن کنیم خیلی هم غنیمت است.

راستش با اینکه نوشتن با گوشی سخت است اما توی ماشین یا در هر وضعیتی راحت‌تر می‌توان با آن نوشت و به نظرم برای نوشتن باید از هر چیزی استفاده کرد و بهانه‌ها را کنار گذاشت حتا اگر چند جمله باشد. من هم دلم می‌خواهد لحظات سفرمان را ثبت کنم با اینکه دفتری برای نوشتن از سفر همراهم آوردم اما چون ماشین مدام بالا و پایین می‌شود و بدخط می‌شوم برای همین ترجیح دادم توی گوشی بنویسم. اینطوری انتشارش هم راحت‌تر می‌شود.

الان روی تخت دراز کشیده‌ام و دارم می‌نویسم.

تازه ساعت ۲۱:۳۶ است اما اگر خانه بودم الان ساعت دیگر ۱۰ و نیم، ۱۱ بود. شاید چون وقتی خانه هستم مشغولیاتم زیاد است. از بیرون صدای آهنگ می‌آید. می‌خواند: تق و تق در زدم. دست پر اومدم. با یه شاخه گل اسمتو چیدم… اومدم عشقو بغل بگیرم…

خدایا شکرت که می‌توانیم سفر کنیم تا دیدی تازه بهمان بدهد. اولین سفرم به کاشان است و امیدوارم فردا خاطرات خوبی بسازم تا هر بار با یادآوری‌اش لبخندی روی لبم بنشیند.

هیچوقت دوست ندارم نوشته‌ام را با جملاتی نصیحت‌گونه شروع کنم اما خب چه کنم گاهی اینطوری می‌شود. هر چه در ذهنم داشتم برای نوشتن پرپر شدند. خب ای آدم چرا همان جملات را سریع جایی نمی‌نویسی که اینطوری درمانده نشوی. چرا به حافظه‌ات اعتماد می‌کنی که این شود؟

خب یک دو سه از اول شروع می‌کنیم. می‌بینی بعضی روزها خیلی زیبا هستند. مثل شب‌هایی که ذوق سفر رفتن داری و خواب به چشمانت نمی‌آید. مثل وقتی بچه بودیم و شبی که فردایش قرار بود اردو برویم و با رویا چشمانمان را می‌بستیم. چقدر ذوق داشتن خوب است. کاش هر روز ذوق روز بعد را داشته باشیم. و این به آن هدفی برمی‌گردد که هر روز یک قدم به سویش می‌خواهیم برداریم و آنقدر عاشقش هستیم که برای روزهای پیش‌رو لحظه‌شماری می‌کنیم.

صبح باشگاه رفتم و ظهر در وبینار یک لقمه لغت و نوشتیار شرکت کردم. بعدش خسته و کوفته بودم و کمی خوابیدم. بعد هم به کارهای شخصی‌ام رسیدگی کردم. چون فردا قرار است برویم سفر انگار کلی کار برای انجام دادن داشتم. خوب ننوشتم، خوب نخواندم و داشتم تا این لحظه برای انجام این کارها له‌له می‌زدم. واقعن چرا انقدر نوشتن و خواندن را سخت می‌کنم. مثلن یک صفحه خواندن و یک صفحه نوشتن این حرف‌ها را دارد؟

امروز در آرایشگاه که کارم تمام شد دقایقی نشستم. موبایل هم همراهم نبود و چه بهتر. فقط توجه کردم و به افکاری که از ذهنم می‌گذشت دقت می‌کردم. بعضی فکرها چه بیهوده بودند. در حد چند کلمه و بی‌حساب و کتاب. اصلن چرا بعضی چیزها را به فکرم راه می‌دادم؟ دلم می‌خواست یک صافی داشتم تا همه‌ی فکرهایی که سودی به حالم ندارد را از آن رد کنم. به نظرم تهش ذهنم آنقدر خلوت می‌شد که می‌فهمیدم  بعد از یک حمام اساسی باید کلی خوراک خوب به آن بدهم تا جای تمام افکار بیهوده و پوسیده را بگیرند.

از طرفی خدا را شکر کردم که که هیچوقت ذهنم ساکت نمی‌شود و هر وقت دست به قلم شوم چیزی برای نوشتن دارم.

اگر خدا بخواهد فردا با شروع مسیر سفر نوشتن را شروع می‌کنم و می‌خواهم مجموعه‌ای از چیزهایی که می‌بینم، می‌شنوم، می‌چشم، لمس می‌کنم و می‌بویم را بنویسم. من همیشه نوشتن در سفر و در کل سفرنامه‌نویسی را دوست دارم.

جالب بود به محض نوشتن این یادداشت دیدم کسی در اینستا فالویم کرده است وارد پیجش شدم یکی از پست‌هایش سفر‌نامه‌های منصور ضابطیان بود و نوشته بود که ده تا سفرنامه از او خوانده است. همیشه دلم می‌خواست سفرنامه‌های او را بخوانم اما نمی‌دانم چرا هیچوقت تهیه‌شان نکردم. شاید از سفر نوشتن و علاقه به سفرنامه‌نویسی و البته دیدن این پست اتفاقی نباشند…

زندگی همیشه با بایدها و شایدهایش ادامه پیدا می‌کند پس چرا ما متوقف شویم.

کمبود خواب دیروز را امروز جبران کردم. صبح ساعت حدودن ۸:۳۰ بیدار شدم. صبحانه خوردم و نوشتم. دوباره خوابی بهاری چشمانم را گرم کرد. خودم را به تخت رساندم و پتو را تا خرخره بالا کشیدم و خوابیدم. چقدر لذت‌بخش بود. یک ساعت بدون عذاب وجدان خوابیدم چون اگر به زور بیدار می‌ماندم موقع کتاب خواندن چشمانم بسته می‌شد و فایده نداشت. خداراشکر کردم که می‌توانم راحت بخوابم.

دوربین عکاسی‌ام را با خودم به روستا آوردم تا از دفترهای جدیدی که به دستم رسیده عکاسی کنم و در پیجم برای فروش بگذارم. آنقدر طرح این دفترها را دوست داشتم که از اوایل فروردین تا آخرش منتظر ماندم تا به دستم برسد. دو هفته بعد از ارسال به دستم رسید.

قبل از اینکه دفترها و دوربینم را آماده کنم به حیاط رفتم. درخت آلوچه از پشت حیاط صدایم می‌کرد. به سمتش روانه شدم. آلوچه‌ها کمی از هفته‌ی پیش بزرگتر شده بودند. ۵ تا چیدم تا از نوبرانگی‌شان لذت ببرم. بعد به سمت راه باریکی که ما را به خانه‌ی پدربزرگ می‌رساند رفتم چون آنجا چشمم به گل زرد علفی خورده بود که می‌توانم در عکاسی از آن استفاده کنم. چند گل و برگش را چیدم سپس به سمت پله‌های خانه رفتم تا پرو‌ژه‌ی عکاسی‌ام را بیاغازم. عکاسی همیشه برای من هنر خلق ایده‌های ناب و ابتکاری است. بیشتر اوقات بدون ایده‌ی قبلی شروع کردم و عکس‌هایی که گرفتم باب میلم بوده است.

موقع عکاسی چنان به سوژه، کادربندی، زاویه و نور دقت می‌کنم که هر چه در ذهنم هست فراموش می‌شود. دچار غرقگی می‌شوم و این حالت را بیشتر از هر چیزی دوست دارم حتا بیشتر از مدیتیشن چون واقعن علاقه‌ام به آن کار باعث می‌شود صداهای ذهنم خاموش شود و تمرکزم فقط روی کاری که در حال انجامش هستم باشد.

عکاسی از محصول را از آن جهت دوست دارم که می‌توانی مدام محصول را جابه‌جا کنی و نیاز نیست با کسی سر و کله بزنی و ژست بدهی. خودت همه چیز را تنظیم می‌کنی و نگران قیافه و بد افتادن هم نیستی که مثلن لبخند بزند یا چشمانش بسته نباشد و…

خیلی‌ها عکاسی از محصول را با تولید محتوا در شبکه‌های اجتماعی اشتباه می‌گیرند. فکر می‌کنند کسی که عکاس است در واقع ادمین هم هست. و هر کسی ادمین است عکاس است. اصلن هم اینطور نیست. صرفن یک ادمین عکاس نیست.

از هر کدام از سوژه‌ها چندین و چند عکس گرفتم و حدودن یک ساعت طول کشید. موبایلم‌ را برداشتم تا چک کنم. چند عکس هم با گوشی گرفتم تا استوری بگذارم.

ناگهان دیدم دارد زنگ می‌خورد. جا خوردم چون بعد از چند سال دوباره آن شماره را روی صفحه‌ی موبایلم می‌دیدم. حس خوب بعد از عکاسی با این تماس تا حدودی از هم پاشید. شرایطش را نداشتم که جواب بدهم. اما در ذهنم هزار سوال گذشت. چه کسی پشت تلفن بود؟ می‌خواست چه بگوید؟ چه شد بعد از این همه مدت دوباره یاد من افتاده بودند. مکث کردم. موبایل در دستم بود تا آنقدر زنگ خورد که خودش قطع شد.

خاطرات یکی یکی در ذهنم خودنمایی کردند. دلم می‌خواست فرار کنم چون یادآوری خاطرات کسی که روزها و شب‌های زیادی برایش اشک ریختم تلخ بود.

گاهی فقط می‌خواهی زمان بگذرد تا سرپا شوی و غمت کمرنگ شود اما بعد از چند سال می‌بینی غم کمرنگ شده اما هنوز چیزی هست که می‌تواند قلبت را بسوزاند.

آدم‌های زیادی در دنیا هستند که زخم‌های کوچک و بزرگی را در قلبشان حمل می‌کنند. ناچاریم اتفاقاتی که می‌افتند را بپذیریم و ازشان درسی بیرون بکشیم. هر چند اوایلِ یک سوگ ذهنمان آنقدر مشوش است که توانایی درس گرفتن نداریم اما بعدها بهتر است این کار را برای خودمان انجام دهیم تا آرام شویم.

آدم گاهی دلش می‌خواهد خودش را به خواب بزند اما همیشه نمی‌توان این کار را کرد. گاهی باید چشمانمان را باز کنیم و رنج‌ها را ببینیم. ببینیم و یاد بگیریم. ببینیم و درک کنیم. ببینیم و اشک بریزیم. هیچوقت به کسی نگویید: بسه دیگه گریه نکن. ما آدم‌ها استاد سرکوب کردن احساساتمان شدیم. چرا؟ چون مدام گفتند فلان کار را نکن زشت است. حتا توی اغلب خانواده‌ها هم بروز احساسات آنچنان نبوده و نیست برای همین این احساسات ماندند و جایی که نباید ناگهان فوران کردند. فورانی که چندان به نفعمان نبود.

اگر مکان درست ابراز احساساتمان پیدا نکنیم آنوقت در جای نادرستش بیهوده خودمان را درگیر می‌کنیم و احساسمان را خرج می‌کنیم.

احساس هم شبیه پول است. بیهوده اگر خرج شود جایی که نیاز است دچار فقر احساس می‌شویم. البته که احساس دوباره بوجود می‌آید اما گاهی احساسات هم وقتی بکر هستند جذاب‌ترند. نمی‌دانم هر چه که هست آدمی گاه سخت درگیر می‌شود طوری که عادت به یک چیز او را غرق می‌کند.

امروز بالاخره چند صفحه از کتاب روزها در راه شاهرخ مسکوب را خواندم. به نظرم می‌تواند در نوشتن یادداشت کمکم کند چون وقتی می‌خوانم متوجه می‌شوم چطور هر روز یادداشت‌هایش را می‌نوشت و صورت‌بندی می‌کرد. باید بیشتر کتاب‌های نویسندگان شاخص و خوب را بخوانم. چون نثر خوب بسیار کمک‌کننده و تاثیرگذار است.

چون وقتی آثار خوب نمی‌خوانی در نوشته‌هایت حتا یادداشت‌هایت هم جملات خوب نمی‌بینی. اما زمانی که آثار خوب می‌خوانی نوشته‌هایت رنگ و بوی خاصی می‌گیرد گویا تاثیر خواندنشان در یادداشت‌هایت جاری شده است.

دوشنبه قرار است سفر برویم. به کاشان و اصفهان. خیلی سال است که به جز مشهد جای دیگری برای سفر نرفتیم.

قهوه‌ی دیروز غروب که در آموزشگاه خوردم کار خودش را کرد و من تمام دیشب تا صبح خوابم نبرد که نبرد. عادت ندارم قهوه بخورم چون طبعش سرد است و با بدنم سازگار نیست. بهم می‌ریزم. دیروز هم نمی خواستم بخورم اما چون بدون اینکه بپرسند قهوه گرفتند و زشت بود اگر برنمی‌داشتم، دل را زدم به دریا و چند قلپ خوردم. تازه یک قلپ آخر را گذاشتم بماند. همین که راضی به خوردنش نبودم بدنم گاردش را گرفت من به این باور درونی هم اعتقاد دارم که می‌تواند روی بدن اثر بگذارد.

بعد از چهل دقیقه دراز کشیدن و این پهلو آن پهلو شدن بلند شدم گوشی‌ام را چک کردم. بعد هم حدودن نیم ساعت کتاب خواندم. چیزی درون چشمانم انگار سیخ می‌داد و این آثار خواب بود. دراز کشیدم و چند دقیقه گذشت با شنیدن صدای اذان گفتم حالا که بیدارم بلند شوم نماز بخوانم.

بعد از نماز دراز کشیدم و نمی‌دانم چقدر طول کشید که خوابم برد. حدودن ساعت هفت و نیم بود که مادر صدایم کرد چون قرار بود به روستا برویم. من شبیه کسی بودم که اصلن نخوابیده چون همین دو ساعت خوابم اصلن عمیق و با کیفیت نبود. خیلی اذیت شدم.

بند و بساطم را جمع کردم. به روستا که رفتیم دوباره کتاب تولستوی و مبل بنفش را برداشتم و چند دقیقه خواندم. دیدم خیلی خسته‌ام و باید حتمن بخوابم. دراز کشیدم و زود خوابم برد. حدودن دو ساعت خوابیدم و ۱۱ و نیم با صدای آیفون بیدار شدم. خواهرم و اهل و عیالش آمده بودند. ولی کاش می‌شد بیشتر بخوابم.

به غلط کردن افتادم و دیگر پشت دستم را داغ کنم قهوه بخورم.

برای ناهار به خانه‌ی مادربزرگ رفتیم. مادربزرگ همچنان شب و روزش روی تخت می‌گذرد و فقط گه‌گاه بلندش می‌کنند تا غذا بخورد. خدا عاقبتمان را بخیر کند.

بعد از ظهر چهارمین جلسه یا آخرین جلسه از ۲۶امین کارگاه تمرین نوشتن بود. تمرین‌های این بار هم باعث شد ذهنم پویاتر شود. با خواندن نمونه‌ای از یک کتاب حسی عجیب به من دست داد و نطق نوشتنم جور دیگری باز شد.

تصمیم گرفتم از این پس در پیجم از اصطلاحات فرهنگ موضوعی فارسی ریل بسازم. امروز هم اصطلاحاتی که در ریل ازشان استفاده کردم درباره‌ی خواب بودند. به نظرم اینجور چیزها برای بقیه هم خیلی مفید می‌تواند باشد.

دوبار سراغ تولستوی و مبل بنفش رفتم و چهل دقیقه خواندم. بخش‌هایی از آن را اینجا می‌نویسم. کتابش بسیار برایم الهام بخش است و می‌توانم حس نینا هنگام کتاب خواندن را درک کنم.

«کتاب‌ها تجربه‌اند؛ کلماتِ نویسندگان آرامشِ عشق را، احسای خرسندی از داشتن خانواده را، عذاب کشیدن از جنگ را و حکمت خاطرات را نشان می‌دهند. اشک‌ها و لبخندها، لذت و درد، همه‌ی چیزهایی که وقتی روی مبل بنفشم مشغول خواندن کتاب بودم به سراغم آمدند. هرگز این‌قدر بی‌حرکت ننشسته بودم و درعین‌حال این همه تجربه کسب نکرده بودم.»

 

۱. اینکه بتوانی از هر جایی که هستی فاصله بگیری و به خودت نزدیک شوی خیلی خوب است. اما ما آدم‌ها نمی‌توانیم اینگونه پیش برویم بهتر است به افرادی که شبیه خودمان هستند نزدیک باشیم تا ببینیم و تاثیر بپذیریم.

۲. امروز تمرین گروهی موسیقی داشتیم. وقتی رسیدم جا پارک نبود. واقعن فکری باید برای این جاپارک کرد. البته از دست ما که کاری ساخته نیست. دور زدم و دوباره وارد کوچه شدم. دیدم پرایدی دارد می‌رود خوشحال شدم و سریع رفتم پارک کردم چون دیرم شده بود.

به سختی پایه و هنگدرام را تا آموزشگاه کشان کشان بردم. چون مسیر زیادی باید می‌رفتم. راستش ماشین داشتن خودش یک رنجی است نداشتن رنجی دیگر. باید هر دو را به نوعی با لذت‌هایش بپذیری. اما خدایی اگر وسایلت سنگین نباشد یا جاپارک نزدیک‌تری باشد همه چیز حل می‌شود اما خب باید بپذیری گاهی همه چیز بر وفق مرادت نیست و ناچاری تحمل کنی. ناچاری خودت را برای هر چیزی آماده کنی. همه چیز که همیشه بروفق مرادمان نمی‌شود. فقط بی‌خیالی می‌تواند راحتمان کند. ذهن خرابمان را آٰرام کند. برای یک دقیقه بگوییم هیییییس می‌خواهم به هیچ چیز فکر نکنم. می‌خواهم فقط آرامش داشته باشم. هر وقت هر چیزی خواست آرامشمان را بهم بریزد باید جلویش را بگیریم چون آرامش و امنیت مهم‌ترین چیز در زندگی هستند بدون آرامش زندگی سخت می‌شود.

۳. نمی‌دانم چرا دچار اضطراب می‌شوم. نمی‌دانم چرا ذهنم همه چیز را آب و تاب می‌دهد. ذهنم مدام فوبیای خفگی و فضای بسته و جمعیت را یادم می‌آورد و این حس خیلی برایم آزاردهنده است. فشارش را از درونم حس می‌کنم. سعی می‌کنم نادیده‌اش بگیرم و بگویم چیزی نیست. از خودم می‌پرسم خب قرار است چه اتفاقی بیفتد؟ انگار از قبل مدام این افکار بی‌جهت مثل خوره در مغزم به این سو و آن سو می‌روند تا بهم بریزم. تا بگویم ولش کن اصلن نمی‌روم اما با اینکه ذهنم برای آرامشش گفت نرو گفتم نه باید بروم. برای رشدم باید بروم و روی این استرس و ترسم پا بگذارم. همه چیز از افکارمان می‌آیند. قرار نیست در جمعیت خفه شوم، قرار نیست اکسیژن تمام شود. می‌دانم هوا گرم است. می‌دانم این روزهای بهاری نباید اینگونه گرما هجوم بیاورد اما با این حال ذهنم همه چیز را بزرگنمایی می‌کند و مرا وارد چاله چوله‌ها می‌کند. چاله‌هایی که اگر بهشان بها بدهم به پرتگاهی تبدیل می‌شوند که فقط یک قدم تا افتادنم فاصله است. نمی‌دانم از کی انقدر از خفگی و گرما ترسیدم. گر گرفتم و می‌خواستم جمع را ترک کنم و به هوای آزاد بروم و نفس بکشم و کمی آب بخورم.

فقط در این شرایط دلم خواست فرار کنم. دلم خواست فقط بیرون بزنم.

در صورتی حالم خوب می‌شود که حس زندانی بودن نکنم یعنی با خودم فکر کنم اگر گرمت شد اگر حس خفگی کردی می‌توانی بیرون بروی پس نگران نباش. زمانی که این را با اطمینان به خودم می‌گویم ذهنم اندکی آرام می‌گیرد و خیالش جمع می‌شود که قرار نیست در یک وضعیتی گیر کند و نتواند بیرون برود.

باید راهی برای رهایی پیدا کرد. آب خوردن یکی از آن‌هاست که آرامم می‌کند. نفس عمیق هم خوب است. هوای گرم این حسم را بیشتر هم می‌کند باید خودم را بیرون بکشم و بگویم آرام باش، فقط کمی آب بنوش بعدش نفس بکش. تو آزادی.

آزادی چقدر خوب است. آزادی یعنی آرامش، آزادی یعنی رهایی، آزادی یعنی حس خوب، آزادی یعنی زندگی.

۴. در تمرین گروهی امروز چندین بار یک پترن را اجرا کردیم. بارها ناهماهنگ زدیم و مربی فیلم گرفت بعد گوشی را داد به یکی از هنرجوها که فیلم بگیرد. بالاخره یکی از ویدیوها خوب شد و هماهنگ زدیم. چقدر هماهنگی گروهی مشکل است و نیاز به تمرین زیاد دارد. زمانی که بتوانی با چند نفر خوب بنوازی یعنی خودت هم نوازنده‌ی خوبی هستی. کلن کار گروهی نیاز به صبر و تحمل دارد. باید با بقیه مدارا کرد و ادامه داد.

۵. هر وقت دیدی چیزی زیادی دارد ذهنت را می‌آزارد بگو چی شده؟ بازم قراره بگی و بگی و بزرگش کنی؟ بیا این بار بی‌خیالی طی کنیم، بهتر نیست؟

بعد تمرکزت را روی چیزهای دیگر بگذار. می‌دانم گاهی سخت می‌شود اما شدنی است باید کم کم عادت کرد.می‌دانی حتا ذهن یک ساعت نوشتن را هم گاهی بزرگ می‌کند و حاضر است تو مدام گوشی را چک کنی و بیهوده وقت تلف کنی اما سراغش نروی. عجب، عجب ذهنی داریم که برای فرار از کار هر چیزی را بهانه می‌کند. باید با او دوستی کرد و راه دیگری نداریم. چون با دشمنی هیچ چیز درست نمی‌شود هیچ، همه چیز خراب‌تر می‌شود و او بیشتر لجبازی می‌کند شبیه کودکی که وقتی می‌گویی این کار را نکن بیشتر انجامش می‌دهد.

۶. در کتاب سم‌زدایی دوپامین نوشته بود برای چیزهایی که تمرکزتان را کم می‌کنند اصطحکاک را افزایش دهید. مثلن اگر موبایلتان باعث می‌شود حواستان پرت شود آن را در اتاقی دیگر بگذارید چون ما موجودات تنبلی هستیم و میان کار حوصله نداریم بلند شویم و به اتاق دیگر برویم و موبایل را برداریم.

و برای کارهایی که مهم هستند مثل انجام یک پروژه یا نوشتن مقاله باید اصطحکاک را کاهش دهیم. یعنی همیشه ابزارهای لازم دور و برمان باشد که بتوانیم در لحظه سراغشان برویم و بهانه‌ای نداشته باشیم که مثلن قلم و کاغذ ندارم و باید بروم از توی اتاق بیاورم پس بیخیال نوشتن. بلکه باید همیشه کاغذی کنار دستمان باشد که هر وقت اراده کردیم سریع شروع کنیم.

قانون پنج ثانیه همین را می‌گوید. یعنی هر وقت فکر کردید که فلان کار را انجام بدهم در همان پنج ثانیه سراغش بروید و شروع کنید وگرنه ذهن بهانه‌گیر سریع روی کار می‌آید و ما را گول می‌زند و می‌گوید ولش کن تو الان خسته‌ای اول گوشی چک کن بعد برو بنویس و اینگونه ما را از جایی که هستیم دور می‌کند و دوپامین که افزایش پیدا کند برای کار جدی انگیزه‌ای نمی‌ماند.

۷. همیشه ما باید روی ذهنمان کنترل داشته باشیم نه اینکه کنترلمان را به ذهن بدهیم که مدام بازی دربیاورد و بگوید اول فلان کار بعد کتاب خوندن. ناگهان می‌بینیم یک ساعت داریم در اینستا پرسه می‌زنیم و حس خواندن از بین رفت. بلکه باید طاقت بیاوریم و بگوییم اول کمی کتاب می‌خوانم بعد برای جایزه می‌توانم در موبایل پرسه بزنم و هر کاری خواستم انجام دهم. اینگونه باید ذهن را گول بزنیم تا به هدف و کار جدی‌مان برسیم.

اگر چند بار اینگونه بازی‌اش بدهیم او دیگر نمی‌تواند سوارمان شود. بلکه ما کم کم این اسب وحشی و گریزپای را رام می‌کنیم تا بماند و فرار نکند.

اینگونه همه چیز زیباتر می‌شود. اینگونه خودمان هم از خودمان راضی‌تریم.

یک آخیش بلند می‌گوییم و اصلن زندگی رنگ و بوی بهتری می‌گیرد. حالا دلمان می‌خواهد با عشق کتاب بخوانیم، بنویسیم، به پروژه‌مان بپردازیم و برای رشدمان بیشتر و بیشتر وقت بگذاریم. با کنترل و رام کردن ذهن سرکش به زندگی سلامی دوباره خواهیم کرد.

روزهای پربار را دوست دارم. روزهایی که بیشتر تلاش می‌کنم. پرانرژی هستم و دلم می‌خواهد همه کار بکنم. بهتر می‌نویسم، بهتر کتاب می‌خوانم و امیدی در قلبم زنده می‌شود. مگر کسی هم هست که این روزها را دوست نداشته باشد.

صبح بعد از نوشتن صفحات صبحگاهی که مدت‌هاست برایم به عادت تبدیل شده، غزلی از سعدی خواندم سپس سراغ کتاب پیرامون زبان و زبان‌شناسی رفتم و بیشتر از ده صفحه خواندم. مدتی بود که او هم از من ناامید شده بود چون روی میزم بود اما تحویلش نمی‌گرفتم.

در قسمتی از آن درباره‌ی شعر نوشته بود:

در زمینه‌ی ادبیات و به ویژه شعر است که مخاطب باید بیش از هرجای دیگر از قدرت استنباط خود کمک بگیرد. گره‌ی شعر و در عین حال زیبایی آن به کاربرد استعاره و انواع آن بستگی دارد. در اینجا می‌توان این سوال را مطرح کرد: چرا ما باید این رنج را بر خود هموار کنیم و گره‌هایی را که هنرمند آگاهانه در کارش انداخته است دانه دانه باز کنیم؟ در پاسخ می‌توان گفت برای اینکه ما از این «ژیمناستیک» ذهنی که خالق اثر ما را به آن مجبور می‌کند لذت می‌بریم. چرا از این «ژیمناستیک» ذهنی لذت می‌بریم؟

نمی‌دانیم. شاید در آینده بفهمیم. شاید چیزی است در ساخت ذهن ما. فعلا می‌توانیم بگوییم که همین لذت است که ما را به خواندن آثار ادبی می‌کشاند و همین چالش است که نویسنده را به خلق آن‌ها وادار می‌کند.

 

بعد از مدت‌ها اهمال‌کاری بالاخره سراغ نوشتن ادامه‌ی داستانی آموزشی رفتم که سه قسمتش را در سایت گذاشته بودم. شات‌های موفقیت‌آمیز| آموزش هنر عکاسی

به خودم سخت نگرفتم چون بعد از مدتی دوباره شروعش کرده بودم. گفتم هر چقدر توانستی بنویس و ادامه بده. نوشتم اما راضی نبودم. دوباره به خودم گفتم عیبی ندارد حالا در بازنویسی درستش می‌کنی. همین که شروعش کردی عالی‌ست.

همیشه فقط کافیست شروع کنیم. فقط کافیست دست خودمان را بگیریم و بگوییم تو فقط ده دقیقه بنویس عیبی ندارد اگر ادامه ندادی همین مقدار از هیچی بهتر است.

روز ۲۵ام از چالش ۳۰ روزه‌ی تندخوانی را انجام دادم. بعد از انجام تمرین‌ها ۴۰ دقیقه کتاب جادوی موثر بی‌خیالی را خواندم. هر سه روز باید سرعت مطالعه‌ام را اندازه بگیرم تا ببینم پیشرفت کردم یا نه.

ساعت ۵ عصر با دوست و همکلاسی‌ دوران راهنمایی‌ام، نیلوفر قرار داشتم. از جمله افرادی است که وقتی کافه می‌رویم ترجیح می‌دهد غذا بخورد و من هم وقتی با او بیرون می‌روم بیشتر هوس می‌کنم غذا بخورم چون معمولن نوشیدنی سفارش می‌دهم.

به کافه سیاره رفتیم. کافه‌ای که صاحبش آنقدر سرزنده و خوش‌انرژی است که دلت می‌خواهد ساعت‌ها آنجا بنشینی. انرژی مثبتش در فضا پخش است. امروز به هر میزی یک گل رز سفید هدیه می‌داد. همیشه هم قبل از سفارش چیزی برایت می‌آورند و امروز در استکانی کوچک برایمان شیرکاکائو آوردند. من چندمین بار بود به این کافه رفته بودم اما دوستم اولین بارش بود. وقتی در را برایمان باز کرد و به گرمی گفت: سلام دخترااا، خوش اومدین. نیلوفر از این صمیمیت و حس خوب غافلگیر شد.

حتا منوی کافه‌اش با تمام کافه‌های سطح شهر متفاوت است. تمایز همیشه عامل پیشرفت ماست و این را برای بار صدم می‌گویم. من مدت‌ها دلم می‌خواست غذاهایش را امتحان کنم چون توی استوری‌های پیجش همیشه می‌دیدم. آنقدر با عشق غذاها را درست می‌کنند که تو حسش می‌کنی. مثلن این روزها کیک درست می‌کند و برای کنار چای شیرینی هم می‌پزد و از خانه‌اش به کافه می‌آورد.

ما نمی‌دانستیم از بین آن همه تنوع غذایی چه چیزی انتخاب کنیم. او که ما را سردرگم دید گفت کمک می‌خواین. بعد آمد و بعضی غذاها را توضیح داد. بعد همچنان ما داشتیم فکر می‌کردیم. بالاخره ساندویچ مرغ و سس زرشک و پسته انتخاب شد چون همان چیزی‌ بود که همیشه توی عکس‌ها می‌دیدم و دلم می‌خواست امتحانش کنم. یکی از دلایلش سس زرشکی بود که خودشان درست می‌کنند. و خداروشکر راضی بودیم و خوشمان آمد.

این بود انشای من.

این را هم اضافه کنم که امشب تمام تلاشم را کردم که محتوای پست پیج را آماده کنم و بگذارم.

برای عکس‌هایش از هوش‌مصنوعی بهره گرفتم و با توجه به نوشته‌های من عکس‌های باحالی ساخت.

اصطلاحاتی را از کتاب فرهنگ موضوعی فارسی از بهروز صفرزاده انتخاب کردم که همه‌شان درباره‌ی پیری بود و عکس‌های مرتبط با آن را گذاشتم و ویدیو را در اینشات درست کردم. واقعن ساختن همچین ویدیوهایی که نوشته دارد خیلی زمانبر است. برای همین گاهی تنبلی‌ام می‌آید محتوا بسازم.

۱. امروز مصرعی از سعدی مدام در سرم می‌پیچد: «مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم»

۲.  چند روزی است غزل‌های سعدی را می‌خوانم. چند روزی است بیشتر سمت شعر رفتم. شعر‌ها گویا دل‌های شکسته را تسکین می‌دهند.

وقتی می‌بینی هزاران سال پیش کسانی بودند که شعرهایی برای حال امروزمان گفتند دلگرم می‌شوی و می‌گویی پس در تمام اعصار انسان‌ها رنج‌های یکسانی داشتند و شاعران بزرگ فارسی، حافظ، سعدی، مولانا، فردوسی و … از آنچه در درونشان می‌جوشید شعرهای نابی سرودند که حالا برای ما بسیار ارزشمندند و گاه میانشان خودمان را می‌یابیم.

۳. باید بیشتر سراغ سرچشمه‌های زبان زیبایمان بروم. زبانی که فرهنگی بسیار بلندآوازه پشتش است و ما هنوز چنان که باید آن را نمی‌شناسیم. آنچه باید بهمان در مدرسه آموزش می‌دادند اما همه چیز را قر و قاطی کردند و نفهمیدیم چه شد. همیشه خواستند حجم عظیمی از اطلاعات را به خوردمان دهند و ما شدیم منابع اطلاعاتی که فقط در حد دانشی اندک است و حتا بلد نیستیم منتقلشان کنیم. تازه وقتی بزرگ شدیم فهمیدیم که چطور باید آنچه می‌دانیم را به زبان بیاوریم.

حالا من نمی‌خواهم تمام تقصیر را سر بقیه بیندازم. من هنوز دلم می‌خواهد روی خودم کار کنم و خودم یک قدم برای بهتر شدن جامعه‌ام بردارم. همه‌ی ما به نوعی حقی داریم پس قدم‌های موثر هر کداممان می‌تواند کمک‌کننده باشد.

۴. امروز صبح باشگاه رفتم. هوا ابری بود اما باران نمی‌بارید. بعد از یک ساعت که از باشگاه بیرون آمدیم باران چنان شدت گرفته بود که تمام هیکلمان خیس خالی شد.

ما به این باریدن سیل‌گونه می‌گوییم «شلاب واینِه».

چادرم را تا روی روسری‌ام کشیدم که کمتر خیس شود. ماشین هم دو کوچه آنطرف‌تر پارک کرده بودم و مسیری را باید می‌پیمودم. وقتی به ماشین رسیدم چادرم دیگر شسته شده بود. درش آوردم و سریع سوار شدم.

۵. همیشه تصور می‌کردم ما آدم‌ها خیلی حواسمان به همه چیز هست اما زمان‌هایی هستند که حواسمان از خودمان و آنچه به نفع‌مان است پرت می‌شود و به جایی دیگر می‌رود.

۶. امروز در وبینار نوشتیار یک نفر برای شاهین کلانتری نوشته بود: یکی از دوستان نویسنده که زبان‌شناسی هم می‌خواند می‌گفت از نویسندگی درآمدی ندارد و اگر کسی مثل شاهین کلانتری توانست به درآمد برسد بخاطر پارتی و تحصیلات دانشگاهی و … است وگرنه که کسی پیشرفت نمی‌کند.

با دیدن این پیام خنده‌ام گرفت. حسادت از آن می‌بارید. تقریبن ۵ سال است که استاد را می‌شناسم و یک بار هم ندیدم از تحصیلات دانشگاهی‌اش بگوید یا مثلن برای تبلیغاتش از هر روشی استفاده‌ کند. او آنقدر بخشنده و اهل تفکر است که همیشه وقتی کتابی بخواند یا اطلاعات خوبی دریافت کند سریع می‌خواهد آن را با شوق به ما برساند. انگار با بیان آنچه آموخته انرژی‌اش چندین برابر می‌شود.

۷. طبیعی است وقتی موفقیتی بدست می‌آوری آدم‌هایی پشت سرت حرف بزنند و حسادت کنند. پاسخی که امروز در جواب آن فرد داد بسیار بسیار دلگرم‌کننده بود. تو با هر کلمه می‌فهمی که چنین شخصیتی همیشه دلش می‌خواهد برای رشد این جامعه تلاش کند.

چون هر آنچه در زندگی داشته باشیم اما آموزش و آگاهی‌اش نباشد به قهقرا کشیده خواهیم شد. این دو هستند که ما می‌توانیم ادامه دهیم. وگرنه دور از جان به طویله باید می‌رفتیم. هرچند عده‌ای سرشان را توی کاه کرده‌اند و می‌خواهند بدون اندیشه به زندگی ادامه دهند. متاسفانه مجبوریم با این آدم‌ها توی یک جامعه زندگی کنیم. کسانی که نه قانون را رعایت می‌کنند، نه فهم و شعور دارند. به نظرم گاو شرف دارد. البته خداوند عقل و اختیار را به هر انسانی عطا کرد اما آن‌ها می‌خواهند آن را آکبند نگه دارند و هیچ چیز مثبتی به آن اضافه نکنند.

۸. کسانی که اهل تفکر هستند همیشه از دست جاهلان و نادانان در عذاب بودند و همچنان هستند. در تمام عصرها همچین چیزهایی تکرار می‌شوند. و ما همیشه در تکرارهای این زندگی غوطه‌وریم. مهم این است که از این تکرارها خلاقانه چیزهایی بسازیم که قابل ادامه دادن شود. همیشه خلاقیت نجات‌بخش است. و من بسیار دلم می‌خواهد زندگی‌ام را برپایه‌ی خلاقیت بچینم تا متمایز شود.

 

۹. به این فکر می‌کنم که هر کسی با هر زندگی‌ای می‌تواند به چیزهایی مختص خودش برسد. می‌تواند تامل کند و ببیند چه چیزهایی دارد و چه چیزهایی می‌خواهد. تا اینجای زندگی به چه رسیده و چطور توانسته بدستش بیاورد. به چه چیزهایی نرسیده و دلیلش چه بود. چگونه می‌تواند برسد. همین‌ها را باید ببینیم و ادامه دهیم.

۱۰. امروز بعدازظهر چنان خسته بودم که نمی‌توانستم بخوانم و بنویسم برای همین دراز کشیدم و خوابیدم. روزهایی که باشگاه دارم خوابیدن و استراحت از واجبات است. فقط می‌خواستم یک ساعت بخوابم اما انقدر خوابش شیرین بود و هوا هم تیره و تار و بارانی بود که وقتی هشدار گوشی را شنیدم خاموشش کردم و دوباره خوابیدم.

۱۱. خواب دیدم. شاهین کلانتری و دوستان مدرسه‌‌ی نویسندگی بودند. در سالنی دور یک میز نشسته بودیم و استاد مثل همیشه داشت برایمان صحبت می‌کرد. دورهمی حضوری بود. انگار سالن یک مدرسه بود در دل جنگل. دلت می‌خواست ساعت‌ها بنشینی و در آن هوای ناب با استادی ناب گپ بزنی و لذت ببری. چقدر نشست و برخاست با آدم‌های آگاه و باسواد وجود آدم را غنی می‌کند. چقدر دلم می‌خواهد بیشتر و بیشتر با چنین انسان‌هایی در ارتباط باشم.

نمی‌دانم دورهمی از کی شروع شد اما تا شب ادامه داشت. وقتی تمام شد. هر کسی خودش پیش استاد می‌رفت و از او سوال می‌پرسید. هر کسی چیزی می‌گفت. فضا عجیب و غریب بود. سوار آسانسور شدیم تا به جایی برویم و غذا بخوریم. بعد به جایی دیگر راهی شدیم. به روستا. به خانه‌ی مادربزرگ و بعد به خانه‌ی روستایی ما. همه چیز عجیب بود. وقتی بیدار شدم انگار لذت آن لحظات همچنان با من مانده بود.

۱. نوشتن را شروع می‌کنم. گاهی همین شروع هم سخت می‌شود. همین که بخواهی دو کلمه بنویسی و ادامه دهی. همین که متمرکز کلمات را کنار هم بچینی.

۲. از کلاس موسیقی که بیرون آمدم دیدم باران می‌بارد. بارانی بهاری که دقایقی بارید و متوقف شد. از این باران‌های غافلگیرکننده بود اگر ماشین نداشتم خیس می‌شدم. بعد از کلاس با دوست نویسنده و هنرمندم فاطمه به خانه‌‌ی دوستمان گلی جان رفتیم. ساعت ۴:۳۰ بود که منتظر ماندم تا فاطمه هم برسد و با هم برویم. جا نبود، دور زدم و همان اوایل کوچه ماشین را پارک کردم. چون نزدیک دیوار بود نمی‌شد در را باز کرد و پیاده شد برای همین به سختی از سمت صندلی شاگرد پیاده شدم.

۳. این بار گفتم موقع نوشتن آهنگ بیکلام هم بگذارم. لذتبخش است. پیانو هم از آن سازهایی است که نوایش آرامم می‌کند البته من همیشه دلم می‌خواهد آن‌هایی را گوش بدهم که آرامش‌بخش هستند چون با نوشتن اینجور موسیقی‌ها خیلی بهتر است.

۴. امروز با گلی جان و فاطمه جان از هر دری صحبت کردیم. از زندگی، روانشناسی، کتاب‌ها و نویسنده‌های مختلف، از نویسندگی و موسیقی و حرف‌هایمان به سیاست هم کشیده شد. سیاستی که همیشه و همه جا هست و هیچ دوستش ندارم. هرچند همیشه از هر سو صدایش می‌آید با این حال دلم نمی‌خواهد در جمع‌های دوستان از این چیزها حرف زده شود چون همه می‌دانیم چه چیزهایی در حال وقوع است. همه می‌دانیم زندگی با سیاست گره خورده است اما بیاییم گاهی میان این گره بایستیم و روانمان را بهم نریزیم. بگذاریم آرامش بیشتر جاری باشد تا غم و غصه.

۵. امروز سهم کتابخوانی‌ام را انجام ندادم. موقع خواندن خوابم برد و چون صبح زود بیدار شدم خوابیدم تا برای بعدازظهر خسته نباشم.

اینکه بتوانم بعد از خواندن هر کتابی ده دقیقه بنویسم خیلی خوب است. حتا اگر چند صفحه خواندم. اینطوری دیگر منتظر چیزی نمی‌مانم برای نوشتن.

۶. برنامه‌ریزی کردم و قول دادم عمل کنم اما دو روز گذشت و هنوز همه‌ی کارها را انجام ندادم. انگار هنوز جدی نیستم. انگار شبیه آدم‌هایی کار می‌کنم که نوشتن کارشان نیست و فقط بخش کوچکی از زندگی‌شان است. اما باید تلاش کنم که نوشتن کار و زندگی‌ام شود.

۷. گاهی می‌گویم چرا موقع نوشتن متنی خوب شکل نمی‌گیرد. شاید انتظار بیهوده‌ای دارم.
۸. ما خیلی ارزشمندیم و باید وقتمان را برای چیزها و کسانی بگذاریم که حالمان را خوب می‌کنند و چیزی بهمان می‌افزایند نه این ارتباطاتی که تمرکزت را می‌گیرند و تا مدتی باید با خودت حرف بزنی تا آرام شوی.

امروزم با ورزش شروع شد. بعد از یک ما و نیم دوباره باشگاه رفتم و به نظرم یکی از مهم‌ترین کارهایی که یک نویسنده یا هر کس دیگری باید برای سلامتی جسمی‌اش انجام دهد ورزش کردن است. کسی که ساعات زیادی پشت میز می‌نشیند مستعد دردهای ستون فقرات و این‌هاست پس بهتر است همزمان در طول هفته تحرک و ورزش داشته باشد تا دیگر متحمل دردی نشود. دردهایی که بعد از حرکات ورزشی داریم بسیار شیرین و خوبند بهتر است این‌ها را بچشیم.

لطفن، حتمن ورزش کنید چون قرار است این جسم تا چندین و چند سالگی همراهمان باشد پس نیاز است بر قدرت و تاب و تحملش افزوده شود.

من تقریبن از پنج سال پیش که ورزش را شروع کردم فکرش را نمی‌کردم که انقدر انرژی‌بخش باشد اما زمانی که فهمیدم بیهوده رهایش نکردم مگر اینکه کسالتی داشتم یا می‌خواستم سفر بروم وگرنه الکی نرفتن علاوه بر اینکه پولت را می‌سوزاند جسمت هم در همان وضعیت باقی خواهد ماند.

همه‌ی ما کار می‌کنیم تا بتوانیم زندگی کنیم اما سلامتی باید باشد تا بتوانیم کار و زندگی خوب را با هم داشته باشیم.

دو روز است که یک ساعت نوشتن را نداشتم و به نظرم وقتی نیست انگار چیزی در زندگی‌ام کم دارم. باید حواسم باشد یکی از مهم‌ترین کارهای روزم را یک ساعت نوشتن و یک ساعت خواندن بگذارم. یعنی هر طور شده این دو کار را انجام دهم و برایم اولویت داشته باشند. سپس سراغ کارهای دیگر بروم. حتمن بعد از نوشتن حال بهتری دارم تا بتوانم کارهایم را انجام دهم.

امشب دورهمی خانوادگی داریم. وقتی بچه بودیم این دورهمی رنگ و بوی بهتری داشت چون آنقدر ذوق دیدن بچه‌های فامیل و بازی را داشتم که فقط به مادرم می‌گفتم پس کی می‌ریم. بریم دیگه. دیگر مثل قبل نیست. قبلن چهل نفر بودیم اما الان به زور ده نفر می‌شود. همه‌ی بچه‌ها ازدواج کردند و دیگر نمی‌آیند. عده‌ای هم بیرون رفتند و نخواستند ادامه دهند و این تغییرات باعث فروپاشی شده است. چون کسی از هم‌سن و سالانم هم دیگر نیست رغبت نمی‌کنم بروم. امشب هم چون خانه‌ی عمویم هست و من به خانه‌ی جدیدشان نرفتم قرار است بروم وگرنه ترجیح می‌دادم نروم. خانه می‌ماندم تا به کارهایم برسم.

چند دقیقه‌ی پیش در پیج کتاب سرو دیدم فرم دعوت به همکاری گذاشته بودند. چند ماه پیش خیلی دلم می‌‌خواست در فضای کتابفروشی کار کنم و تجربه‌ای هم برایم بشود. بیشتر آدم‌های مختلف را ببینم باهاشان حرف بزنم. از کتاب‌ها بگویم و از همه مهم‌تر آنجا که هستم وقتی بیکارم کتاب بخوانم.

البته می‌دانم هر کاری سختی خاص خودش را دارد اما گاهی به تجربه‌اش می‌ارزد. مثلن اگر بشود برای چند ماه بتوانم بروم خوب است. می‌دانم برای منی که تا به حال جایی برای کار نرفتم و اگر رفتم هم نمی‌توانستم بند شوم سخت است. اما مگر خیلی از نویسندگان در جاهای مختلف کار نکردند.

تصور اینکه چند ساعت طبق آنچه به تو می‌گویند باید سرکار باشی برایم شبیه زندان است دلم می‌خواهد زمان دست خودم باشد و آزاد باشم.

آزادی را اینگونه معنا می‌کنم که هر وقت خواستم بتوانم جایی که دوست دارم بروم. ممکن است حالت خوب نباشد اما مجبوری بروی سر کار چون تعهد دادی. شبیه این است که تو به یک نفر متعهد می‌شوی و هر روز به خانه می‌روی و در کنارش هستی. البته این تنها یک تعهد توخالی نیست این یک عشق و علاقه هم می‌طلبد وگرنه چه سود دارد که تو یک عادت بسازی و حسی در آن نقش نداشته باشد. من همیشه دلم می‌خواست کار خودم را داشته باشم برای همین هیچوقت تن به کارمندی ندادم.

کلن ما آدم‌ها موجودات عجیبی هستیم اما بعضی‌ها انگار عجیب‌تر و معماگونه‌تر هستند. آن‌ها را باید چون کوهی سنگی و سفت با کلنگ شکافت و به درونشان نفوذ کرد. همیشه آنچه درونشان هست را مخفی می‌کنند و نمی‌خواهند بگویند.

تصورم این است که در دنیای داستان‌ها حرف‌های بسیاری است که باید بگوییم اما هر کسی که می‌خواهد جدی‌تر یادش بگیرد ابتدا باید مبانی نوشتن را بیاموزد مگر اینکه از قبل کمی پیش زمینه داشته باشد و بخواهیم روی داستان‌نویسی کار کنیم. هر چیزی که مرا به خواندن و نوشتن وصل کند ارزشمند است.

از دیروز کتاب تولستوی و مبل بنفش را شروع کردم و برای دومین بار دارم می‌خوانم. انقدر دوستش دارم که حد ندارد. بعضی روزها به این فکر می‌کنم چه می‌شود اگر مثل نینا سنکویج نویسنده‌ی کتاب یک سال هر روز یک کتاب بخوانم. اصلن برای شروع یک ماه هر روز یک کتاب بخوانم. چالش جذابی است. باید امتحانش کنم.

————————-

پیراهن به تن کرده‌ای

کجا می‌روی

این بار کمی بیشتر بمان

سایه‌ی بید دیگر برای این خانه کافی نیست

کمی بیشتر بمان

برایم از دردهایت بگو

از روزهاییت بگو

از شادی‌های شوق‌آوری بگو که تو را زنده نگه داشتند

بگو چگونه آن همه مه را کنار زدی

چطور قدم در راهی نهادی که سنگلاخ بود

نرو

به این فکر کن که لاله‌ی قرمز این خانه بعد از رفتنت به خون می‌نشیند

کنارم بایست و زیر گوشم نجوا کن

بیزارم از این سکوت

از این خانه‌ی سوت و کور

صدای شغال‌ها را می‌شنوی؟

اگر رفتی دیگر برنگرد

شاید آن روز تکه پاره‌هایم را ببینی و دلت برای لحظه‌ای بشکند

برو

شاید کسی بیش از من منتظرت باشد

دیروز در سبزی جنگل گم بودم و امروز در آبی آسمان. انگار این روزهای بهاری بیشتر دلم می‌خواهد از خانه بیرون بزنم و بروم و بروم. تا کجایش فرقی نمی‌کند. فقط هوایی به روح و جسمم بخورد تا بیخوده خیال‌بافی نکنم. که نشخوار ذهنی مرا نیازارد. که بیشتر کودک درونم شاد باشد.

یک ماه از ۴۰۳ هم گذشت و امروز با آن تاریخ رند جذابش می‌گفت بیا اصلن از اول، هر چی شد رو رها کن و دوباره شروع کن.

با خواهرم رفتیم کافه پالونیا لانژ (چقدر هم اسمش مثل فضاش خارجی‌طور و قشنگه) و درباره‌ی اهداف سالانه‌مان صحبت کردیم و برنامه‌ نوشتیم. برنامه‌ریزی کردن یک نقشه‌ی ذهنی به آدم می‌دهد تا گم نشوی. تا نقطه‌ای را بگیری و بروی. نوشتن هدف و ریز کردن آن در روزهای هفته خیلی می‌تواند کمک‌کننده باشد. امید که عملی شود و از تجربیاتم اینجا بنویسم.

انگار چیزی در روزم کم دارم وقتی کم می‌نویسم. واقعن از اعماق دلم می‌خواهم بیشتر بنویسم. جوری که خودم را عجین شده با آن ببینم. چرا پس همیشه یک دفترچه کنار دستم نیست تا هر فکر بی‌خود یا باخودی که از ذهنم می‌گذرد و اشغالش می‌کند را بنویسم و دیگر انقدر اشغال نماند شاید کسی کار خیلی مهمی داشته باشد و باید خط آزاد شود تا بتواند بیاید و حرفش را بزند. مثلن ایده‌های خوب مهم‌اند باید برایشان خط را آزاد کنم وگرنه کلاهم پس معرکه است. این را الان می‌گویم اما فردا که می‌شود باز فراموش می‌کنم. دیگر نمی‌خواهم فراموش کنم. باید حواسم را بیشتر جمع کنم. باید بیشتر خودم را به نوشتن بچسبانم.
دلم می‌خواهد به هیچ‌چیزی و هیچ‌کسی فکر نکنم. به هیچ‌کسی. کاش می‌شد برای ساعاتی فکرهایمان را مسدود می‌کردیم یا حداقل فکرهای بیهوده که راه به جایی نمی‌برند از بین می‌رفتند واقعن خیلی حس خوبی می‌توانستیم داشته باشیم. خیلی راحت بودیم و دیگر با خودمان درگیر نمی‌شدیم. اینطوری خیلی با خودمان درگیریم. در خودمان گم می‌شویم و این بدترین نوع گم شدن است. می‌خواهم همیشه در خودم پیدا باشم. می‌خواهم کمی بیشتر خودم را ببینم و آدم‌هایی که قرار نیست هم‌مسیرم باشند را حذف کنم.

کاش انقدر عجیب و غریب نبودیم و می‌شد راحت ما را شناخت و فهمید. کاش می‌فهمیدیم گاهی چه مرگمان است که دست و دلمان به هیچ کاری نمی‌رود و چه می‌شود که حال و حوصله‌ای کارهای موردعلاقه‌مان را هم نداریم؟

اوضاع امنیتی سایتم بهم‌ریخته است و در دست تعمیر است. دیروز برای همین یادداشتی نگذاشتم. امیدوارم بزودی درست شود. بالاخره نمی‌شد در این تاریخ چیزی منتشر نکنم. برای همین دست به کار شدم و این یادداشت را هوا کردم.

امروز تصمیم گرفتم نیم ساعت در پارک پیاده‌روی کنم و بعد به کافه‌ای در همان نزدیکی بروم و یک ساعت نوشتن را آنجا تجربه کنم.

آفتاب تندتر از روزهای دیگر می‌تابید. بهاری که اینگونه آفتاب بتابد نمی‌توان خانه ماند و باید فقط بیرون زد. ماشین را پارک کردم. کوله را توی صندوق گذاشتم. اولش می‌خواستم موبایلم را بردارم اما بعد تصمیم گرفتم بدون موبایل پیاده‌روی کنم برای همین آن را در داشبورد گذاشتم و پیاده‌روی را شروع کردم.

پارک خیلی شلوغ بود. برایم تعجب‌برانگیز بود. بعد یادم آمد پنجشنبه است برای همین همه در این هوای خوب آمده بودند پیک‌نیک.

سعی کردم سرعت پیاده‌روی‌ام در حد متوسط باشد. و به صداهای اطرافم توجه کنم. گوش کنم و ببینم و لمس کنم و بشنوم. با تمام حواس پنجگانه‌ام احساس کنم. شاید در ذهنم چیزهای مختلفی در رفت و آمد بود اما چیزی که مهم بود من بودم که داشت می‌رفت. به بچه‌ها نگاه می‌کردم که داشتند تاب‌ و سرسره بازی می‌کردند. پسری تپل داشت روی ترانپلینگ بالا و پایین می‌پرید.
از روی شانه‌اش کمربند بسته بود و به ران پا و سپس پشتش می‌رسید. لحظه‌ای تصور کردم کاش می‌شد من هم بتوانم بروم و بپرم تا انرژی‌ام تخلیه شود. اما خب می‌دانستم نمی‌شود.
 آفتاب روی صورتم راه می‌رفت. عینک آفتابی‌ انگار گهگاه پایین می‌آمد و آن را روی چشمم جابه‌جا می‌کردم. جابه‌جایی‌اش حس خاصی دارد. نمی‌دانم چرا خوشم می‌آید.
بادی خنکی صورتم را نوازش می‌کرد. خیلی نرم و آرام بود. برگ‌های سبز تازه جوانه زده هم با این نوازش لبخند می‌زدند و انگار حس خوبی داشتند.
بعضی وقت‌ها دلم می‌خواهد به اعماق وجود آدمی نفوذ کنم و ببینم او چه ویژگی‌هایی دارد. آدم‌ها جالبند شبیه خودم. آن‌ها شبیه من نیستند برای همین جالب‌تر هم می‌شوند چون من فقط یک سری از ویژگی‌ها را دارم. الان که در کافه نشسته‌ام آدم‌های زیادی می‌آیند و می‌روند و هر کدام منحصربه‌فرد هستند هیچ‌کدامشان شبیه دیگری نیست و جذابیت از همین جا شروع می‌شود. میز کناری‌ام دو خانم نشسته‌اند. که نوشیدنی و یک چیزکیک سفارش داده‌اند. به چشمم خورد که یک شاخه گل لب صورتی و هدیه هم روی میز است. مثل اینکه تولد خانمی است که شال قرمز سرش است. راستش نمی‌شود راحت به کسی نگاه کرد و باید سریع کسی را از نظر بگذرانی.

وقتی یک ربع پیاده‌روی کردم بخاطر گرمای هوا تصور می‌کردم سینه‌ام سنگین شده. انگار یک جسم سنگین روی سینه‌ام گذاشته باشند. چون زیاد پیاده‌روی نمی‌کنم و البته بخاطر اینکه خورشید مستقیم به فرق سرم می‌تابید  همچین حسی داشتم اما گفتم باید نیم ساعت پیاده‌روی کنم. فکر کنم بیست و پنج دقیقه شد تا پیش ماشین بروم. باز هم خوب بود برای اولین روز.

بالاخره هر کسی نیاز دارد تا با خودش خلوت کنم. گرمم شده بود. سوار ماشین که شدم بطری آب را برداشتم و یک جرعه نوشیدم. ماشین‌های آموزش رانندگی توجه‌ام را جلب کردند. یادش بخیر پارسال تمام تلاشم این بود که این هدف را تیک بزنم. چهار بار امتحان شهر را دادم و قبول نشدم و پنجمین بار با نذر و نیاز و البته کلی تمرین با ماشین پدر توانستم  قبول شوم. تمام مشکلم پارک دوبل بود. از آذر پارسال که رانندگی را شروع کردم یک بار هم پارک دوبل نکردم.

باورت می‌شود؟ فکر کن این همه بخاطر پارک دوبل افتادی و هزینه کردی آخرش هم وقتی وارد عمل شدی یک بار هم پارک دوبل نکردی. خیلی درد دارد. واقعن چرا؟ البته عیبی ندارد. مهارتم بیشتر شد و حالا راحت‌تر و بهتر رانندگی می‌کنم. اعتراف می‌کنم در این چند ماه از خودم راضی‌ام که بالاخره روی ترسم پا گذاشتم و گواهینامه گرفتم چون دیگر از اسنپ گرفتن خلاص شدم. واقعن خسته شده بودم از بس اسنپ گرفتم و هزینه کردم.

بعد از پیاده‌روی به کافه‌ گرانسا رفتم که قبلن در جای دیگر شهر بود و حالا با فضای تازه به مکانی تازه نقل مکان کردند. از بس گرمم بود فقط می‌خواستم درونم خنک شود برای همین انتخابی جز موهیتو نداشتم. وقتی گرمت هست و چیزی در منو چشم‌گیر نبود موهیتو جواب است. به به عجب طعمی داشت. طعم نعنا و لیمو. ترش و شیرین، طعمی دلپذیر که عطش درونی را خاموش می‌کند. جلادهنده‌ی وجودت است. روبروی جایی که نشسته بودم یک موتور مشکی گذاشته بودند که حالت کلاسیک داشت. در دیوار کناری‌اش هم یک قسمت گل کاکتوس کاشته بودند.بالای گل‌ها روی دیوار عکس‌هایی از صاحبین کافه آویزان بود.

اوایل که گرانسا پا گرفته بود یادم می‌آید خیلی می‌رفتم اما از یک جایی به بعد دیگر آنجا نرفتم تا اینکه الان مکانش و فضایش را تغییر دادند به نظرم این تغییر خیلی خوب بود. چون مردم همیشه دنبال تنوع هستند و می‌خواهند فضاهای جدید را امتحان کنند.

توی کافه لپ‌تاپم را از کیف بیرون آوردم و تایمر را روی یک ساعت تنظیم کردم و نوشتن شروع شد. وقتی داشتم می‌نوشتم توی آهنگ گفت: امروز یک روز خیلی خوبه با گرانسا همراه باشید. بعدش هم آهنگ بی‌کلام بود.

لحظاتی حواسم پرت می‌شد اما همچنان سعی می‌کردم ادامه بدهم. پشتی‌اش انقدر با میز فاصله داشت که بعد از دقایقی نوشتن پشتم درد گرفت. مجبور شدم روی صندلی مقابلش بنشینم. سایز قلم را روی ده گذاشتم تا کسانی که رد می‌شوند متوجه نشوند چه چیزهایی نوشتم. وسواس گرفتم و حس می‌کردم کسی پشت سرم ایستاده و می‌خواهد بفهمد چه می‌نویسم.

بعد به خودم گفتم زهرا، مردم حوصله ندارن چهار خط درست و حسابی توی اینستا رو بخونن اونوقت فکر کردی این چرت و پرتایی که داری می‌نویسی رو می‌خونن؟

بعد بی‌خیال شدم. اولش کافه خیلی خلوت بود ولی بعد از نیم ساعت آنقدر شلوغ شد که فقط چند میز خالی مانده بود.

نوشتن و نوشتن و نوشتن… همینطور ادامه دادم.

نصف چیزی که نوشتم به آنجا و آن لحظه مرتبط بود. زیادی چرت و پرت نوشتم و اتفاقن وقتی انقدر آزاد و رها می‌نویسی حس خوبی می‌گیری.

من از چیزی نمی‌ترسم. از اینکه کسی مرا بخواند یا نخواند. می‌دانم بالاخره آدم‌هایی پیدا می‌شوند که هوادارم باشند که بخاطر من وقت بگذارند و لذت ببرند از اینکه نوشته‌های مرا بخوانند. می‌دانم بالاخره نتایج کارهایم را خواهم دید.

امروز کتاب سم‌زدایی از دوپامین را به پایان رساندم. آنقدر مطالبش برایم مفید و ارزشمند بود که دلم می‌خواهد همیشه کنار دستم باشد و آن را بخوانم و نکاتش را فراموش نکنم.

امروز شبیه دیروز نبود. دوستش داشتم. می‌خواهم تمام روزها را دوست داشته باشم. یاد دوستی افتادم. دوستی که حدودن دو سال شب و روز یا با هم چت می‌‌کردیم یا همدیگر را می‌دیدیم. چه شد؟ نمی‌دانم. ناگهان غیبش زد. آن روزهایی که فهمیدم روح و روانش مشکل دارد جا خوردم. چنان که مغزم داشت منفجر می‌شد. دلم می‌خواست کمکش کنم اما او فقط به دروغ می‌گفت بیماری خاصی داشته و جراحی کرده است بدون اینکه پدر و مادرش بفهمند.

راستش توی کتم نمی‌رفت. چطور باید باور می‌کردم. گفتم مگر می‌شود کسی نداند و تو همچین کاری بکنی. چطور می‌شود؟ هان؟ او هم همه چیز را در ذهن خیال پرداز مریضش آب و تاب می داد و برایم تعریف می‌کرد. دوست عجیب و غریبی بود. این را به خودش هم می‌گفتم. می‌گفتم تو معمایی کشف نشده هستی. او هم خوشش آمده بود از این نام‌گذاری برای همین بعضی اوقات زیر نوشته‌هایش می‌نوشت معمای کشف‌نشده‌ی تو. یا هروقت کتابی به من هدیه می‌داد به جای اسمش این لقب را به کار می‌برد.

مدتی بود که زیاد به من کتاب هدیه می‌داد. گاهی می‌گفتم چرا انقدر توی زحمت می‌افتی من واقعن انتظار ندارم همیشه بهم هدیه بدی. می‌گفت وقتی تو خوشحال می‌شی حال منم خوب می‌شه پس شرمنده نشو و بذار این کارو انجام بدم. منم دیگر چیزی نمی‌گفتم چون هدیه گرفتن برای من هم بسیار خوشایند بود مخصوصن کتاب که بهترین هدیه‌ای است که دلم می‌خواهد بگیرم.

از آنجایی که می‌دانست گل موردعلاقه‌ی من نرگس است همیشه می‌نوشت برای نرگس خوشبوی من. در هر حال با حرف‌هایش لوسم می‌کرد و دلم را می‌برد. زیادی مرا دوست داشت. و به نظرم هر وقت کسی را زیادی دوست داشته باشی و توی خانه از او زیاد بگویی در حدی که دلت بخواهد همیشه با او وقت بگذرانی یک روز همه چیز از هم می‌پاشد. هیچوقت کسی را زیادی دوست نداشته باش. زیادی نخواه. خودت را بیشتر از همه بخواه. بدان آدم‌ها برایت نمی‌مانند.

البته من برای او همیشه بودم اما نمی‌دانم چه شد که مسیرمان از هم جدا شد. دیگر کمتر از من خبر می‌گرفت اما من مدتی جویای حالش بودم. بعد از مدتی که دیدم چندان میلی ندارد من هم فاصله گرفتم. راستش برایم چندان سخت نبود چون روزهای سختی را گذراندم تا دروغ‌هایش، بیماری‌اش و همه و همه را باور کنم. تا باور کنم چقدر ساده بودم. البته سعی کردم زود کنار بیایم چون او تقصیری نداشت. او تنها بود و داشت از درون اذیت می‌شد. حق داشت. خیلی زیاد.

فکر کن چندین و چند طرحواره از کودکی در درونت باشد و نتوانی خودت را دوست داشته باشی. مدام از خانواده سرکوفت بخوری. یادم می‌آید پیش من می‌گفت مامانم داداشمو بیشتر از من دوست داره. هر وقت با هم بیرون بودیم چند بار به او زنگ می‌زد تا ببیند کجاست و چکار می‌کند. چک کردن مداوم، وسواس فکری و چه و چه. می‌گفت مادرم وسواس دارد و دوران کرونا انگار روی او هم این وسواس تاثیر بدی گذاشته بود. البته آن دوران مایی که وسواس نداشتیم هم درگیرش شدیم چه برسد به کسانی که این بیماری را به دوش می‌کشند.

چقدر آن روزی که گفت عمل جراحی دارد و عمل سختی است نگرانش شده بودم. گفت بعد از اینکه بهوش آمدم برایت پیام می‌گذارم. من هم از صبح قلبم به شماره افتاده بود. دعا می‌کردم که زود بهوش بیاید و حالش خوب شود. در حالی که متوجه شدم اصلن چنین عملی نداشت و این‌ها تخیلات ذهنش بود که بسیار داستان‌پردازی قوی‌ای داشت. او خیلی نویسندگی را دوست داشت و به نظرم با این تخیل می‌توانست بهترین داستان‌ها را بنویسد. برای خودش گهگاه می‌نوشت. بارها گفتم چرا ماجرای خودت را نمی‌نویسی. حتمن زندگینامه‌ی پرفروشی خواهد شد.

او می‌گفت دوست ندارم کسی بفهمد من چنین روزهایی را سپری کردم. راستش الان که حدودن سه سال از آن ماجرا می‌گذرد تصور می‌کنم همه‌ی این‌ها یک فیلم بلند بود. فیلمی که من هم در آن نقشی داشتم و یک روزی یک جایی به پایان رسید اما ردش در اعماق قلبم ماند. راستش گاهی دلم می‌خواهد دوباره او را ببینم اما یکی از من‌های درونم می‌گوید ولش کن باز می‌خواهی درگیر داستان‌هایش شوی. اما من می‌گویم همین داستان‌هاست که می‌تواند برایم تجربه‌ای شود برای نوشتن. البته سواستفاده‌گر نیستم. همان روزها که فهمیدم دروغ می‌گوید هم به رویش نیاوردم چون می‌دانستم گفتنش بی‌فایده است و او خودش را به آن راه می‌زند. دلم می‌خواست کمکش کنم اما بالاخره آن فرد هم باید بخواهد کسی کمکش کند. اگر نخواهد که شدنی نیست.

بسیار اهل کتاب خواندن بود و وقتی با هم به کتابفروشی می‌رفتیم کتاب‌های مختلفی را از میان قفسه‌ها بیرون می‌کشید یا با دست نشانم می‌داد و می‌گفت آن را خوانده است. کتاب‌های روان‌شناسی را دوست نداشت و اغلب خواندن زندگینامه و داستان حالش را خوب می‌کرد. وقتی می‌نشست کتابی را بخواند ولش نمی‌کرد تا تمام شود. خوره‌ی کتاب داشت. البته در دیدن فیلم و سریال هم همینطوری بود. می‌گفت گاهی تا صبح می نشیند تا سریالی که شروع کرده را ببیند. سریال کره‌ای ۲۱ و ۲۵ ساله را او به من معرفی کرده بود و من بعدها که دیدم بسیار دوستش داشتم. گاهی دیدن تلاش‌های یک نفر به تو نیز انگیزه می‌دهد تا ادامه دهی. تا دلسرد نشوی و هر طور شده پیش بروی.

او انگار از بس در دنیای کتاب و فیلم زندگی کرده بود خودش را میان تخیلاتش می‌دید. غرق شده بود چنان که بهترین غواص‌ها هم توانایی نجات دادنش را نداشتند. مگر اینکه خودش می‌خواست تا به سطح برگردد. گویا از سطح برگشتن متنفر شده بود چون همیشه تلخی‌های زندگی واقعی را چشیده بود. برای همین ترجیح می‌داد میان داستان‌ها و با شخصیت‌ها بماند.

راستش یک روزهایی که حالم خوب نبود هم او باعث حال خوبم می‌شد. برایم گل و کتاب می‌فرستاد و منی که دوستی این چنین صمیمی نداشتم ذوق‌زده می‌شدم. مگر می‌شود این حس و حال خوب را فراموش کرد. شاید از قصد این خاطرات خوب را ساخت تا هیچوقت قلبم فراموشش نکند. نمی‌دانم که او این روزها به من فکر می‌کند اما شاید با دیدن عکسی که چاپ کرده بود و به او هدیه دادم یا یادگاری‌هایی که از من دارد یک روز یادی از من کند.

امیدوارم حالش بهتر از گذشته باشد و در آرامش به زندگی‌اش ادامه دهد.

همه‌ی ما شخصیت‌های داستان زندگی هستیم. هر کسی ممکن است یک روز شبیه نسیم بیاید و طوفانی برود. یا طوفانی بیاید و شکل نسیم همیشه جاری باشد حتا اگر هر چند وقت همدیگر را ببینید. ما موجودات جالبی هستیم. کافیست بیشتر به درون خودمان رجوع کنیم. با یک وجود هزار لایه مواجه می‌شویم که برای خودمان هم شگفت‌انگیز است. خدای من واقعن حق داشتی بعد از آفرینش انسان به خودت بگویی فتبارک‌الله احسن‌الخالقین. حق داشتی…

∞ تو بهترین خالقی هستی که در تمام عمرم می‌توانم بخاطرش سر به سجده بگذارم و از آن جدا نشوم. تا ابد، تا همیشه قبله‌ی حاجات منی.

∞ امروز هم یک ساعت نوشتن تیک خورد. خداروشکر، به امید روزهای پربارتر.

∞ نامه و دفترهای دوستم ریحان را برایش پست کردم.

بعدازظهر هم به یک دورهمی فامیلی رفتم. وقتی داشتیم برمی‌گشتیم صاحب خانه گفت زهرا همیشه بیا تو جمعمون. خاله‌ی مادرم هم گفت آره خیلی وقت بود تو رو ندیده بودیم. راستش با همین جمله حس خوبی گرفتم.