شات‌های موفقیت‌آمیز | آموزش هنر عکاسی| قسمت اول

از خستگی سرش را به صندلی تکیه داده بود. همه می‌دانستند او تنها کسی‌ست که هیچگاه در تیم جا نمی‌زند اما انگار آن روز با بقیه‌ی روزها فرق داشت. تارا تصمیمش را گرفته بود. او بارها استعفایش را روی برگه‌ای می‌نوشت و پاره‌اش می‌کرد اما این بار مصمم‌ شده بود که کارش را ول کند چون چیزی انتظارش را می‌کشید که عاشقانه به آن علاقه داشت. در طول هفته و مخصوصن آخر هفته آنقدر سرشان در شرکت شلوغ بود که هر شب خسته‌تر از همیشه به خانه برمی‌گشت و دوباره صبح همان آش و همان کاسه. در یک دور باطل گیر کرده بود که بیرون آمدن از آن با ترس همراه بود.

ترسی که همیشه همراهش بود. ترس از دست دادن. از همان روزی که پدرش رفت و دیگر به خانه برنگشت. همان شبی که خوابید و صبح با صدای جیغ برخاست. همه لباس سیاه به تن کرده بودند.

او حتا از اینکه کارش را از دست بدهد هم می‌ترسید.

وقتی دیگر تاب و توان ماندن در جایی را نداشته باشی دل را به دریا می‌زنی و ترس‌ها فراری می‌شوند. روز موعود فرا رسید. دست و دلش می‌لرزید. به مانیتور خیره شده بود. یکی از همکارانش به سمت او رفت و گفت: خانم فرهادی اتفاقی افتاده؟ حواست اینجا نیست.

سریع برگه‌ی استعفا را به اعماق جیبش فرو کرد. لبخندی زورکی زد و گفت: چیزی نیست. فقط یه کم خستم. راستی رییس هنوز نیومده؟

-گفتن امروز دیرتر میاد.

تارا سعی داشت به منطقه‌ی امنش برنگردد و روی حرفش بماند. زمان که می‌گذشت انگار ترس با شدت بیشتری به افکارش هجوم می‌آورد. برای اینکه این حجم از فشار درونی را تجربه نکند داشت پشیمان می‌شد که ناگهان رییس از راه رسید. ناگاه از جایش بلند شد و گفت: آقای مهندس می‌تونم چند دقیقه وقتتون رو بگیرم؟

-اگه کار مهمی نداری بذار برای بعد.

تارا دستپاچه گفت: نه نه همین الان باید یه چیزیو باهاتون در میون بذارم. ضروریه.

رئیس کمی مکث کرد و گفت: پس ده دقیقه دیگه بیا اتاقم.

از آن روزی که در به در دنبال کار می‌گشت چهار سال گذشته بود. چهار سال از عمر و جوانی‌اش را داشت پای چیزی می‌گذاشت که علاقه‌ای به آن نداشت. برای خرج و مخارج زندگی مجبور شده بود وارد آن کار شود. به ساعتش نگاه کرد. بیشتر از ده دقیقه گذشته بود. سریع از جا بلند شد و به سمت اتاق رییس رفت.

رییس حالش را پرسید و سپس گفت: اوضاع کار چطوره؟ خوب پیش میره؟

تارا منتظر همچین سوالی بود. دستش را روی دسته‌‌ی مبل فشار داد تا لرزشش مشخص نباشد.

سپس گفت: آقای مهندس نمی‌دونم چجوری بگم.

-چیزی شده؟ اشتباهی از کسی سر زده؟

پشتش را صاف کرد. تمام انرژی‌اش را جمع کرد و ادامه داد: نه، فقط من دیگه نمی‌خوام اینجا کار کنم.

رییس بهت‌زده نگاهش کرد: چرا انقدر ناگهانی؟ حتمن یه اتفاقی افتاده. خانم فرهادی شما یکی از بهترین نیروهای شرکتی هر چیزی که باعث نگرانی شده رو بگو.

-چند ماهه که منتظر چنین روزی بودم. اتفاقن اینجا با یه تیم فوق‌العاده خوب همراه بودم و از این بابت مشکلی نداشتم.

– بالاخره بدون دلیل که نمی‌شه. یه دلیلی بیار که بتونم بپذیرم.

– تنها دلیلش اینه که من درگیر یه چرخه‌ی معیوب شدم و هیچ لذتی نمی‌برم. به نظرم هر آدمی بدون لذت فرسوده می‌شه. مخصوصن اگه صبح تا شب کار کنه و نتونه کار دیگه‌ای انجام بده. کاری که من ازش لذت می‌برم عکاسیه. این روزا خیلی ازش دور شدم.

– فکر نمی‌کنی داری زود تصمیم می‌گیری؟ خانم فرهادی شاید هیچوقت به شما نگفتم اما کار شرکت بدون شما و آقای صابری لنگ می‌مونه. شما مگه براساس رشته‌ی تحصیلیت وارد شرکتمون نشدی؟

– چرا من رشته‌ام کامپیوتر بود و اتفاقن اون زمان خیلی بابتش خداروشکر کردم چون از هر چند تا شرکت یکیشون نیاز به کارشناس در این زمینه داشت.

– اتفاقن چند روز پیش که داشتم با مهندس بهرامی صحبت می‌کردم تصمیم گرفتیم به شماهایی که چند ساله اینجا بودین ارتقا بدیم تا کارتون سبک‌تر شه.

با واژه‌ی ارتقا جرقه‌ای توی ذهن تارا روشن شد. انگار دوباره داشت به منطقه‌ی امن پناه می‌برد. تا به حال اینگونه کسی حس مهم بودن به او نداده بود. چرا توی این چهار سال کسی این حرف‌ها را به او نزده بود.

نتوانست زبان به دندان بگیرد و گفت: تا حالا این حرف‌ها رو ازتون نشنیده بودم. حس می‌کردم دارم مثل یه کارگر اینجا جون می‌کنم حتا وقتی خونه می‌رسیدم مادرم رو نمی‌دیدم چون انقدر دیر شده بود که اونم مثل همیشه خوابش برده بود.

-آره حق دارین. بالاخره آدم برای پیشرفت توی یه کاری مجبوره چند سال از خیلی چیزا بگذره.

– درسته این چند سال کلی چیز یاد گرفتم و رشد کردم اما کارمندی فقط یه رشد خطی داره هم از نظر مالی و هم از نظر درونی.

– منم یه زمانی کارمند بودم ولی الان کار خودمو دارم.

– پس شما هم به این رسیدین که کارمندی رشد آنچنانی براتون نداره. شما هم خسته و دلزده شدین مگه نه؟ بیشتر آدم‌ها دلشون می‌خواد یه درآمد ثابت داشته باشن که کفاف زندگیشونو بده. به قولی یه آب باریکه براشون کافیه. پس شما که از کارمندی فرار کردین باید درکم کنین.

– اگه همه بخوان کسب و کار خودشونو داشته باشن پس کی کارمند بشه؟

– چند درصد از کارمندای اینجا به همچین چیزی فکر می‌کنن؟ خود منم یک ساله برگه استعفا می‌نویسم اما هر بار از ترس نتونستم این کارو انجام بدم. آقای فهیمی خیلیا جرئت اینو ندارن از جاشون پاشن بگن من دیگه این کارو نمی‌خوام. سی سال کارمند می‌مونن. اما من یکی تحمل همچین چیزیو ندارم.

– یه پیشنهادی برای شما دارم که می‌تونه به نفعت باشه. ببین ما که تصمیم گرفتیم بهتون ارتقا شغلی بدیم. شما می‌شی مدیر داخلی و از طرفی ساعت کارت هم کم می‌شه ولی حقوقت افزایش پیدا می‌کنه. اینطوری وقت آزاد بیشتری داری و می‌تونی سراغ کاری که بهش علاقه داری هم بری. نظرت چیه؟

تارا هر لحظه خودش را بر سر یک دوراهی می‌دید و این انتخاب را برایش سخت می‌کرد. با خود فکر کرد که اینطوری می‌تواند کار جدید را شروع کند و ارتقا شغلی هم داشته باشد اما هنوز مردد بود. یک چیز برایش عجیب بود این همه اصرار از طرف رییس برایش باورپذیر نبود.

 

ادامه دارد…

مطالب مرتبط

یک پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *