خوابی عجیب

یک وقت هایی مجبور می شویم برخی درخواست ها را قبول کنیم. حس کسی را داریم که در دوراهی مانده است

و نمی داند بهتر است به کدام راه برود. شاید بهتر باشد چیزی که با عقلمان جور در نمی آید را نپذیریم.

چه ایرادی دارد وقتی نمی توانیم کاری را انجام دهیم به زور قبولش نکنیم.

حس نوشتن نداشتم  اما دلم مرا به این سو هل داد و گفت یک روز را بدون نوشتن رها نکن.

می داند خواسته ای که درونش جای دارد هر بار با تمرین دارد تکانی به خودش می دهد و ریشه هایش محکم تر می شود. هیچ مسیری همیشه هموار نبوده است و هیچ کسی تا به حال برای رسیدن به هدفش مسیر آسانی پیدا نکرده است.
امروز ظهر که کتاب دایی جان ناپلئون را شروع کردم تقریبا بعد از خواندن سی صفحه از آن خوابم برد و خوابیدم.

خواب های عجیبی دیدم. گویا دو کلاس نویسندگی شرکت کرده بودم که بعد از شرکت در جلسه ی اولشان فهمیدم نکاتش دقیقا شبیه به هم است و سردرگم و پریشان نمی دانستم باید چکار کنم.

یک چیز عجیب دیگر این بود که در کلاس دوم، بهمان ناهار داده بودند و درون غذا کلی نخ هم بود انگار برای

همه اینطور نبود. من که چند قاشق خوردم نخی به دندانم گیر کرد و هر چه می خواستم درش بیاورم نمیشد

دیدم یک نفر از ته کلاس به مربی می گوید در غذایم چیزی هست! تا از او می پرسد ببینم توی غذات چیه؟

به طنابی که در جالباسی آویزان کرده اشاره می کند. من که رویم را برگرداندم با تعجب از بالا به پایین به آن نگاه

کردم و دیدم چقدر بلند است و وحشت کردم.

راستش دلم می خواست این ها واقعیت نداشته باشند… که چند دقیقه بعد از خواب بیدار شدم.

مغز عجب برنامه هایی می چیند برای یک چرت نیم ساعته!

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *