معجزه‌ی چشمانش

اولین بار نبود که او را می دیدم اما همیشه چشمان شفاف و جزئی‌نگرش باعث می‌شد بیش از پیش بخواهم به او زل بزنم. به بهانه‌ای نیاز داشتم تا هر روز و هر ساعت بتوانم ملاقاتش کنم. بتوانم صورتش را مقابل چشمانم داشته باشم و بی‌اختیار نیشم تا بناگوش باز شود. در روشنایی روز و تاریکی شب لمسش می‌کردم و او از این لمس هر روزه خرسند بود. چون هیچوقت نمی‌خواست بی‌توجهی ببیند. روزهایی که بیشتر از همیشه او را در آغوشم می‌فشردم انرژی‌اش می‌افتاد اما من بلد بودم تسکینش چیست و زود به او انرژی لازم را تزریق می‌کردم.

دلم می‌خواست تمام دنیا را با او سفر کنم. گرفتن دستانش دلگرمم می‌کرد. او بود که باعث می‌شد بهتر خاطراتم را به یاد بیاورم. وقتی نگاهش می‌کردم تمام خاطرات گذشته را از سیر تا پیاز برایم تعریف می‌کرد. ذوق چشمانش مرا به وجد می‌آورد. حتا یادش بود فلان روز در فلان سفر چه لباس‌هایی پوشیده بودم و کدام روسری سرم بود. همانطور که دست در دست هم در پارکی قدم می‌زدیم گفت می‌خوای خاطره‌ی روزی که برای اولین بار خاله شدی رو برات تعریف کنم؟

و من بی‌تابانه خواستم تا برایم بگوید. 

گفت: آنقدر فسقلی و بامزه بود که دلت می‌خواست محکم بغلش کنی. دستان کوچکش را گرفتی و با انگشتانت پوست نرم و پنبه‌ای‌اش را نوازش کردی. اشک در چشمانت حلقه زد. باورت نمی‌شد که بالاخره او را دیدی. تو مادرش نبودی اما دلت برایش غنج می‌رفت. اصلن مهم‌ترین دلیل بودن من، بدنیا آمدن او بود. و همین هدفت برای داشتن من سرشار از عشق و خواستن بود. صورت نازش در کادر چشمانم جا گرفت و خوشحال بودم که می‌توانم سال‌ها بعد این روزها را دوباره به یادت بیاورم.

***

حالا پنج سال است که در نزدیک‌ترین فاصله از هم می‌ایستیم و بارها در چشمان یکدیگر خیره می‌شویم. شوق داشتنش، پروانه‌های دلم را به پرواز در می‌آورد. می‌گویم مثل روز اول که ملاقاتت کردم، با قلبی لبریز از عشق و دوستی می‌خواهمت و تو را با هیچ چیزی عوض نمی‌کنم. تو باعث شدی دنیا را جور دیگری ببینم. توجه‌ام را به زیبایی‌ها جلب کردی و به من فهماندی اگر بعضی لحظات را ثبت نکنم دیگر برنمی‌گردند. 

حالا خطاب به او می نویسم: تو به من جزئت دادی تا بدون اینکه نگاه بقیه برایم مهم باشد، به چشمانت خیره شوم و با دستانم تو را در بر بگیرم. همه را با لبخند آشتی بدهم، سپس زاویه را تنظیم کنم  و لنزت را زوم کنم و چیلیک، صدای ثبت کردن لحظات را بشنوم. برای اینکه بیشتر لحظات ناب و دست‌نیافتنی را از میان این عمر پرشتاب نجات دهم باز هم به تو بازمی‌گردم تا نگاهم در نگاهت گره بخورد و آهنگ صدایت گوشم را نوازش کند.

سکوت را با صدای شاتر (چیلیک چیلیک) دوربینت بشکن، بگذار همه صدای چیلیک چیلیکش را بشنوند. بگذار همه متوجه حضور تو باشند، بگذار همه به دنبال پیدا کردن نقطه‌ی دید تو باشند. تو خود همیشه سکوت می‌کنی و دوربینت سکوت تو را می‌شکند و می‌گوید من دوربین یک عکاسم و تو از هیچ چیز و هیچ کس ترس و واهمه نداری.*

*(برگرفته از سایت sepidarnews)

مطالب مرتبط

2 پاسخ

  1. زهراجان خیلی خوب نوشتی. خوش به حال دوربین که دوستی به خوبی تو داره، که براش اونجوری عاشقانه نوشتی. کاش جون داشت. اگرچه می‌دونم صداتو می‌شنوه.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *