امروز صبح زودتر بیدار شدم. صفحات صبحگاهی را که نوشتم کتاب سرخ و سیاه را برداشتم و با ولع شروع به خواندن کردم چون میدانستم امروز روز تفریح است و تا شب شاید وقت نکنم کتاب بخوانم.
من آدمی نبودم که اهل تفریح باشد. بیشتر خلوت کردن با خود و سرگرم شدن با علایقم را دوست داشتم اما حالا دارم بیشتر روی این ویژگیام کار میکنم. چون هر کسی به اندازهای نیاز به تفریح دارد. درست که گاهی میگوییم کارم تفریحم است اما رفتن به دل طبیعت یا حتا پارکی که دار و درخت دارد به وجودمان نشاط میبخشد. نباید آن را دستکم گرفت.
از ظهر امروز که داشتم از سر کوچهمان به خانه میرفتم سگی را دیدم که قیافهاش آدم را میترساند. راستش مثل چی از سگ میترسم. کلن حیوانات فقط از دور خوبند نباید نزدیکم شوند. البته اگر مجبور شوم حیوانی را انتخاب کنم آن حیوان قطعن یک پرنده یا اسب است. اسب حیوان محبوب من است. حتا تصور میکنم دارم سرش و یالش را دست میکشم و او احساس آرامش میکنم.
خلاصه، سگ با اینکه آزاد نبود ولی انگار وحشی بود و داشت به سمتم میآمد. طوری ترسیدم که قدمهایم را تند کردم.
مردی که صاحب سگ بود با او حرف میزد میگفت: نرو اون طرف. هی بیا اینجا. یه خانم داره رد میشه اونجا چرا میری و فلان.
خب تا اینجا خداراشکر بخیر گذشت. ولی انگار امروز برای من یک روز سگی بود نه از آن مدل سگیای که معنی داغان و افتضاح دارد بلکه منظورم تعداد سگهاییست که از ظهر تا شب دیدم.
با دوستم رفته بودیم جنگل. پیاده شدیم که جلوتر بریم که همان اوایل دو تا دختر دیدیم که یکی داشت با سگش عکس میگرفت. ما با کلی وسیله داشتیم میرفتیم. آن قسمت شیب داشت و باید خودت رو کنترل میکردی. سگ داشت به سمت ما میآمد که صدایش کرد و دیگر نیامد.
رفتیم زیراندازمان را پهن کردیم و نشستیم. از هر دری حرف زدیم و خندیدیم و چای و کیک شیشهای که فاطمه آورده بود را خوردیم. جایی که نشسته بودیم لبهی یک پرتگاه بود البته نه از آن پرتگاههای خیلی بلند که الان تصورش کردی ولی خب تا حدودی خطرناک بود.
روبروش درختی بزرگ بود که گیاهی سبز و رونده از آن بالا رفته بود. شبیه ریسههای برگ آویزان شده بود و توی جنگل زمستانی که درختان عریان هستند جلوهی قشنگی به فضا داده بود.
حالا فکر کن دو تا عکاس با دوربین بودیم که داشتیم از هم عکس میگرفتم. خدایی خیلی حال میدهد که هم خودت عکاس باشی، هم دوستت چون دیگر تو فقط آن فردی نیستی که عکس میگیرد و همیشه خودش بینصیب میماند. اینجا هر دو نفر به نفعشان است.
من در حال ژست گرفتن با دوربینم بودم و فاطمه داشت با دوربین خودش عکاسی میکرد. چندتا عکس گرفته بود که آن دو دختر با سگشان به سمتی که ما نشسته بودیم آمدند.
من حتا از دور وقتی سگ میبینم به هول و ولا میافتم. ولی خب دور بود و بیخیال داشتم به دوربین نگاه میکردم که ناگهان سگ وحشی شد و به سمت ما حمله کرد. من و دوستم فرار کردیم. آن لحظه ناخودآگاه و از اعماق وجودم چند جیغ کشیدم، باورم نمیشد این من هستم که دارد جیغ میکشد. یادم نیست آخرین بار کی اینطوری جیغ کشیدم شاید وقتی بچه بودم.
آن دختر سگ را صدا کرد و به ما میگفت کاری ندارد و فلان. آخر سگی که با دهن باز و زبان بیرون آمده به سمتت میآید که قرار نیست ماچت کند.
تنها چیزی که به ذهن یک آدم سالم میرسد این است که هشدار بدهد که عامل خطر دارد نزدیک میشود پس فرار کن و عکسالعمل نشان بده چون پای جانت در میان است. با اینکه میدانم فرار کردن از سگ باعث میشود حیوان بیشتر به سمتت بیاید اما چه کنم که مغزم همچین فرمانی داد شاید هر کسی بود وقتی میدید یک سگ به سرعت و با دهن باز دارد حمله میکند، همین کار را میکرد.
خیلی حرصم گرفت. بعدش بدنم میلرزید و حتا بهشان فحش دادم.
یادم میآید پارسال که به همان جنگل رفته بودیم کلی سگ جنگلی آنجا بودند و منم خیلی میترسیدم اما هیچکدام به سمتمان حمله نکردند. فقط با فاصلهای ایستاده بودند و غذا میخواستند.ما هم بعد از خوردن غذای خودمان برایشان استخوان انداختیم.
امروز انقدر که ترسیدم که انگار سگها را به خودم جذب کردم. حالا بعدش که دوباره به عکاسی برگشتیم ناگهان چشمم به دورتر افتاد فکر کردم یه سگ کنار درخت نشسته اما فقط یه شاخه بود، از ترس توهم زده بودم.
صدای تدی تدی گفتن دختر در جنگل میپیچید و ما مشغول عکاسی خودمان بودیم. اما واقعن تدی به آن سگ قلدر و وحشتناک نمیآمد.
بعد از جنگل هم دوری در شهر زدیم. فکر کنم سه، چهار تا سگ در ماشین و بغل آدمها دیدیم.
به دوستم گفتم: اگه دقت کنی از هر ده نفر یه نفر سگ داره. این یعنی چی؟
خیلیا این روزها ترجیح میدهند به جای بچه، سگ داشته باشند یا بچه هم دارند و وضع مالیشان متوسط است اما سگ هم دارند. واقعن مجبورند؟ دلیل سگ داشتنشان چیست؟ اصلن سگ چه استفادهای دارد؟ آیا آنها دارند از آن درست استفاده میکنند؟
کسی که نمیتواند برای رفاه خودش هزینه کند چرا باید سگ داشته باشد و کلی خرج هم برای آن بکند؟
جدایی از آن، سگ ممکن است برای فردی ترس بیافریند. اگر قرار است همه آزاد باشیم پس جواب منی که میخواهم راحت در خیابان قدم بزنم چیست؟
خب سگ داری، داشته باش اما برای خودت نه در فضای عمومی.
اگر هم نه پس حیوان جایش در خانه نیست و در جنگل و جاهای مخصوص خود است.
اصلن اینها را ولش کن. امروزم خاص شد و خیلی هم کنار دوستم به من خوش گذشت. برای اولین بار هم ذرت تنوری خوردم به نظرم خوشمزه بود. اما آنقدر سنگین بود برایم که دیگر شام نخوردم.
الان ساعت ۰۰:۴۶ است و من بالاخره بعد از چند روز مقالهی ۱۰ کلمهی محبوب من را نوشتم و در سایت تمرین حرکت کلمات آپلود کردم. در سایتم هم میگذارم. میان نوشتن مقاله، دیگر نمیتوانستم تحمل کنم و ماجرای امروز را ننویسم. سریع گوشی را برداشتم و در گوگل کیپ شروع کردن به نوشتن. الان وقت شد تا آن را اینجا منتشر کنم. چون قول دادم بدون نوشتن یادداشت نخوابم.
شعر روز
غزل شمارهی ۱۳۸۱/ مولانا
هرگز ندانم راندن مستی که افتد بر درم
در خانه گر می باشدم پیشش نهم با وی خورم
مستی که شد مهمان من جان منست و آن من
تاج من و سلطان من تا برنشیند بر سرم
ای یار من وی خویش من مستی بیاور پیش من
روزی که مستی کم کنم از عمر خویشش نشمرم
چون وقف کردستم پدر بر بادههای همچو زر
در غیر ساقی ننگرم وز امر ساقی نگذرم
چند آزمایم خویش را وین جان عقل اندیش را
روزی که مستم کشتیم روزی که عاقل لنگرم
کو خمر تن کو خمر جان کو آسمان کو ریسمان
تو مست جام ابتری من مست حوض کوثرم
مستی بیاید قی کند مستی زمین را طی کند
این خوار و زار اندر زمین وان آسمان بر محترم
گر مستی و روشن روان امشب مخسب ای ساربان
خاموش کن خاموش کن زین باده نوش ای بوالکرم
آخرین دیدگاهها