سفر رفتن| روزهایی بدون خواندن و نوشتن

چند روزیست که سمت نوشتن و خواندن نرفته‌ام. انگار چیزی در درونم داشت فریاد می‌کشید اما هنوز به حنجره نرسیده خفه میشد چون بعد از دو سال کزایی با وجود تمام مشکلات، از کرونا گرفته تا هر آنچه فکرش را بکنی، نشد به خانه‌ی خاله‌ام برویم. البته این روزها هم کم از تلخی و رنج دوران کرونا ندارند اما چه باید کرد؟

من سفر رفتن را دوست دارم اما از آن آدم‌هایی نیستم که مدام در سفرند. یعنی هیچ کدام از اعضای خانواده‌ام اینطور نیستند. پدر همیشه می‌گوید باید برای یک ماه به مسافرت برویم و ایرانگردی کنیم اما نمی‌دانم چرا هیچوقت این اتفاق نمی‌افتد. شاید چون ما چندان با یک ماه سفر موافق نیستیم. چرا از دو، سه روز یا پنج روز شروع نکنیم؟

برای اینکه حرفی که می‌زنیم عملی کنیم ابتدا باید از شهر و استان خود آغاز کرد و یکی دو روزه به همین شهرهای اطراف سفر کرد سپس گام‌های بلندتر برداشت.

داشتم می‌گفتم که بالاخره برای رفتن به خانه‌ی خاله‌ام، به قم رفتیم. همیشه قبل از ازدواجش می‌گفتم هر وقت ازدواج کردی ده روز میام خونت میمونم. جالب بود که او هم راه دور ازدواج کرد تا بتوانیم حداقل دو، سه روز هم شده در خانه‌اش بمانیم.

هدیه دادن

باورم نمی‌شود نزدیک به سه سال است که ازدواج کرده. حالا چه باور کنم چه نکنم این اتفاق خجسته افتاده است. علاوه بر پدر و مادرم، او همیشه کسی بود که مرا به کتاب خواندن تشویق می‌کرد و برایم کتاب می‌خرید. حتا از من می‌خواست تا خلاصه‌ای از کتاب‌هایی که می‌خوانم را بنویسم و به او تحویل بدهم تا به من جایزه بدهد. و من با اشتیاق این کار را انجام می‌دادم. شاید همان روزها هم به نوشتن علاقه‌مند شدم.

این بار من با ذوق دو تا کتاب به او هدیه دادم. هدیه دادن موجب می‌شود تا جوانه‌ای در درون قلبم سبز شود و با لبخند و شادی فرد مقابلم، خوشحالی بیشتری نصیب خودم شود و در درونم اتفاقات زیبایی بیفتد. ولی هدیه دادن به کسی که از کودکی برایت کتاب می‌خرید بیشتر می‌چسبد. کتاب لم یزرع و پدر،عشق و پسر را خریدم و صفحه‌ی اول کتاب لم یزرع نوشتم: تقدیم به خاله‌ی عزیزم، به یاد روزهای کودکی که برایم کتاب می‌خریدی و باعث شدی من کتابخوان شوم.

به نظرم این جمله سراسر حس خوب است چرا که حس مفید و تاثیرگزار بودن به آدم دست می‌دهد. من هم حالا ادامه دهنده‌ی این مسیرم. خواهرزاده‌ام نزدیک است چهارساله شود و من از زمانی که فهمیدم دارم خاله می‌شوم با او صحبت می‌کردم و برایش کتاب می‌خواندم. می‌دانستم او حتا صدای مرا از پرده‌ای حائل که بینمان است هم می‌شنود.

دنیای کتاب‌ها

من می‌خواستم او را از وقتی که به دنیا می‌آید به دنیای کتاب‌ها علاقه‌مند کنم. دنیایی که سراسر آگاهی و روشنایی‌ست، دنیایی که درونش غرق می‌شوی و کلمات قدرتشان را به تو نشان می‌دهند. سرزمینی که هر کسی به هر شکلی که دلش می‌خواهد آن را فتح می‌کند.

سرزمین معجزه‌هاو روبرو شدن با واقعیت‌های زندگیِ در پیش رو. کتاب‌ها بی‌نهایت هدایت کننده‌ی بشر هستند و من دلم می‌خواست حداقل بتوانم روی یک نفر در زندگی اثرگذار باشم و راه درست را از ابتدا نشانش دهم. که بگویم تو با کتاب‌ها دیگر احساس تنهایی نخواهی کرد و آگاهانه‌تر تصمیم خواهی گرفت. درست است که در همه‌ی اعصار آگاهی سرشار از درد و رنج است اما نیاز است گاهی دردها را تحمل کنیم تا رشد اتفاق بیفتد. تا بفهمیم زندگی تنها آن چیزی نیست که مقابلمان است بلکه چندین و چند وجه دارد که حتا بعد از سالیان سال زندگی هم شاید نتوانیم آن‌ها را با چشمانمان ببینیم.

پس نیاز است با کتاب خواندن خیلی از چیزهایی که هیچوقت تجربه نمی‌کنیم را بشناسیم.

به نظرم زیباست که آدمی بتواند بدون درد و با لذت تجربیات را بیاموزد و در زندگی خودش پیاده کند. تنها چیزی که باید بگذاریم، زمان و تمرکزمان است(و البته پووول) تا کلمه به کلمه با کتاب‌ها همراه شویم.

من سرزنشگر

کجا بودم و به کجا رسیدم. راست است که می‌گوید نوشته خودش، خودش را شکل می‌دهد و تنها کافیست تو شروع کنی. من این چند روز مدام داشتم مقاومت می‌کردم تا سراغ نوشتن نیایم و حالا هم تنها ثبت روزهایی که گذشت مرا پشت میزم نشاند.

چند روز که نمی‌نویسی انگار به سرت باد می‌خورد و شروع دوباره مشکل می‌شود. مدام در پی قانع سازی خود هستی تا بگویی خب حالا باید از سفر و این چند روز استفاده کنم چون معلوم نیست دوباره کی تکرار شود. دفتر صفحات صبحگاهی و دفتر یادداشت‌های روزانه‌ام توی کیفم داشتند خاک می‌خوردند. شاید هم داشتند اشک می‌ریختند اما من خیسی کیفم را متوجه نشدم.

حتا فرصت خروج از کیف را هم بهشان ندادم و تلاشی هم از این بابت نکردم. چون فکر می‌کردم نمی‌توانم بنویسم. واقعن این احساسات مزخرف از کجا می‎آیند؟ احساسی که می‌گوید خب اصلن چه می‌خواهی بنویسی؟ یک مشت حرف تکراری و بی سر و ته؟ باز هم می‌خواهی بگویی چیزی برای نوشتن نداری؟ یا می‌خواهی غر بزنی و سعی در پر کردن سفیدی صفحات داشته باشی؟

چراهای تکرارشونده

هزار بار این سوالات در سرت تکرار می‌شوند:

  • چرا من مثل بقیه نمی‌تونم خوب بنویسم؟
  • چرا فلانی انقدر خوب و تمیز قلم میزنه اما من دارم پسرفت می‌کنم؟
  • چرا دیگه مثل گذشته نمی‎تونم بنویسم؟
  • چرا بعضیا روزمرگی‌هایشان را انقدر زیبا روایت می‌کنند اما من نه؟

و چراها در پی هم وارد مغزم می‌شوند و نمی‌دانم چطور پاسخشان را بدهم. می‌نشینم و به در و دیوار نگاه می‌کنم. دلم می‌خواهد کاری تازه انجام دهم تا از تمام این حس‌های مزخرف خارج شوم. اما چه کاری؟ تعویض روزمرگی با تازگی چطور اتفاق می‌افتد؟

با خودم گفتم عیبی ندارد. این سه روز را استراحت کن تا بتوانی از نو آغاز کنی.

***

استراحت کردم، دور زدیم، خندیدیم، تا نیمه شب بیدار ماندیم و حرف زدیم و می‌دانستم این لحظات شاید طول بکشد تا باز هم تکرار شود. برای همین به خودم گفتم اگر این روزها نخواندی و ننوشتی مشکلی نیست. بعد از اینکه به خانه برگشتی همه را دوباره آغاز کن و ادامه بده. اما امروز وقتی داشتیم برمی‌گشتیم آن منِ سرزنشگر ناگهان سراغم آمد و گفت: این روزا هیچی ننوشتی. ببین وقتت رو تلف کردی. بهانه آوردی و …

همان لحظه با حرص ادایش را در آوردم و چیزهایی که داشت مثل خوره توی سرم تکرار میشد را بلند بلند به خواهرم گفتم. او خنده‌اش گرفت و پشت سرش من نیز به خنده افتادم. او داشت تنها آزارم می‌داد و حسرت‌ روزهایی که گذشت را روی دلم می‌گذاشت در حالی که من باید لذت روزهایی که گذراندم را همچنان در خودم حفظ می‌کردم تا بتوانم با حسی خوب شروع کنم. اصلن ما چند من در درونمان داریم؟ من سرزنشگر، من منفی‌باف، من ناامید، من نصیحتگر، من امیدبخش، من شادی ساز، من هیجان زده، من رنجور، من احمق، من زودباور و … گویا به اندازه‌ی تمام احساساتی که وجود دارد، منی هم در درونمان داریم.

ولی این روزها چه خوب چه بد دارند مثل جت، سرعتی می‌گذرند.

 

از یادداشت‌های گذشته که منتظر شماست تا خوانده شود >>> روزی که گذشت اما مکتوب شد تا یادم بماند.

مطالب مرتبط

2 پاسخ

  1. چقدر ساده و روان و دوست داشتنی نوشته بودی زهرا.
    منم برای خواهر زاده هام کتاب میخونم و کلن خاله قصه گوشونم

    یادم باشه برای خواهرزادم کتاب هدیه بدم تا بیشتر تشویق بشه به کتاب خوندن
    ممنون از این پیشنهاد نامحسوس خوب

    راستی درباره همین سفر و ننوشتن و … دو تا یادداشت دارم
    خواستی بخون

    http://zahrazamanlou.ir/2305/%d8%aa%d9%88%d9%82%d9%81%db%8c-%da%a9%d9%88%d8%aa%d8%a7%d9%87-%d8%a8%d8%b1%d8%a7%db%8c-%d8%b4%d8%b1%d9%88%d8%b9%db%8c-%d8%ac%d8%b0%d8%a7%d8%a8-%d8%aa%d8%b1/

    و این
    http://zahrazamanlou.ir/2364/%d8%a8%d9%86%d9%88%db%8c%d8%b3-%da%a9%d9%85-%d9%86%db%8c%d8%a7%d8%b1/

    امیدوارم تکراری نباشه😉🥰

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *